kayhan.ir

کد خبر: ۲۷۰۸۵۸
تاریخ انتشار : ۲۱ مرداد ۱۴۰۲ - ۲۰:۲۷
یادبود معلم شهید حمیدرضا همدانی

سی و سه روز مقاومت

 
 
 
 از کودکی با ذکر و مرثیه اهل بیت(ع) مأنوس بود. وقتی قد کشید و خود در قامت معلمی دلسوز و مهربان ظاهر شد، در خانه هم مکتب‌دار سیدالشهدا(ع) بوده و خواهرها و برادرهای کوچک‌ترش را با راه انقلاب آشنا کرد. و آن زمان که ندای انقلاب را شنید، در کنار دوستان انقلابی‌اش جانانه به پیر خمین، امام(ره) لبیک گفته و به خیل عاشقان و ره‌یافتگان راه انقلاب پیوست. او با دستانی خالی از سلاح، و قلبی سرشار از عشق به امام و انقلاب، به جنگ با ساواک رفت. پس از پیروزی انقلاب و با شروع ناآرامی‌ها در خرمشهر، در شهریورماه سال ۵۹، منزل پدری او در خرمشهر تبدیل به محلی برای پشتیبانی نیروها شد و حمیدرضا همدانی همراه برادران و همرزمانشان در خانه خود برای مبارزه با دشمن مجهز می‌شدند و در کوچه پس کوچه‌های شهر در مقابل ‌تانک‌های دشمن می‌ایستادند. اما قرار بر این بود که خانه، مشهد حمید باشد... و امروز میترا همدانی خواهر حمیدرضا از آن روزها برایمان می‌گوید، از حمید و روحیه بی‌نظیر او در روزهای سخت محاصره...
سیدمحمد مشکوهًْ‌الممالک
 
 برادر بزرگ‌تر
ما 10 خواهر و برادر بودیم؛ هفت برادر و سه خواهر و حمیدرضا فرزند پنجم خانواده بود. ما اصالتاً خرمشهری هستیم؛ شهری گرم و پرخروش. زمستان‌های سردی نداریم؛ به همین خاطر عصرها که می‌شد حمیدرضا، من و بچه‌های کوچک‌تر را می‌برد بهارخواب و با ما صحبت می‌کرد. از کم و کسرمان می‌پرسید و بعد برایمان تهیه می‌کرد. یادمان می‌داد که اگر کسی حرف زور زد باید مقاومت کنیم. اینکه مقابل محرم و نامحرم چگونه رفتار کنیم. خیلی اوقات هم داستان و طنز و معما برایمان می‌گفت؛ می‌خواست ذهن و فکر ما رشد کند. اگر یکی از ما در درس‌ و مشق مشکلی داشتیم کمکمان می‌کرد. خلاصه تا نزدیکی‌های اذان مغرب با ما صحبت می‌کرد. اذان که می‌شد همگی وضو می‌گرفتیم و به مسجد می‌رفتیم. مسجد درست داخل کوچه‌مان بود. صدای اذان همیشه در خانه پخش می‌شد. یاد ندارم هیچ‌کدام از اعضای خانواده در خانه نماز خوانده باشیم. همیشه نماز را در مسجد و به جماعت می‌خواندیم.
حمیدرضا تنها برایمان برادر بزرگ‌تر نبود حکم پدر را برایمان داشت. محبتش به ما کوچک‌ترها پدرانه بود. اگر یکی از ما بچه‌ها وسیله‌ای کم و کسر داشتیم مثل دفتر یا مداد، خودش متوجه می‌شد و برایمان می‌خرید.
