kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۳۱۱۴
تاریخ انتشار : ۱۷ آبان ۱۴۰۱ - ۱۸:۴۰

دانش آموزان هم شهید می‌شوند

 
 
نادیا درخشان‌فرد
خورشید تابان، گرمای خود را بر تن خسته از راهم می‌زند. بچه‌های عشایر دست‌به‌دست هم میان سنگ‌ریزه‌های کویر بازی می‌کنند. گرمای خورشید مانعشان نمی‌شود و این باد است که با هر وزش خبری از هیاهو و خنده‌شان می‌دهد. قدم‌به‌قدم از تپه بالا می‌روم و از زیبایی مناظر لذت می‌برم. ناگهان چشمم به شاهین سفیدرنگی می‌افتد. فکر می‌کنم این پرنده چقدر آشناست؟ من را یاد موشک‌های عراقی می‌اندازد که چطور دانش‌آموز ۱۶ ساله را شهید کرد!
 هنوز آخرین لبخندش در خاطرم هست. چه اشتیاقی برای اعزام داشت. هنوز آخرین کلماتش در گوشم زنگ می‌زند. هنوز یادم هست چقدر به درس علاقه‌ داشت.
با هر قدمی که جلو می‌روم، حسی مبهم داشتم. شاهین چقدر به مکان زیبایی‌ها نزدیک شده بود... آخرین خداحافظی‌اش، آخرین شامی که باهم خوردیم، آخرین دیدارِ در کنار دوستان بودن و... وقتی داشت می‌رفت، کتاب فیزیک و یک‌قلم برداشت و دفتر کاهی. همه را توی ساک خاکی‌رنگ گذاشت و راهی شد.
در همین تپه سرگذشتش رقم خورد و چشم‌های هم‌رزم‌هایش بارانی. زمانی که پیکرش را در تفحص پیدا کردم، ‌چیزی جز قمقمه‌ای سوراخ در کنارش نبود! فقط یک دفتر کهنة کاهی‌ آن‌طرف‌تر با وزش باد ورق می‌خورد. انگار هر ورقش شهادت او را برای هور تعریف می‌کرد. با دودست، خاک را کنار زدم و پیراهن رنگ و رو رفته‌اش را دیدم. چیزی توجهم را جلب کرد؛ کتاب فیزیک را برداشتم. صفحة اولش نوشته‌ بود: «من حسین هستم و مکان دیدار دوباره‌ام همین‌جاست، در همین قلب تپنده. نشانی‌ام در صفحه اول درس زیبای شهادت نوشته‌شده. امیدوارم رو به آسمان پرواز کنم...»
چشم‌هایم خیس اشک شد. سرم را بلند کردم. شاهین سفیدرنگ را دیدم که به‌سوی نور پر کشید.