kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۶۲۲۹
تاریخ انتشار : ۲۹ آذر ۱۴۰۱ - ۱۸:۳۵

عطرِ سیب‌هایِ سرخ

 
 
دوباره نگاهی به سیب‌های سرخ و یکدست میان جعبه‌انداخت. پول میوه‌فروش را که داد؛ گوشة چادر سیاهش را به دندان گرفت تا از سرش نیفتد. جعبة چوبی را به‌سختی از روی زمین بلند کرد و بر شانه گذاشت. حتی دلش نیامد به شاگرد میوه‌فروش بگوید که خانه‌مان چند کوچه بالاتر از همین کوچة باریک است. هیچ‌وقت برای انجام کاری از دیگران کمک نمی‌خواست. چهرة پیر و استخوانی‌اش حکایت سال‌ها رنج و محنت داشت؛ سال‌هایِ سختی و سوختن. سوختن در فراق و دوری فرزندی که اگر می‌بود چه‌کارها که برای مادرش نمی‌کرد. سوختنی که پاداشش بی‌گمان بهشت بود. رحیمش که بود تمام‌کارهایش را انجام می‌داد، از خرید نان گرفته تا کارهای دیگر... رحیمش که بود هیچ‌وقت نمی‌گذاشت بارِ زندگی بر شانه‌های مادر سنگینی کند... هوای همة کارها را داشت. صبح زود، آفتاب‌نزده، حیاط بزرگ و قدیمی را جارو می‌زد؛ آب حوضِ کوچکِ حیاط را عوض می‌کرد؛ برای مرغ و جوجه‌ها دانه می‌ریخت و...
همان‌طور که به‌سختی قدم برمی‌داشت، زیر لب گفت: «قربان قد و بالایت مادر جان.» آن‌وقت سلانه‌سلانه به راهش ادامه داد. گاهی می‌ایستاد، سر بلند می‌کرد و به انتهای کوچه چشم می‌دوخت. در نظرش بی‌انتها و طولانی‌تر از همیشه آمد!
از وقتی رحیم رفته بود، تمام‌کارها را خودش انجام می‌داد. آن روز هم در خانه مجلسی زنانه گرفته بود. روضة عصرانه‌ای به بهانة سالگردِ رفتن پسرش. کار هرساله‌اش در اواخر پاییز همین بود.
آفتاب، کم‌رمق می‌تابید... کوچة باریک سردتر و خلوت‌تر از روزهای قبل بود. نه کسی می‌آمد و نه می‌رفت. دست‌هایش سست شدند و لرزیدند. طاقتش طاق شد. جعبة چوبی را روی آسفالت کنده‌شده گذاشت. دست بر کمرش گذاشت و قوسی به بدن داد. عرق سرد پیشانی‌اش را با گوشة روسری پاک کرد. خواست تا بار دیگر جعبة چوبی را بر شانه بگذارد، که قامت جوانی را در برابرش دید. جوان فوری جعبه را بر شانه گذاشت و بی‌آنکه سر برگرداند گفت: «براتون میارم مادر جان.»
لحظه‌ای درجا خشکش زد! پاهایش سست شدند. نگاهش به دنبال جوان روی شانه‌های مردانه‌اش رها شد. بااینکه چهره‌اش را نمی‌دید، از پشت سرشانه‌هایش آشنا به نظر آمد؟! قامت چهارشانة جوان، با آن موهای لخت و سیاه عجیب به رحیم شباهت داشت! جوان جعبه را بر شانه گذاشته بود و در امتداد کوچة باریک، راه افتاد. یادش آمد که رفتار پسرش با همة اهل محل خوب بود و همیشه به همسایه‌ها کمک می‌کرد. آن‌وقت‌ها توی تعاونی روستا نفت و گاز می‌دادند. رحیم کنارِ درِ تعاونی می‌نشست تا اگر پیرزن و پیرمردی نمی‌توانست بارش را به خانه ببرد کمکشان کند. یک‌بار که دیر به خانه بر‌گشت، از او پرسیده بود: «کجا بودی مادر؟»
رحیم جواب داده بود: «کپسول بی‌بی رباب رو تا خونه‌ش بردم.» آن‌وقت با لبخندی ادامه داده بود: «اگه یه روزی منم نبودم و شما پیر شدی، یه نفر هم به کمک شما میاد مادر جان.»