معلم دلسوز
برادرم معلم بود و در روستاهای محروم اطراف خرمشهر تدریس می‌کرد. خیلی اوقات هم از حقوقش برای بچه‌های فقیر روستاها لباس و کتاب می‌خرید. تمام توانش را می‌گذاشت تا دانش‌آموزانش خوب درس یاد بگیرند. سال‌های قبل از انقلاب که تکاپوی انقلاب در جان همه افتاده بود؛ حمیدرضا هم با سیل جمعیت مبارزات انقلابی همراهی می‌کرد. در اتاقش یک ضبط‌صوت کوچک داشت که شب‌ها پنهانی سخنرانی‌های امام را پیاده می‌کرد و صبح روز بعد با دوستانش، اعلامیه‌های امام خمینی(ره) را پنهانی در خانه‌ها پخش می‌کردند. وقتی درگیری‌های مردم شهر با ساواک بالا گرفت حمیدرضا و دوستان در حیاط کوکتل مولوتف درست کرده و شب‌ها موقع تظاهرات به سمت ساواک پرتاب می‌کردند.
 نخستین روز جنگ تحمیلی 
۳۰ شهریور سال ۵۹، چند روزی بود که خبر شلوغی مرز چزابه در شهر پخش شده بود؛ ولی کسی فکر نمی‌کرد آن شلوغی منجر به جنگ شود. آن‌وقت‌ها مدارس خرمشهر ۳۱ شهریور باز می‌شد. معمولاً دانش‌آموزان به‌صورت راهپیمایی از داخل کوچه‌ها راهی مدرسه می‌شدند. من و دوستم هم آماده بودیم که به مدرسه برویم که سروصداهایی که در مرز بود به شهر کشیده شد. صدای تفنگ و‌ تانک‌ها واضح شنیده می‌شد. خانواده‌ عمویم که مثل ما پرجمعیت بودند شبانه ظرف غذایشان را آوردند منزل ما و گفتند عراقی‌ها تا پشت خانه‌شان پیشروی کرده‌اند. آن شب دور هم شام خوردیم و روز بعد خانواده عمو به امید اینکه شلوغی‌ها تمام شده، به خانه برگشتند.
منزل عمو تا منزل ما فاصله داشت. آن‌جا به مرز نزدیک‌تر بودند. مدت زیادی از رفتن آنها نگذشته بود که برگشتند؛ متاسفانه محله‌شان به دست عراقی‌ها افتاده بود. حمیدرضا و دوستانش هم همراه رزمنده‌ها در محله‌های ‌اشغال شده مبارزه می‌کردند. به اصرار حمیدرضا و برادرهای بزرگ‌ترم ما بچه‌های کوچک، زن‌ها و پیرمردها به محله‌ای به نام شنه که بین خرمشهر و امیدیه واقع شده، رفتیم. روستای شنه پر از نخلستان‌هایی بود که جلوی خانه‌ها قرار داشت. هر شب حمید یا یکی از برادرهایم پنهانی برایمان آب و غذا می‌آوردند. روز سوم شنه بمباران شد. بمبارانی که تابه‌حال مشابه آن را ندیده بودم. خانه ما مقابل نخلستان بود، همگی به سمت نخلستان‌ها فرار کردیم و در شیارهای بین نخل‌ها خوابیدیم تا از دید دشمن در امان باشیم. بمباران که تمام شد صدای ‌گریه و ناله همه‌جا پیچیده بود. تعداد زیادی شهید شده بودند. کسانی که در نخلستان‌ها پنهان شده بودند جان سالم به در بردند. بعد از بمباران شنه، دوباره به خرمشهر برگشتیم. حمیدرضا مرتب اصرار می‌کرد به شهرهای اطراف برویم؛ ولی مادرم مخالف بود، دوست داشت کنار حمیدرضا و برادرهایم باشیم.
