یادبود شهید ارتشی دفاع مقدس علی حشمتی
وقتی شعلههای آتش بال پرواز شهید میشود
در خانوادهای اصیل و غیور پرورش یافته و خود نیز جوانی غیور است. آنقدر پایبند انسانیت و ارزشهاست که وقتی سرنیزه نامردی به سوی زنی باردار نشانه میرود، به دفاع از او برمی خیزد و بابت این کار، حکم اعدامش را از ارتش دریافت میکند. اما حکم الهی بر این است که او زنده بماند و در میدانی دیگر جان خود را فدای جان و ناموس میهنش کند. شهید علی حشمتی، جوانی بود که به خاطر سرپیچی از نافرمانده ارتش حکومت پهلوی در اوج انقلاب، به زندان افتاد و به برکت وجود امام خمینی(ره) از طناب اعدام رهایی یافت. او که لباس ارتش را فقط برای خدمت به مردم و دفاع از ارزشها بر تن کرده بود، وقتی دید مرزهای میهنش توسط دشمن تا دندان مسلح تهدید میشود، باز هم راهی میدان شد تا نامش در بین اولینهای لیست شهدای دفاع مقدس قرار گیرد. و حال زهرا حشمتی، خواهر شهید، از مرام و جوانمردی او برایمان میگوید...
سیدمحمد مشکوهًْالممالک
لطفا خودتان را معرفی کنید.
زهرا حشمتی هستم خواهر شهید علی حشمتی. ما دو خواهر و چهار برادر بودیم که یک برادرم شهید شده و یکی دیگر جانباز بود و به رحمت خدا رفته است. علی فرزند اول خانواده و متولد سال 1336 بود. او در تاریخ ۳۰ دی 1359، در 23 سالگی، در واقعه هویزه به شهادت رسید.
اصالتا اهل کجا هستید؟
پدرم تبریزی و مادر شیرازی هستند.
آیا شهید فعالیت انقلابی هم داشت؟
برادرم نظامی بود و در قزوین خدمت میکرد. او در دوره قبل از انقلاب هم در ارتش بود و دیپلمش را از ارتش گرفته بود. سال ۵۷ که مردم به پا خاسته بودند، من حدود ده سالم بود. به یادم دارم که برادرم تعریف میکرد در یکی از ماموریتهایی که از طرف ارتش رفته بودند، یکی از همکارانش سرنیزهای را به سمت خانم بارداری میگیرد. برادرم وقتی این صحنه را میبیند، دستش را به سمت سرنیزه میگیرد و دستش هم بریده میشود. میگفت معنی ندارد که انسان بخواهد با یک زن باردار چنین رفتاری انجام دهد. به دلیل همین کارش، او را زندانی و حکم اعدامش را صادر میکنند. تا اینکه امام خمینی(ره) فرمان میدهد به پادگانها بریزید و زندانیها را آزاد کنید، برادرم هم آزاد میشود و از قزوین به تهران میآید. او در بحبوحه انقلاب میخواست از ارتش استعفا کند. رفتارهای برخی را در ارتش نمیپسندید و میگفت اینها به درد نمیخورند. بعد که دید انقلاب به پیروزی نزدیک شده و حکومت در حال تبدیل به جمهوری اسلامی است، استعفایش را پس گرفت. او خدمت به مردم را دوست داشت، برای همین هم در ارتش ماند.
چه شد که برادرتان به جبهه رفت؟
به خاطر محبتی که به مردم داشت و اینکه نمیتوانست ببیند جان و مال و ناموس مردم در خطر است، دوست داشت برود و از کشور دفاع کند. در پاییز ۵۹ که همه در حال رفتن به جبهه بودند، فرزند برادرم متولد شد؛ لذا مقامهای بالاتر از او، اجازه نمیدادند که به جبهه یا کردستان برود. همه به برادرم میگفتند ما میرویم و زن و بچههایمان را به تو میسپاریم. برادرم نمیتوانست این شرایط را بپذیرد، حتی میخواست از ارتش استعفا بدهد که بتواند راحت به جبهه برود؛ اما قبول نکردند.
در نهایت در آبان و آذر دوبار به کردستان رفت. وقتی از کردستان برگشت، یک راست به منزل ما آمد. بعد هم همه با هم به منزل پدر همسرش رفتیم، چون همسر و فرزند دوماهه اش آنجا بودند. مدتی با هم بودیم. موقع رفتن به مادرم گفت من فرزندم را به شما میسپارم. او در لشکر 16 زرهی قزوین بود. برای عملیاتی در هویزه رفت.
