از زمین کشاورزی تا سرزمین نـور
زندگی پر از کار و تلاش روستایی، در همان دوران کودکی از او مردی ساخته بود که برای گذران زندگی، از دل خاک، روزی خود و خانواده را بیرون میآورد. او در وسعت سبز روستا قد کشید و رشد یافت، او قدر و ارزش خاک و سرزمین را در همان دوران، با جان و دل درک کرد؛ چرا که وقتی شنید دشمن در خاک مقدس وطن پا گذاشته، بیل و کلنگ را بر زمین گذاشت و اسلحه بر دوش گذاشت و راهی جبهه شد تا از سرزمینش دفاع کند. هنوز یکسال بیشتر از ازدواجش نمیگذشت و دخترکوچکش دستان پرمهر پدر را طلب میکرد که برای بار دوم به جبهه رفت و این بار، انتظار به درازا کشید، روزها و هفتهها گذشت ولی از محمد خبری نشد...
قصه «محمد وظیفهدان» یکی از صدها قصه جوانان شجاع و ایثارگر ایران اسلامی است، جوانانی که با وجود تنگی معیشت و سختی زندگی، از کار و زندگی و زن و فرزند دست کشیدند تا در میدانی بزرگتر و جهادی عظیم شرکت کنند، غصه آنها نه آب و نان و پست و مقام، که عزت و آزادگی بود و در این راه بهای سنگینی پرداختند...
خواهر کوچک شهید وظیفهدان امروز مهمان صفحه فرهنگ مقاومت است تا از برادر شهیدش برایمان بگوید...
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
بزرگمرد 10ساله
برادرم محمد وظیفهدان متولد ۱۳۴۲ در روستای تبادکان از توابع مشهد مقدس بود. محمد تحصیلات نهضت داشت. در آن روزگار سبک زندگی مردم با حالا فرق داشت. بچهها از همان دوران کودکی، در زمین کشاورزی کار میکردند و دخترها بعد از سن بلوغ و پسرها همان اوایل جوانی ازدواج میکردند. محمد هم از کودکی سر زمین کشاورزی کار میکرد و کنار مادرم قالی هم میبافت، طوری که وقتی 10ساله شد همه میگفتند محمد بهتنهایی خرج یک زندگی را میدهد. ما هفت خواهر و برادر بودیم. پنج برادر و دو خواهر. محمد برادر بزرگم بود، فرزند ارشد خانواده و دست راست پدرم در تمام کارها. به عبارتی یکی از چرخهای اقتصادی زندگی را محمد میچرخاند. میدانست باید در گذران زندگی کمکحال پدر و مادر باشد. وقتی هم ازدواج کرد سن کمی داشت و خدا به آنها یک دختر عنایت کرد. محمد خیلی خانوادهدوست بود. تمام هموغّم او خانوادهاش بود. جنگ که شروع شد خیلی از جوانان روستا بار سفر بستند و راهی جبهه شدند. محمد بهخاطر بیماری که داشت معاف از سربازی بود؛ اما غیرتش قبول نمیکرد خاک و ناموسش به دست بیگانگان بیفتد. بهخاطر همین از طریق اعزام خدمت سربازی اقدام کرد و راهی جبهه شد.
دلتنگیهای پدر
پدرم وابستگی شدیدی به محمد داشت و مرتب اصرار میکرد که از تصمیمش صرفنظر کند؛ ولی محمد مصمم بود. روز آخر یادم هست همگی توی اتاق جمع شده بودیم. هشت سال بیشتر نداشتم و ته دلم از اینکه برادر بزرگم به سفر میرود یک دلشوره کودکانهای بود؛ من از آن سفر و چگونگیاش چیزی نمیدانستم. طبق عادت روی پایش نشستم و محمد صورت کوچکم را بوسید و گفت: «وقتی من نیستم مراقب خودت و مادر باش.» من هم مثل بچهای که نخواهد پدرش به سفر دور برود، دست انداختم دور گردنش و با گریه گفتم: «داداش نرو، بمون، دلم تنگ میشه.» و محمد با خنده نوازشم کرد و گفت: «زودی برمیگردم.»
