یک شهید، یک خاطره
حقالناس در دیمهزار
مریم عرفانیان
پنجشنبه، جمعهها که تعطیل میشدیم، بعد از درس خواندن میرفتیم دنبال کارهای گلهای که متعلق به مادربزرگمان بود. باید کیلومترها راه میرفتیم و از مکانی که برایمان تعیین کرده بودند برای گوسفندان خوراک میآوردیم. بین راه رو به محمدناصر میگفتم: «از این زمینها که دیمهزار هست هم میشه علوفه بکنیم و ببریم.»
اما او میگفت: «نه، شاید صاحبش راضی نباشه.»
حتی نسبت به علوفة بیابان هم مقید بود که باید صاحبش راضی باشد.
خاطرهای از شهید محمدناصر ناصری
راوی: خداداد هاشمی، دایی شهید