خاطرات رفاقت چهلساله حجتالاسلام و المسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی- ۸
اثر لقمه حلال و توسل به حضرت زهرا سلاماللهعلیها
سعید علامیان
پس از شهادت سردار سلیمانی، یک روز دیداری با آیتالله مصباح یزدی داشتم. وقتی از زندگی حاجقاسم برایشان تعریف کردم، ایشان گفتند: «هشت سال، دفاع مقدس داشتیم؛ اینهمه قبل از انقلاب، بعد از انقلاب، مدافعین حرم، رزمندگان گوناگون، سنین مختلف، هیچیکشان قابل مقایسه با حاجقاسم نیستند. خیال میکنم رموزی در کارش بوده است. یکی از اسرار موفقیت سردار سلیمانی، همین خدمت به پدر و مادرش بوده. حتماً لقمه حلال در پیدایش این شخص و ظرفیتش برای این تربیت، مؤثر بوده است.»1
حاجقاسم، علاوه بر روستای زادگاهش، به مردم کرمان هم عشق میورزید. دهه محرم، در حسینیه عاشقان ثارالله کرمان، مجلس عزاداری برپا میشود. این حسینیه، مربوط به هیئتی است که مسئولش حاجقاسم بود. محرم سال 1398، ایشان به من گفت پنج روز در آنجا منبر بروم. قبول کردم. بعد، کاری پیش آمد؛ گفتم نمیروم. آقای حاجیصادقی هم به من گفت نرو. سردار سلیمانی گفت: کرمان را باید بروی! اگر جای دیگر بود، میگفتم نرو؛ ولی کرمان را برو!
حساسیتش به کرمان، به علت کرمانی بودنش نبود. از زمان جنگ، خودش را مدیون مردم کرمان میدانست. به من میگفت «شیرازی، این مردم کرمان بودند که بچههایشان را در اختیار من گذاشتند؛ بچههایشان در لشکر ثارالله شهید و جانباز و اسیر شدند. مردم کرمان به من اعتماد کردند. من هم باید هر طور میتوانم، به مردم کرمان خدمت کنم.»
حاجقاسم با این حرفش میخواست بگوید آن روزی که توانی نداشتم، فقط فرمانده گردان بودم، آنها مرا فرمانده تیپ و لشکر کردند، به من عزت دادند، مرا به جایی رساندند که مقام معظم رهبری به من اعتماد کنند، بشوم فرمانده نیروی قدس. برای همین است که چادر مادر علی شفیعی را میبوسد؛ میگوید «من جنگ علی شفیعی را دیدهام؛ شهادتش را دیدهام. شفیعی بود که مرا به اینجا رساند!» با این نگاه، به خانه مادر علی شفیعی میرود. درست است که فرماندهی سردار سلیمانی، مهم بود و اگر او نبود لشکر ثارالله هم به این قدرت نمیرسید؛ اما او میگوید این قدرت، بیش از هر چیز، مدیون شهدا و جانبازها و رزمندههای کرمان است.
حاجقاسم، هیچوقت بچههای لشکر ثارالله را فراموش نکرد. با فرماندهان لشکر انس داشت. زمان جنگ، وقتی عملیات تمام میشد، همه فرماندهان را با زن و بچه دعوت میکرد و مهمانی میداد. برای همان کسانی که موقع عملیات با آنها جدی و بیتعارف بود، آشپزی میکرد. یک بار همه را با خانوادهشان به سد دز برد. نزدیک سد، غاری بود که در هوای گرم خوزستان خنک بود. آنجا خودش آستینها را بالا زد؛ گوسفند کشت؛ خودش گوشت گوسفند را قورمه کرد و توی یک دیگ بزرگ غذا درست کرد؛ در آشپزی تخصص داشت. حتی اگر جمعه خانه بود، برای خانم و بچههایش صبحانه درست میکرد. میگفت «صبحهای جمعه به بچهها میگویم شما استراحت کنید؛ صبحانه با من.» میگفت «بچهها، غذای مرا دوست دارند.» صبحانه مخصوصش، تخممرغ و خرما با نان محلی بود. اهل مهمانداری بود. توی نیروی قدس هم هر سال یک بار، بچههای نیرو را با خانواده جمع میکرد و افطاری میداد. سر میز تکتک خانوادهها میرفت و احوالپرسی میکرد. همه با او عکس میگرفتند. با نیروها اُخت بود. این هنر او، از دوران جنگ بود. نهفقط با فرماندهان، با همه نیروها، با سربازش همینطور بود. گاهی یک سرباز یا یک نیروی جزء، او را میدید و درخواستی داشت؛ درخواستش را جواب میداد. دست رد به سینه کسی نمیزد.
