kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۹۶۶۷
تاریخ انتشار : ۲۶ شهريور ۱۴۰۱ - ۲۱:۲۵
یک ستاره از آن هزار

ستاره سی و هفتم؛ منتخب شهادت

 

ابوالقاسم محمدزاده
جنگ که شروع شد، ولوله‌ای میان مردم افتاد و گروه گروه؛ برای ثبت‌نام و اعزام جلوی مسجد صف کشیده بودند. مجید هم به صف ایستاد.
پدر و مادرش، ترک زبان بودند و توی محل غریب. مجید هم به غیر از چند تا از بچه‌های محل که با آنها همکلاس بود، کس دیگری را نمی‌شناخت.
تمام دوستاش، بچه‌های فامیلش، ساکن تبریز بودند. وقتی نوبت مجید شد، مسئول ثبت‌نام به او گفته بود؛
- بچه این محل نیستی؟ نمی‌شناسمت! برو با یک نفر معرف بیا...
مجید دلخور از محل اعزام نیرو برگشت و وقتی مادرش او را دید که از مسجد برگشته به او گفته بود؛
- مجیدجان غصه نخور، ان‌شاءالله درس و مدرسه‌ات که تموم شد، می‌ری سربازی. سربازی دیگه معرف نمی‌خواد. اونجا با همه دوست می‌شی.... مثل همین بچه‌های مدرسه که الان باهاشون رفیقی...
مجید هم گفته بود:
- آره مامان، راس می‌گی، می‌رم سربازی... همه می‌رن، ولی الان رفیقام، همکلاسیام دارن میرن... اصلا برا چی از تبریز اومدیم غربت... این‌جا غریبیم. کسی رو نمی‌شناسیم که معرفم بشه... همه رفتن. من موندم... بازم تنها شدم...
مادرش هم گفت:
-پسر جان! تو شهر امام رضا‌(ع) که کسی تنها و غریب نمی‌مونه...
حرف‌هایش را کسی نمی‌فهمید و او را درک نمی‌کرد تا اینکه خبر شهادت عباس منوری توی محله و کوچه باروت کوب‌ها پیچید.
دوباره ولوله افتاد تو مردم محله، همه جلو مسجد موسی بن جعفر(ع) جمع شدند. کپه کپه، آشناها دور هم جمع شده بودند و از شهادت عباس و مظلومیت و خاطراتش تعریف می‌کردند. فقط مجید بود که غریبانه گوشه‌ای ایستاده بود و اشک می‌ریخت و آرزوی رفتن به جبهه مثل سوهان به جانش افتاده بود و روی مخش، خراش می‌انداخت. عباس که تشییع شد، موقع دفنش تو بهشت رضا(ع) قسمش داد که خودش واسطه بشه تا او به جبهه برود. تازه روز دوشنبه و مراسم تشییع شهدای مشهد تمام شده بود. شب هم حسابی خانه شهید منوری شلوغ شد و همه مردم محل برای تسلیت آمده بودند. حتی حاج آقای موسوی امام جماعت مسجد. برقی در چشم مجید درخشید، خودش را به حاج آقا رساند و از حال و هوای دلش، از غربتش به حاج آقا موسوی گفت؛
- حاج آقا! منم می‌خوام برم جبهه
-خیلی خوبه! خدا توفیق بده!
- ولی ثبت‌نامم نمی‌کنن!
-چرا؟
-چون معرف ندارم... تو محله غریب هستیم کسی منو نمی‌شناسه.
-هرچی مقدر باشه همون می‌شه!
مراسم عباس تمام شد. هنوز تب مراسم عزاداری و سوم شهادت عباس تمام نشده بود که خبر تشییع جنازه شهید محمدحسین احمدی، پسر بانی و موسس مسجد موسی بن جعفر(ع) در محله باروت کوب‌ها و کوچه صدر و محله حاج علی خادم پیچید.
دوباره ولوله شد و هیاهوی تشییع جنازه روز پنج شنبه از بلندگوی مسجد پخش شد و مردم سواره و پیاده برای تشییع شهدا به سمت مسجد بناها رفتند. مسجد شلوغ بود و خیابان خسروی و دروازه طلایی سوزن‌انداز نبود. تعداد شهدایی که تشییع می‌شدند خیلی زیاد بود و تابوت شهدا روی دست مردم جابه‌جا می‌شد تا برای طواف به حرم امام رضا(ع) حمل شوند. مجید غمگین و خسته، به خانه برگشت. حتی به مسجد هم نرفت. به مراسم محمدحسین هم نرفت. شب نه به مراسم شهید احمدی رفت و نه به بسیج. دلخور بود از همه چیز و همه کس.. با هیچ کسی حرفی نزد. نه با پدر و مادرش، و نه با تنها خواهرش. گوشه‌ای کز کرد و به جایی خیره شد. آن‌قدر خیره ماند تا خوابش برد. با صدای زنگ خانه از خواب بیدار شد. صدای مادرش را می‌شنید که با کسی حرف می‌زد. پرده را کنار زد، امام جماعت مسجد بود که با مادرش حرف می‌زد. تعجب کرده بود. با خودش گفت‌؛ این موقع صبح...