پدر و مادرم ناراحت گوشهای نشسته بودند. میدانستند اعزام به جبهه، یک سفر معمولی نیست. ممکن است بازگشتی نداشته باشد. مادرم آهسته گریه میکرد؛ ولی چیزی نمیگفت. اما پدرم مرتب التماس میکرد زن جوان و فرزند تازه متولد شدهاش را تنها نگذارد و بماند. محمد مثل همیشه لبخندی زد و گفت: «شما اجازه بده برم، قول میدم زود برگردم.» بعد با همگی خداحافظی کرد. دختر کوچکش را بوسید و با همسرش خداحافظی کرد. پدر و مادر، خواهر و برادرها همه با محمد خداحافظی کردیم. مادرم او را از زیر قرآن رد کرد، و محمد راهی شد.
با اینکه خیلی کوچک بودم؛ هنوز هم صدای محزون پدر در گوشم است که با التماس از محمد میخواست تا بماند و محمد با مهربانی پدر را میبوسید و میگفت زود برمیگردد. مدتی بعد اولین نامهاش به دستمان رسید. در نامه احوال تکتک اعضای خانواده و حتی همسایهها را پرسیده و به همه سلام رسانده بود. نامهاش را که دیدیم انگار دنیا را به ما دادند. پدرم سواد نداشت، نامه را میبوسید و روی صورتش میگذاشت. چند ماه بعد به مرخصی آمد. همه اهل خانه حال عجیبی داشتیم. پدرم با صدای بلند صلوات میفرستاد و مادر با خوشحالی اسپند دود میکرد. اهل محل، همسایهها همه برای دیدن محمد آمده بودند. آن روز شادی عجیبی در چشمهای پدر و مادرم بود. یک شادی وصفنشدنی.
بار دوم که برادرم به جبهه برمیگشت، دوباره التماسها و خواهشهای پدرم شروع شد. پدر عاجزانه التماسش میکرد که از شرایط معافیت استفاده کند و نرود. محمد با مهربانی دستهای پینهبسته پدر را میبوسید و میگفت: «اجازه بده برم. الان شرایطی بدیه. جوونها در خانه باشن و خاک و ناموسمون رو از ما بگیرن؟ این بیغیرتیه.» محمد غیرت عجیبی داشت. تعصب خاصی به خاک و سرزمینش داشت و همین تعصب باعث شد با وجود بیماری و شرایط معافیت، از معافیت استفاده نکرد و برای دفاع از خاک سرزمینش رفت.
17سال بیخبری
مدت زیادی از رفتن برادرم میگذشت و هیچکس از او خبری نداشت. مدتها بود که نه تماس تلفنی گرفته بود نه نامهای از او دریافت کرده بودیم. برادر کوچکترم میخواست به جبهه برود و دنبال محمد بگردد؛ ولی بهخاطر سن کمش اجازه ندادند. دو سال بعد اعلام کردند که محمد مفقودالاثر شده است. آن سالها بدترین سالهای زندگیمان بود. هر روز صبح با صدای بلند گریه پدر از خواب بیدار میشدیم. صبحها که پدر میخواست برود سرکار با صدای بلندگریه میکرد و میگفت: «تازهدامادم کجاست؟» محمد تازهداماد بود که راهی جبهه شد. یک سال بیشتر از ازدواجش نمیگذشت و تازه بچهدار شده بود. حتی فرصت نکرد دختر تازه متولد شدهاش را یک دل سیر ببیند. وقتی کسی شهید میشود و پیکرش را میآورند، خانوادهاش میدانند شهید شده است، اگرچه بیقراری و دلتنگی دارند ولی میدانند سنگ مزاری هست که سر روی آن بگذارند و باگریه آرام شوند؛ اما ما در بیخبری به سر میبردیم و این خیلی دردناک بود.