چطور خبر شهادتش را به شما دادند؟
به یاد دارم که ۲۸ صفر بود و مادرم برای امام حسن مجتبی علیهالسلام نذر شلهزرد داشت. برادرم تماس گرفت و گفت: مادر فردا عملیات داریم و ما را به خط میبرند. مادرم میگفت من نمیدانستم منظورش از این که میگوید ما را به خط میبرند چیست، با این حال گفتم: برو که امام حسن مجتبی(ع) پشت و پناهت باشد.
یکی دو شب بعد با ما تماس گرفتند و گفتند که علی در بیمارستان سوانح سوختگی تهران است. ما به آنجا رفتیم و دیدیم تمام بدنش سوخته است. واقعا وضعیت بدی داشت؛ بیش از 90 درصد سوختگی داشت و تنها مچ پا و صورتش سالم بود. دکترها امیدی به ماندنش نداشتند و فقط میگفتند برایش دعا کنید. مادرم تمام چهارده روز را در بیمارستان ماند، آن هم در هوای سرد زمستان آن سالها. او صبحها بیرون از بیمارستان، از پشت پنجره برادرم را میدید و شبها داخل قرنطینه میرفت.
چطور این اتفاق افتاده بود؟
در دوران بنی صدر بود. به تانکها گفته بودند که پیشروی کنید. اما بنیصدر کاری انجام میدهد که اینها را محاصره کرده و به توپ میبندند. تمام همرزمان برادرم شهید شدند و فقط او زنده مانده بود. یک عراقی هم از نیروهای دشمن مجروح شده بود که او را هم به تهران آوردند و یکی دو روز بعد از دنیا رفت.
از اخلاق و منش برادرتان بگویید.
برادرم خیلی مهربان بود، طوری رفتار میکرد که همه دوستش داشتند و به سرش قسم میخوردند.
او در قزوین با مادربزرگم زندگی میکرد و کارهای مادر بزرگم را انجام میداد.
وقتی هم که به تهران میآمد، کمک خرج پدر و مادرم بود و خریدهای خانه را انجام میداد.
چندبار ما بچهها را برای زیارت و تفریح به امامزاده داوود برد، ما را به مدرسه میبرد، به درسهایمان رسیدگی میکرد. در کل سعی میکرد به خانواده رسیدگی کند و گوشهای از کارها را به عهده بگیرد. او آنقدر بامحبت بود که همسایهها همیشه منتظر آمدنش بودند. همیشه دست پر میآمد و برای ما بچهها کتاب داستان و تنقلات میآورد.
تربیت پدر و مادرتان چگونه بود که باعث شد فرزندشان به این راه کشیده شود؟
پدر و مادرم تلاشهای زیادی کردند تا فرزندانشان را درست تربیت کنند. پدر من نگهبان بود. او خیلی برایمان زحمت کشید و ما را با نان حلال بزرگ کرد. علی فرزند اول خانواده بود و پدر و مادرم همیشه روی او حساب ویژهای باز میکردند. همیشه به ما میگفتند مهربانی را از علی یاد بگیرید.
خاطرهای از برادرتان دارید برایمان بگویید.
همیشه من را بیشتر از دیگر بچهها دوست داشت، من هم علاقه خاصی به برادرم داشتم. در قزوین با مادربزرگم زندگی میکرد و بعد از ازدواجش هم به قزوین برگشت.
هر بار که از قزوین میآمد و مدارس تعطیل بود، من را همراه خودش میبرد. موقع رفتنش که میشد، مادرم با اشاره به من، به مزاح میگفت: «سرجهازیتو بردار ببر». من وقتی به آنجا میرفتم در بین کتابهایش، قرآن و رساله امام را میدیدم؛ البته روی رساله را با روزنامه میپوشاند. تصویر امام را میدیدم که در جیب یا بین کتابهایش است. اعتقاد خاصی به امام و نهضت او داشت. عرق زیادی به مردم و کشور داشت. زمان انقلاب و تظاهرات مردم، میگفت: وقتی ارتش به ما آمادهباش میدهد ما خودمان را سرگرم میکنیم که با آنها بیرون نرویم؛ ولی ما مجبوریم.
آیا پیش آمده که به مشکلی برخورده باشید و از برادرتان یاد کنید و گره از کارتان باز شود؟
بله. خیلی برایم پیش آمده. زمانی که اسرا را آزاد کردند، من و خواهرم خیلیگریه میکردیم و میگفتیم کاش برادر ما هم شهید نشده بود و به همراه اسرا میآمد. ما در حیاط بودیم که پروانهای روی شانه خواهرم نشست، هرکجا خواهرم میرفت پروانه از جایش تکان نمیخورد. گویا آن پروانه نشانهای بود که برادرم به ما بگوید همراهتان هستم و شما را تنها نگذاشتهام. ما هیچگاه این قضیه را فراموش نمیکنیم.