حمله ناجوانمردانه
حمیدرضا دیپلم ادبی داشت. به شعر و داستان‌نویسی هم علاقه داشت. رشته‌ای که خوانده بود در نوع گفتارش هم تأثیر گذاشته بود. گفتار نافذی داشت. حمیدرضا با مادرم صحبت کرد. از شلوغی شهر و ‌اشغال آن توسط عراقی‌ها گفت و اینکه بعثی‌ها به زن‌ها و دخترها رحم نمی‌کنند. بالاخره مادر راضی شد که راهی شویم. پدر و عمویم پیر بودند و نمی‌توانستند پابه‌پای جوان‌ها مبارزه کنند؛ لذا همراه ما زن‌ها و بچه‌ها راهی امیدیه شدند. مدتی که آن‌جا بودیم هر چند روز یک‌بار یکی از برادرهایم می‌آمد و به ما سر می‌زد. از اخبار جنگ شهر برایمان تعریف می‌کرد. اینکه خانه ما  تبدیل به یکی از مراکز تجهیز رزمندگان شده. عمه‌ام تنها زنی بود که از خانواده ما در خرمشهر ماند تا به رزمنده‌ها کمک کند؛ برایشان غذا درست می‌کرد و زخم‌هایشان را مداوا می‌کرد. حمیدرضا هم به ما سر می‌زد و می‌گفت که از مسجد جامع مهمات را به منزل ما می‌آورند و از آن‌جا به محله‌های دیگر خرمشهر تقسیم می‌کنند. آن روز که حمید آمد تا به ما سر بزند، مادر او را محکم در آغوش گرفت و بوسید. از بیماری‌اش گفت و از دلتنگی‌اش. حمیدرضا هم قول داد که وقتی شرایط شهر آرام شد بیاید و مادر را به دکتر ببرد. حمیدرضا سه روز پیش ما بود؛ اما حال عجیبی داشت. بیش از حد خوشحال بود، طوری که در پوست خود نمی‌گنجید. با تمام کودکی‌ام می‌دانستم شرایط اصلاً عادی نیست. شهر به ‌اشغال دشمن درآمده بود و ما آماده بودیم، می‌دانستم حمیدرضا خیلی از دوستانش را که مثل یک روح در دو جسم بودند، در جنگ خرمشهر از دست‌داده؛ ولی با وجود شهادت دوستانش، بیماری مادر و تمام شرایط سختی که داشتیم حمیدرضا خوشحال بود، انگار روی ابرها راه می‌رفت، مرتب می‌خندید، اصلا جور دیگری شده بود، موقع خداحافظی از ما مرتب می‌خندید. مادرم نمی‌توانست از حمید چشم بردارد. حمیدرضا را جور دیگری دوست داشت. اصلاً حمیدرضا برایش جدای همة فرزندانش بود. عاشقانه دوستش داشت. موقع خداحافظی از مادر چند بار قول داد که زود برگردد و مادر را دکتر ببرد. حمیدرضا رفت و مادر چشم به راهش ماند. درست روز ۱۵ مهر سال ۵۹، وقتی که هنوز دو هفته بیشتر از جنگ تحمیلی و ‌اشغال خرمشهر نگذشته نبود، خانه ما که تبدیل به مرکز تجهیزات رزمندگان شده بود، بمباران شد. عمه، برادرهایم و خیلی از دوستانشان آن‌جا بودند؛ ولی هیچ‌کدام کوچک‌ترین آسیبی ندیدند، فقط حمیدرضا شهید شد. آن روز عراقی‌ها تا پشت خانه ما پیش آمدند و شهر به ‌اشغال آنها درآمد. وقتی خبر شهادت حمیدرضا را به مادرم دادند کمرش سست شد، به دیوار تکیه داد و هیچ نگفت. شوکه شده بود. نه حرفی می‌زد و نه‌ اشکی می‌ریخت. همسایه‌ها و فامیل از شهرها و روستاهای اطراف برای شرکت در مراسم حمیدرضا می‌آمدند. برادرهایم حمیدرضا را در گلزار شهدای آبادان به خاک سپردند. با وجود شلوغی خانه و مهمان‌ها، مادر چیزی نمی‌گفت. بدحالی‌اش بیشتر شده بود. مادر تا بهمن‌ماه چشم‌به‌راه بود... آن وقت بود که حمیدرضا به قول خودش عمل کرد و دنبال مادر آمد و او را با خود برد. حمید مهرماه به شهادت رسید و مادرم بهمن‌ماه همان سال فوت کرد. دکتر گفته بود قلبش بیش از حد بزرگ شده است. تحمل آن همه درد و خون‌های مظلوم جوانان و شهادت حمیدرضا برای مادر خیلی سخت بود. قلبش ظرفیت تحمل آن همه درد را نداشت... و حمیدرضا سر قرار عاشقی‌اش با مادر مانده بود. همان‌طور که قول داده بود، آمد و مادر را با خودش برد. درد مادر هم با دیدن حمیدرضا درمان شد.