وقتی خبر اسارت یکی از اهل محل یا روستا را میآوردند خصوصاً که اعلام کرده بودند رژیم بعثی با اسرای ایرانی چه رفتاری میکند و چه شکنجههایی میکند، خانوادهاش بیقراری میکردند و حتی گاهی آرزو میکردند عزیزشان شهید شود تا اسیر؛ ولی ما خانواده مفقودالاثرها بلاتکلیف بودیم؛ نه میدانستیم برادرمان شهید شده و نه اسیر؛ مانده بودیم در برزخ. هر بارکه رزمندهای از جبهه برمیگشت مادرم به دیدنش میرفت تا شاید از محمد خبری داشته باشد. با آزادی اسرا، هرجا در اطرافمان خبر میآمد اسیری آزاد شده، مادرم سریع خودش را به آنجا میرساند و وقتی ناامیدانه به خانه برمیگشت، گوشه دنجی را پیدا میکرد تا آهسته گریه کند. برادرم 17 سال مفقودالاثر بود. مادرم سعی میکرد محکم باشد تا خانواده از هم نپاشد. روزی که خبر مفقود شدن محمد را به مادرم دادند نزد امام جماعت مسجد رفت تا او خبر را به پدرم بدهد و همان شب امام جماعت مسجد همراه جمعی از مردم به منزلمان آمدند. وقتی پدرم خبر را شنید با صدای بلند گریه کرد. بیقراری کرد؛ اما مادرم در ظاهر و پیش بقیه خیلی بیقراری نمیکرد؛ منتظر میماند تا همه سر کار و زندگیشان بروند و همهجا خلوت شود و آنگاه در خلوت خودش، محمد را صدا میکرد و اشک میریخت. آنقدر گریه میکرد تا دلش آرام شود.
رادیویی که سالها در کمر مادر بسته شده بود
مادرم امید داشت که محمد برمیگردد. از هر رزمنده و آزادهای سراغش را میگرفت. کنار تلویزیون مینشست و به صفحه کوچک تلویزیون چشم میدوخت تا شاید تصویر محمد را در اتوبوس یا گوشهای از مسیر ببیند. گاهی موج رادیو عراق را میگرفتیم تا شاید اخبار آزادی اسرا را پخش کند. معمولاً قبل از پخش خبر اسرا، یک ترانه عربی پخش میکرد. با تمام کودکیام میدانستم این ترانه پیشزمینه خبری از اسرای جنگی ایران است. اسرایی که ممکن است برادرم هم جز آنها باشد و از همان دوران کودکی از آن ترانه عربی متنفر بودم. هنوز هم که هنوز است وقتی یاد آن دوران میافتم از آن ترانه حس بدی میگیرم. 17 سالی که در برزخ بیخبری از محمد بودیم. هر آن احتمال میدادیم محمد از در خانه بیاید داخل یا اینکه کسی خبر شهادت یا اسارتش را بیاورد. بعد از 17 سال پیکرش برگشت. پیکری که از آن جز پارهای استخوان چیزی باقی نمانده بود. برادرم که رفت دختر کوچولویش تازه به دنیا آمده بود وقتی پیکرش برگشت دخترش هفدهساله شده بود و در رشته روانشناسی درس میخواند.