حاج‌ آقا موسوی که رفت، صدای قدم‌های مادرش را شنید که به سمت اتاقش می‌آمد. خودش را جمع و جور کرد و مودب نشست. مادرش با لبخند وارد اتاقش شد، به احترام مادرش از جا بلند شد، مادرش گفت؛
-حاج آقا موسوی گفته بهت بگم با مسجد و مراسم و بسیج قهر نکن. امشب بعد نماز مغرب برو مسجد.
دل توی دلش نمانده بود. هزار مرتبه مرد و زنده شد تا اذان مغرب را از بلندگوی مسجد شنید. وضو گرفت و به مسجد رفت. تازه مردها اقامه بسته بودند که اقتدا کرد.نماز تمام شد و هرکس به کاری مشغول شد. حتی آقای موسوی هم حواسش به او نبود. بلند شد که به خانه برگردد اما حاج‌ آقا صدایش زد؛
-آقا مجید! کجا؟ بمان کارِت دارم.
و بعد گفت؛
-آقای رجب زاده! رجب زاده... احمد آقا...
احمد رجب زاده فرمانده پایگاه بسیج بود که حاج آقای موسوی او را صدا می‌زد. او هم بی‌معطلی آمده بود؛
-برادر رجب زاده... یه برگه اعزام به مجید آقا بده!
-ولی حاج آقا...
-ولی نداره!
مجید لبخند به لب، سوار قطار شد. توی دلش برای سلامتی آقای موسوی دعا می‌کرد که باعث و بانی اعزام او شده بود. چه سخت دوره 45 روزه آموزشی را پشت سر گذاشته بود و حالا چه با اشتیاق به سمت جنوب می‌رفت تا به خیل رزمندگان اسلام بپیوندد.
روز دوشنبه، خیابان خسروی و مسجد بناها شلوغ بود. همه آمده بودند. مردم محله باغ حاج علی خادم، مردم کوچه صدر...
نمازگزاران مسجد موسی بن جعفر هم زیر بغل‌های حاج آقای حسین زاده را گرفته بودند و زیر تابوت مجید که با پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران تزیین شده بود به سر و سینه می‌زدند؛
-این گل پرپر از کجا آمده
از سفر کرب و بلا آمده
مجید در جبهه بستان به شهادت رسید و وقتی پس از تشییع در قطعه 25 ردیف 18 شماره 9 بهشت رضا‌(ع) دفن شد؛ حاج آقا موسوی امام جماعت مسجد موسی بن جعفر‌(ع) گفت؛
-شبی که صبحش رفتم در خونه شهید حسین زاده، خواب دیدم توی باغ بزرگی مراسم عزاداری داریم. اموات و شهدا حضور دارند. مجید دم در باغ ایستاده بود. هرچی گفتیم بیا تو نیامد. گفت؛اجازه ندارم... چند لحظه‌ای گذشت که دیدم ستاره درخشانی از آسمان به طرف زمین می‌آید. آمد و آمد تا نزدیک زمین رسید. مجید دست‌هایش را بلند کرد و ستاره میان دست‌هایش افتاد. این بود که من فرم اعزام او را پر کردم و معرفش شدم و ثبت‌نام مجید انجام شد. او برای شهادت انتخاب شده بود. حالا، مجید هم ستاره است. ستاره‌ای در آسمان، ستاره‌ای در میان ستاره‌های هشت سال دفاع مقدس، ستاره‌ای که به تماشا نشسته است رفتار و گفتار و کردار ما را. به تماشا نشسته تا ببیند، ما پس از رفتن آنها چه می‌کنیم. آیا عکس آنها را به سینه اتاق مان نصب کرده‌ایم و نگاه و‌اندیشه و افکارمان همسوی آنهاست یا اینکه برعکس‌اندیشه و سیره آنها عمل می‌کنیم.
ستاره ام بدرخش
و
نور زیبایت را نثارمان کن
تا
راه را گم نکنیم و به بیراهه نرویم
راه، راه شماست
ما
جامانده‌ایم....
موضوع: شهید مجید حسین زاده تبریزیان