به يادشهيد«عادل محمد رضا نسبت»
انگشت حنا بسته عادل!
دوبار مجروح شده بود. اما هر بار که ميدانست عمليات در پيش است، با شتاب راهي جبهه مي شد. او در آتش محبت دوست و عشق آخرت ذوب شده بود، بوي عمليات که مي آمد همه چيز را وامي نهاد و راهي مي شد. هيچ چيز مانع رفتنش نمي شد، تحصيل در دانشگاه، تدريس در مدارس، مسائل خانوادگي و ... دانشجوي رشته علوم اجتماعي دانشگاه تهران بود. اما مي گفت: «اکنون دانشگاه جبهه اولويت دارد» اشتياق جهاد و محبت دوست، حب دنيا را از قلب او بيرون رانده بود. او با تحصيل کيمياي خلوص، ميدان به ميدان وادي خون و خطر را طي مي کرد و به خدا نزديکتر مي شد. او براي خدا کار مي کرد. آن زمان که در واحد بسيج سپاه مراغه به سازماندهي ارتش 20 ميليوني مي پرداخت، مي شد که هفته ها به منزل نمي رفت. در جبهه که بود نفسي آرام نمي گرفت. هنوز همرزمانش به ياد دارند که در خط کارخانه نمک، در والفجر هشت، در قبال پاتک هاي سنگين دشمن خم به ابرو نمي آورد. روزها بي امان مي جنگيد و شب ها نيز او را مي ديدند که سنگر به سنگر مي گردد و به نيروهايش مي رسد و با چهره مهربان و کلمات گرم خود نويد پيروزي و استقامت مي دهد. مي گفت: «دوست دارم در راه خدا تکهتکه شوم و چيزي از وجودم باقي نماند...» صداي مهيب انفجار گلوله خمپاره 120 با صداي موذن درمي آميزد. گلوله خمپاره درست به ابتداي کانال فرود آمده است. در گرد و غبار انفجار به سوي ابتداي کانال مي دويم... خون... اذان خون و پيکرهاي پاره پاره ... نماز صبح روز چهاردهم دي ماه 1365 .... فرمانده گردان اميرالمومنين و جانشين هر دو غرق خونند، حميد و عادل.... پيکر پاره پاره عادل. احساس مي کنم شلمچه مي لرزد. طوفان است و خون. صداي عادل را ميشنوم: «دوست دارم در راه خدا تکه تکه شوم و چيزي از وجودم باقي نماند....»
اکنون روشن تر از پيش مي دانم که شب در درون عادل چه مي گذشت....
هوا که روشن مي شود انگشت حنا بسته عادل را در کنار خود مي بينم. ترکش هاي خمپاره 120 بدنش را شکوفه شکوفه از هم دريده است. و انگشت حنا بسته اش از پيکر جدا شده و در کنار من افتاده است....