از تنها فرزند شهید بگویید، او الان مشغول چه کاری است؟
بعد از شهادت برادرم، پدرم به همسرش گفت شناسنامه نوهام را به نام خودم برگردانم تا وقتی بزرگ شد فکر کند که من پدرش هستم و حسرت نداشتن پدر را نخورد. اما همسر برادرم مخالفت کرد. تا اینکه او چهار سال بعد ازدواج کرد و دختر برادرم را به ما سپرد. او از همان زمان با ما زندگی میکند و مدتی است که در بیمارستانی در کرج حسابدار است.
به نظر شما شهید با چه هدفی رفت و به این عاقبت بهخیری برسد؟
به خاطر کشورش و حفظ پرچم کشورمان و همینطور برای دفاع از ناموسش رفت.
شما درباره رزمندهها و رفتن آنها به جنگ چه نظری دارید؟
برادرم فرزند سه ماههاش را گذاشت و رفت تا از انقلاب و پرچم کشورش دفاع کند؛ شاید کسانی که شهید شدند، الان حضور داشتند شرایط جامعه جور دیگری بود.
به نظرتان اگر جوانان الان در آن شرایط باشند چه میکنند؟
شاید کم باشند. برادرزاده خودم خیلی دوست دارد به عنوان مدافع حرم به سوریه برود.
مسئولیت برادرتان در جبهه چه بود؟
راننده تانک بود. دوبار به کردستان رفت و یکبار سوسنگرد، که آخرین دیدارمان بود.
از آخرین دیدارتان با برادرتان بعد از شهادتش بگویید.
آن زمان ما در جوادیه بودیم. برادرم دومین شهیدی بود که در آن منطقه آورده بودند. دنیایی آدم آمده بودند. مردم خودشان ماشین گرفته و به بهشت زهرا آمده بودند. او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا (س) آرام گرفت
شهید وصیتنامه داشت؟
احتمالا در ساکش داشت؛ اما همه چی سوخته بود و چیزی به دستمان نرسید.
اگر الان برادرتان را ببینید چه میکنید؟
برادرم برای ما مانند پدر بود. ما خیلی او را دوست داشتیم.ای کاش او فقط بود؛ اگر بود دیگر چیزی نمیخواستم. گمان میکنم اگر برادرم را ببینیم از شدت خوشحالی بمیریم. برادرم شاهپور، هنوز هم وقتی به یاد علی میافتد اشک در چشمانش حلقه میزند. واقعا شهدا به خاطر محبت عمیقی که دارند، در هر خانوادهای خاص هستند.
احساس غرور دارید یا احساس دلتنگی دارید؟
هر دو. هم دلتنگ او هستم و هم احساس غرور میکنم به دلیل اینکه برادرم شهید شده است.
شکل و شمایل شهادت برادرتان شما را یاد چه کسی میاندازد؟
به یاد حضرت علیاکبر علیهالسلام میافتم. شاید برادر من از نظر سنی از علیاکبر امام حسین بزرگتر باشد؛ اما احساس میکنم خیلی به ایشان نزدیک است.
آیا پدر و مادرتان به راحتی با شهادت برادرتان کنار آمدند؟
خیر. ما برخی روزها یک دفعه متوجه میشدیم که مادرم در خانه نیست. شب برمی گشت و میگفت رفته بودم بهشت زهرا.
مادرم در سال ۹۸ از دنیا رفت. آن اواخر هم وقتی او را به بهشت زهرا میبردیم، طوری اشک میریخت که گویی روز اولی است که فرزندش را به خاک سپرده است.
پدرم هم در مکه فوت شد و همان جا به خاک سپرده شده است. او مبتلا به آسم بود و در سال ۷۸ که با کاروان خانواده شهدا به مکه رفته بود، بیماری اش عود کرد و از دنیا رفت. او به مادرم گفته بود که اگر آنجا فوت شدم اجازه دهید همان جا بمانم.
ما هم طبق وصیت پدر عمل کردیم و او در قبرستان ابوطالب به خاک سپرده شد. من دوبار به مکه مشرف شدم اما نتوانستم بر سر مزار پدر بروم، چون آنجا فقط سنگهایی به نشان قبر میگذارند و لذا مزارش مشخص نیست.