تمام این 17 سال رادیو گوشه کمر مادر بسته بود. تمام اخبار رادیو را گوش میداد تا شاید خبری از محمد بگیرد تا اینکه بعد از هفده سال پیکرش را آوردند؛ اما همان چندپاره استخوان آنقدر سنگین بود که کمر پدرم را خم کرد. مادر بعد از هفده سال انتظار فرزندش را در آغوش کشید. فرزند رشیدش را فرستاده بود فرزندی که تازهداماد بود و تازه پدر شده بود و حالا چند تکه استخوان را مثل نوزادی کوچک در آغوش گرفته بود و تمام و درد و دلهای هفده ساله را در گوش فرزند تازه از راه رسیدهاش نجوا میکرد. هفده سال شبانهروز چشم به در داشت تا شاید محمد از راه برسد. حیاط را آبوجارو میکرد تا وقتی محمد میآید همهجا تمیز باشد. عطر غذایی که محمد دوست داشت تمام حیاط خانه روستایمان را پر میکرد به امید اینکه وقتی محمد آمد خوشحال شود. 17 سال شبها پشت در خانه را نمیانداخت به امید اینکه محمد شب برمیگردد و پشت در میماند و این هفده بهاری که برای ما رنگ و بوی عید نداشت و هفده زمستانی که شبها از سوز سرما لباسهای شسته روی طناب قندیل میبست و مادرم دائم دلواپس محمد بود که الان سردش است یا نه و تابستانهایی که فصل میوه میشد و مادر به میوه لب نمیزد میگفت صبر کنیم تا محمد بیاید و میوه نوبرانه بخورد. تمام هفده سال بهسختی به اشکهای شبانهروز پدر وگریههای پنهان مادر و آههای سردش سپری شد تا وقتی که خبر آوردند پیکر برادرم هم جزو شهدای تفحص شده است و این سالها گذران عمری بود که به قول مادر از روزهای زندگی بهحساب نمیآمد روزهای سخت انتظار بود.
پای ثابت هیئت
در روستایمان هیئتی داشتیم که پدربزرگم بنیانگذار آن بود. هر سال محرم که میشد وقتی مادر لباسهای مشکی محرم را برای عزای امام حسین(ع) بیرون میآورد و هیئت عزاداری دایر میشد.
موقع پختن غذای نذری یا آوردن چای برای عزاداران یا سینهزنی و زنجیرزنی برای امام حسین(ع) محمد پایه ثابت تمام روزها و شبهای هیئت بود. محمد با پسرخالههایم خیلی صمیمی بود. با هم رابطه خیلی خوبی داشتند. همیشه پسرخالهها به شوخی میگفتند: «محمد پای ثابت تمام کارهاست.» نزدیک منزلمان در روستا مسجدی بود که برای کارهای بسیج و اعزام برای جبهه، رزمندهها به آنجا مراجعه میکردند. پایگاه بسیج فعالی داشت و بسیجیها آنجا کار میکردند.
من هم همراه مادرم برای خواندن نماز و گاهی برای عزاداری اهلبیت(ع) به آنجا میرفتیم. در مسجد همه محمد را میشناختند. میدانستند عضو بسیج است و کارهای بسیج را انجام میدهد. در عالم کودکیام به وجود برادر بزرگی چون محمد میبالیدم. هر وقت در مسجد با بچهها سروصدا میکردیم و کسی دعوایمان میکرد. میگفتم: «من خواهر محمد هستم.» میخواستم بدانند برادرم بسیجی و مسجدی است و کسی به خودش اجازه ندهد دعوایم کند. رابطه من و محمد بیشتر حالت پدر و فرزندی بود تا خواهر و برادری. هر وقت میرفتم پیشش من را میگذاشت روی زانوهایش و محکم بغلم میکرد. من که دختربچه شش، هفتساله بودم خودم را برایش لوس میکردم. محمد هم نوازشم میکرد و درست مثل پدری که دختر کوچولویش را بغل کند و نوازشش کند. بعد پولی بهم میداد و میگفت برو برای خودت خوراکی بخر. من هم با خوشحالی میدویدم سمت کوچه تا با آن پول آبنبات و شکلات بخرم. حالا بعد از گذشت چندین سال وقتی یاد خاطرات کودکی میافتم میبینم تمام کودکیم با مهربانیهای محمد نقش گرفته است. اصلاً بعد از شهادت برادرم به بعد کودکی و دوران خوش کودکانهام به پایان رسید.