با سردار سلیمانی و سردار قاآنی، جلساتی با آیتالله موحدی کرمانی داشتیم. ایشان، مباحث اخلاقی میگفت، و معمولاً مسائل منطقه و اخبار هم طرح میشد. یک روز که جلسه در خانه ما بود، برادرم محمدآقا را دعوت کرده بودم؛ با این توجیه که ایشان، هم سردار، هم رئیسدفتر نظامی فرمانده کل قواست، و اگر برخی مطالب را بشنود، اشکال ندارد. برادر دیگرم حسینآقا را دعوت نکردم. حاجقاسم، بعد از جلسه به من گفت «چرا اخوی حسین را نگفتی بیاید؟» به همه افراد توجه داشت. توی خانهاش، توی روستا، با اقوامشان و رزمندهها هم همینطور بود؛ همه را میدید. کسی از قلمش نمیافتاد.
حاجقاسم، توی زندگی، به همه جوانب توجه داشت؛ از جمله به حفظ آبروی خانواده افراد اهمیت میداد. همیشه میگفت «اگر کسی اشتباهی کرده و میخواهیم با او برخورد کنیم، باید نگاه کنیم که فقط خود او نیست؛ خانواده دارد؛ هم خانواده خودش و هم خانواده همسرش. باید مواظب باشیم حیثیت او پیش خانوادهها نرود. فرد اشتباه کرده؛ زن و بچه که مقصر نیستند! وقتی میخواهیم در مورد کسی تصمیم بگیریم، حواسمان باشد خسارتی به زن و بچه او وارد نکنیم.»
میتوانم قسم بخورم از روزی که حاجقاسم را شناختم، تا پایان زندگیاش، برای هوای نفسش عصبانی نشد؛ عصبانیتش هم برای خدا بود. آنجایی که لازم بود کاری برای انقلاب بشود و نمیشد، عصبانی میشد؛ ولی بعد از آنکه تذکرش را میداد، همانجا پیشانی طرف را میبوسید و از دلش بیرون میآورد. برخوردش با مهربانی بود. کینهای از کسی نداشت.
حق و حقوق دیگران، برایش مهم بود. مثلاً اگر قانون کشوری است که کسی که مأموریت میرود، حق مأموریت بگیرد، با اینکه خودش نمیگرفت، پیگیر میشد که سریع پرداخت شود. با توجه به مشکلات اقتصادی، گاهی شاید پول کافی برای پرداختها نبود. دستور میداد حتی اگر از هزینههای دیگر زده شود، حق افراد پرداخت شود. معتقد بود حقوق افراد، مقدم بر هر چیزی است. پایان هر سال میگفت «حسابها باید صفر شود؛ هیچکس نباید در سازمان طلبکار بماند.»
اهل شوخی و خنده بود. گرفته نبود. مردم، او را شاد میدیدند. آقای پورجعفری برایم میگفت «آخرهای جنگ، یک روز مقام معظم رهبری به لشکر ثارالله تشریف آوردند. یکی از روحانیون نمیدانم توی جلسه چیزی گفته یا شوخیای کرده بود که حاجقاسم گفته بود بروید حال این حاجآقا را بگیرید! بعد از مراسم، یک سطل پر از آب بردم بالای ساختمانی که مقام معظم رهبری تشریف آورده بودند؛ از آن بالا ریختم سر آن حاجآقا.»! از این شوخیها، توی جنگ زیاد بود. گاهی با من شوخی میکرد. پسرم هادی از من میخواست توصیه کنم او را به سوریه بفرستند. گوش به حرفش نمیکردم. یک روز حاجقاسم، مرا دعوا کرد که «چرا نمیفرستیش سوریه؟» گفتم «نمیخواهم از موقعیت من استفاده کند.» گفت «بفرست برود.» هادی، چند بار رفت سوریه. یک بار حاجقاسم، او را در منطقه دیده بود. یک شب، خانوادگی جمع بودیم؛ خانمم و بچهها بودند. گفت «شیرازی، اینقدر که دوست داره هادی شهید بشه، دوست نداره خودش شهید بشه!» چون دیده بود هشت نوه دارم، گفت «شیرازی به بچههایش میگه یا باید بروید سوریه شهید بشید، یا بچه بیارید!»
پانوشت:
1. ایشان، توسل به حضرت زهرا سلامالله علیها و رسیدگی به بچههای جنگ و مجروحین و شاد کردن دل آنها و خانوادههایشان را هم از دیگر رموز الطاف خاص الهی به سردار سلیمانی ذکر کردند.