 اعتقاد به ولایت
یک سال قبل از شروع جنگ تحمیلی، یعنی سال ۵۸ من و خانواده‌ام به پابوس امام رضا‌(ع) مشرف شدیم. سوار قطار بودیم که خبردار شدیم آیت‌الله طالقانی(ره) از دنیا رفته‌اند. حمیدرضا همان‌جا پیاده شد و به خرمشهر برگشت، گفت باید برود و در بزرگداشت‌هایی که برای آقای طالقانی(ره) برگزار می‌کنند شرکت کند. ما راهی مشهد مقدس شدیم و چند روز بعد حمیدرضا هم به ما ملحق شد. بعد از پابوسی امام رضا‌(ع)، راهی قم شدیم تا عمه‌ سادات(س) را هم زیارت کنیم. وقتی وارد حرم خانم معصومه(س) شدیم امام خمینی(ره) هم آن‌جا تشریف داشتند. حرم شلوغ بود و دوستان امام اطراف ایشان را گرفته بودند. شوق و شیرینی زیارت و پابوسی خانم معصومه(س) از یک‌ طرف و عطش دیدار امام، حتی از فاصله دور، از طرفی دیگر، در جانمان غوغایی افکنده بود. حمیدرضا هم عاشقانه محو تماشای امام شده بود. همان‌طور که حرف و گفتار امام برایش سند بود، دیدار ایشان نیز برایش دلنشین و گوارا بود. محور اصلی اعتقادات برادرم ولایت بود. اگر الان حمیدرضا کنار ما بود یقین دارم که مطیع فرمان حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بود و خط‌مشی تمام گفتارش دستورات ایشان بود.
 اعتدالی دلنشین
حمیدرضا همان‌طور که سر کلاس درس معلم بود، در خانه و محیط زندگی نیز معلم‌وار رفتار می‌کرد. رفتار و اعمالش طوری بود که ما کوچک‌ترها خواه‌ناخواه از او درس می‌گرفتیم و مثل او عمل می‌کردیم. مهربانی و لبخندی دلنشین همیشه در صورت آرامش پیدا بود و همین چهره‌ آرام و مهربان و گفتاری نرم و نافذ داشت. هیچ‌وقت ناامیدانه و مأیوسانه حرف نمی‌زد، حتی در روزهای شلوغی خرمشهر با وجود اینکه دوستان نزدیکش هم شهید می‌شدند و شاید سخت‌ترین روزهای زندگی ما و روزهای پایانی زندگی دنیایی حمیدرضا بود. 
آن روزها برادر بزرگم سرباز بود و یک سال تمام از او بی‌خبر بودیم، طوری که فکر می‌کردیم شهید شده و او هم در بی‌خبری از ما و با توجه به اخباری که از اوضاع خرمشهر می‌شنید، فکر می‌کرد همگی شهید شده‌ایم. روزهای بحرانی زندگی‌مان بود؛ اما حمیدرضا حتی ثانیه‌ای آن آرامش دلنشین از صورتش پاک نشد و همین آرامش در گفتارش هم نمود داشت و اطرافیان را آرام می‌کرد. گاهی فکر می‌کنم اگر الان بود و برخی شلوغی‌ها و اغتشاشات اخیر را می‌دید، مثل همیشه معلم‌وار سعی در آرام‌ کردن جوانانی داشت که راه را به ‌اشتباه به بیراهه رفته بودند و یقین دارم با آرامش و منطق، سعی در مجاب کردن اطرافیانش داشت. چون یاد ندارم عصبانیت یا خشم و اجبار در رفتار و گفتار برادرم باشد، و این آرامش از ایمان و اعتقاد قلبی او سرچشمه می‌گرفت.
که خداوند فرماید: «الا بذکر الله تطمئن القلوب»؛ «آگاه باشید که با یاد خدا دل‌ها آرام می‌گیرد.»