خطشکنی که پیکرش در خاک دشمن ماند
برادرم اولینبار از بیرجند به خرمآباد اعزام شد. جزو نیروهای خطشکن بود. موقع رفتن مرتب سفارش میکرد که اگر از او خبری آمد کسی بیقراری نکند و حواسمان هم به مادر باشد. بعد از بازگشت پیکر شهید و خاکسپاری، به یکی از دوستانش که در اراک بود نامه نوشتیم؛ همرزمش بود. برایمان نحوه اسارت خودش و شهادت محمد را تعریف کرد. آنها جزو نیروهای خطشکن بودند که وارد خاک عراق شده بودند؛ به تمام نیروها فرمان عقبنشینی میآید؛ ولی محمد و دوستش در خاک عراق محاصره شده و امکان برگشت نبوده. فقط توانسته بودند زیر آتش دشمن زمین را کنده و داخل آن پناه گیرند. همرزمش مجروح شده بود، وقتی به هوش آمده بود دیده بود عراقیها برای بردن آنها آمدهاند. حال خوشی نداشته، فقط فهمیده بود که پتو آوردند و محمد را داخل آن گذاشته و میبرند، خودش هم به اسارت درمیآید.
زندگی ساده یک روستایی
شغل اصلی برادرم کشاورزی بود. از راه کشاورزی خرج خانه و خانوادهاش را میداد. همه میگفتند خیلی تلاش میکند، بهقول معروف مرد کار است. اما همیشه زندگی ساده و مختصری داشت. حتی وقتی ازدواج کرد خودش و همسرش در کمال سادگی زندگی میکردند. اگر الان هم بود مثل همان وقتها دنبال روزی حلال بود تا زندگی خود و خانوادهاش را با همان روزی حلال بگذراند.
رقابتی عاشقانه
وقتی جنگ شروع شد، جوانان روستا یکییکی راهی جبهه شدند. وقتی یکی میرفت یا شهید میشد، انگیزهای برای رفتن دیگر جوانان میشد. در روستای ما خانوادهای زندگی میکردند که هیچ اعتقادی به انقلاب نداشتند. یک روز صبح مرد خانه به همسرش میگوید: دشمن به زنها و ناموس ما هم رحم نمیکند، دیگر وقت ماندن نیست. و راهی جبهه میشود. وقتی خبر شهادتش را آوردند؛ در روستا همهمهای به راه افتاده بود. خبر شهادت او در تمام ده پیچیده بود و جوانان دیگر روستا هم عاشق جبهه و شهادت شده بودند. بعد از شهادت برادرم هم تعداد دیگری از جوانان راهی جبهه شدند و تعدادی هم به شهادت رسیدند و شهید محرابی یکی از آنها بود. انگار نمیتوانستند جای همشهری و همروستاییشان را در جبهه خالی بگذارند. نمیخواستند تفنگ دوستشان زمین بماند. انگار برای رفتن و پاسداری از سرزمین عزیزمان، رقابتی بین جوانان روستا برپا شده بود.
محمد گوش بهفرمان امام خمینی(ره) داشت که حکم جهاد داده بودند و اگر حالا برادرم و همرزمانش بودند، بهیقین گوش بهفرمان امام خامنهای بودند و همیشه در خط مستقیم ولایت و رهبری بودند و ثانیهای رهبر را تنها نمیگذاشتند. محمد وقتی که میرفت ۲۲ سال بیشتر نداشت با سنوسال کمی که داشت در تمام روستا به ایمان و مردانگی زبانزد بود، و به جوانمردی و کار و تلاشی که روزی حلالش برکت سفره خانوادهاش باشد.
تازهداماد بود و دختر کوچکش نوزاد. خدا میداند برای آینده دخترکش چه آرزوها داشت... وقتی برای آخرینبار دخترش را در آغوش میکشید شاید میدانست این آخرین دیدار است. شاید میدانست قرار است راهی دیدار خداوند شود و دیگر بین او و خانوادهاش دیدار زمینی و دنیایی نخواهد بود؛ به همین خاطر نوزاد کوچکش را محکم در آغوش کشید و گونههای نرم و کوچکش را بوسهباران کرد. میدانست نوازشهای پدرانهاش برای این نوزاد کوچک دوامی ندارد و یقیناً آن لحظه، لحظه جدایی، لحظه سختی بوده؛ ولی او توانست از دنیا و تعلقاتش دل بکند تا به مرتبهای بالاتر برسد.