لحظه‌ای اشک مجال رفتنش را گرفت... با دور شدن جوان یک‌باره به خود آمد. او دور شده بود؛ اما... انگار دل زن نزدیک‌تر از همیشه به رحیم بود؛ حتی نزدیک‌تر از روزهایی که تنها سر مزارش می‌رفت. پسر درحالی‌که جعبه سیب‌های سرخ را بر شانه داشت، همچنان پیش می‌رفت و عطر سیب را با خود می‌برد. زن خیسی گوشة چشمش را با روسری‌اش گرفت و دنبالش روان شد.
حال عجیبی داشت. خواست دست بلند کند و بگوید: «رحیم! مادر! مگه شهید نشده بودی؟» انگار زبانش بندآمده بود که حرفی نزد. دوست داشت بگوید که چه لحظه‌های سختی را سپری کرده است. دوست داشت بگوید چقدر دلتنگش شده است و بگوید مگر قرار نبود سری به مادر پیرت بزنی؟ پس چرا آن‌قدر دیر به سراغم آمدی؟ با خودش فکر کرد که حالا همه‌چیز خوب است؛ این حال رؤیا نیست و رحیم با اوست. زیر لب گفت: «کاش این کوچه تمومی نداشت...» نمی‌خواست این حال خوش را از دست بدهد. حرف‌هایش را دوباره در ذهن مرور کرد تا بر زبان بیاورد: «پسرم، شکرِ خدا حالِ همة اقوام خوبه؛ دایی مجید دیگه از درد پا نمی‌ناله... دکتر گفت بعد از رفتن تو، غصه‌ت رو خورده بود و این‌طور زمین‌گیر شد. حالا بهتر شده و صبح‌ها می‌ره سرکار. حتماً می‌دونی که عمو علی و همسرش هم چند روز پیش رفتند مکه. بچه‌هایشان حالا خیلی بزرگ شدند و همه‌شون ازدواج کردند. مسعود رو که کوچک‌تر بود یادته؟ همون که هیچ‌وقت از بازی گل کوچیک با توپ چندلایه پلاستیکی خسته نمی‌شد، حالا مربی تیم شده و... راستی علی نوة بی‌بی رباب، همسایة دیوار به دیوارمون، بعضی وقتا احوالم رو می‌پرسه. دخترِخواهرت هم برای خودش خانمی شده و می‌ره دانشگاه. این روزا درخت گردوی حیاطِ خونه‌ هم گردو می‌ده، همون درختی که با دست خودت کاشتی.»
به در خانه که رسیدند جوان ایستاد؛ پیرزن هم ایستاد. نفهمید با چه سرعتی کوچه را پشت سر گذاشتند. حالا دیگر شکش به یقین رسیده بود که او رحیم است. رحیم نشانیِ خانة پدری‌اش را خوب به خاطر داشت. همان خانة قدیمی، با درِ آهنیِ سبزرنگ و...
جوان بی‌آنکه سر برگرداند، جعبة سیب‌های سرخ را روی اولین پلة سنگی، کنارِ در گذاشت. پسرش در تمام طول کوچه با او همراه بود و حالا وقت رفتن بود... پیرزن سراسیمه سرخم کرد تا کلید آویخته به گردنش را بیرون بیاورد و در را باز کند؛ ولی... سر که بالا آورد جای او را خالی دید؟! انتهای کوچه را نگاه کرد؛ نه کسی می‌آمد و نه کسی می‌رفت! آهی کشید و با خودش گفت: «راستی؛ نتونستم یه بار دیگه چشمات رو ببینم مادر...»
 از این فکر لبخند کمرنگی گوشة لبان باریک و چروکیده‌اش نشست. دیگر نگران نبود؛ می‌دانست پسرش همیشه و در همه حال با اوست. دوباره زیر لب گفت: «می‌دونم همیشه پیشم هستی رحیم جان...»
حالا پیرزن مانده بود و کوچه‌ای بی‌انتها... کوچه‌ای که عطرِ سیب‌های سرخ، فضایش را معطر کرده بود.
بر اساس خاطره‌ای از مادر شهید عبدالرحیم رضوی طهماسبی
نویسنده مریم عرفانیان