 و من قلب مطمئنه و آرام را در تمام روزهای سخت زندگی حمیدرضا دیدم. در روزهای شلوغی قبل از پیروزی انقلاب و مبارزاتی که پابه‌پای آنها پیش می‌رفت، روزهایی که پنهانی حرف‌ها و گفته‌های امام را در کلاس‌های درسش به شاگردان مکتب امام آموزش می‌داد، یا شب‌هایی که با ساواک درگیر می‌شدند و با دستان خالی در کوچه‌های خرمشهر همراه با دوستانش مبارزه می‌کردند و یا روزهایی که آتش بمب‌ها و ‌تانک‌های عراقی خانه‌ها را ویران می‌کرد و جوانان شهر زیر آتش گلوله‌ دشمن پرپر می‌شدند؛ در تمام آن روزهای سخت حمیدرضا از ایمان و اعتقاد لبریز بود و با همین اعتقاد اطرافیانش را نیز آرام می‌کرد. همیشه می‌گفت: «خدا بهترین‌ها را برایمان پیش می‌آورد.» و بهترین‌ها که همان شهادت باشد، روزی خودش شد.
 از نوکری اهل‌بیت‌(ع) تا شهادت
 از وقتی به یاد دارم، حتی روزهای قبل از پیروزی انقلاب، هر سال دهه‌ محرم و ایام شهادت اباعبدالله‌(ع) در منزل پدرم مراسم عزاداری برای سیدالشهدا‌(ع) برپا می‌شد و نذری می‌دادیم. حمیدرضا هم همراه سایر برادرها و پدر و مادرم پای دیگ نذری امام حسین‌(ع) نوکری اربابمان اباعبدالله‌(ع) را می‌کرد و ارادت خاصی به اهل‌بیت‌(ع) داشت. دیگ نذری امام حسین‌(ع) در حیاط خانه‌ برپا بود و صدای صلوات و ذکر مصیبت اهل‌بیت‌(ع) به گوش می‌رسید. حمیدرضا در مکتب اباعبدالله‌(ع) نوکری و عاشقی را خوب یاد گرفت و عاشقانه به مقام شهادت رسید.
 عکس‌های یادگاری
وقتی عراقی‌ها تا پشت منزلمان در خرمشهر پیشروی کردند؛ منزلمان بمباران شد و حمیدرضا به شهادت رسید. برادرهای دیگرم همراه عمه که کنارشان بود و به آنها و رزمندگان دیگر در خرمشهر خدمات و امدادرسانی می‌کرد، پیکر حمیدرضا را بردند آبادان و آن‌جا به خاک سپردند. شهر سقوط کرد و مدتی در دست عراقی‌ها بود. 
بعد از مراسم‌ حمیدرضا، برادرهایم همراه دوستانشان به خرمشهر برگشتند تا شهر را از بعثی‌ها پس بگیرند. وقتی به خانه‌مان رفته بودند، عراقی‌ها برخی از وسایل خانه را غارت کرده بودند و عکس‌ها را در حیاط ریخته بودند. چند تا از عکس‌های حمیدرضا را آن‌جا پیدا کرده و آوردند. هنوز هم که هنوز است دلم برای مهربانی‌های حمیدرضا تنگ می‌شود. 
هر وقت یاد خاطرات گذشته می‌افتم همان چند تا عکس باقی‌مانده‌اش را مقابلم می‌گذارم با آنها درددل می‌کنم. حمیدرضا در عکس‌هایش هم می‌خندد و آرامش را به قلب خسته‌ام می‌دهد. گاهی چشم‌هایم را می‌بندم و گمان می‌کنم حمیدرضا با همان صورت آرام و مهربان از در اتاق داخل می‌شود و آن وقت است که در دنیای خیال ‌ دست‌هایم را می‌گشایم و او را در آغوش می‌گیرم. وقتی یک دل سیر تماشایش کردم، می‌گویم خوب کردی که آمدی؛ الان جامعه به شما و امثال شما احتیاج دارد. اما تنها در خیال، برادرم را نمی‌بینم، همه ‌جا و همیشه وجودش را حس می‌کنم، عطر نفس‌های مهربانش همیشه کنارمان است.