kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۷۳۷۱
تاریخ انتشار : ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۹:۳۲
گفت‌و‌گو با جانباز 70 درصد آسایشگاه یاران حاج قاسم در کرمان

جلوه‌های عشق و ایثار در جانباز ماهانی

 
 
 
سید محمد مشکوهًْ الممالک
 
بدنش پر است از آثار زخم ، چشمی که تخلیه شده و پایی که دیگر نیست؛ اما با همه اینها زبانی شیرین و بیانی خوش دارد، قلبی به وسعت آسمان و دلی گرم از ایمان و محبت خداوند. به علت شدت جراحات مدتی است که در آسایشگاه جانبازان به سر می‌برد و فقط خدا می‌داند که چه دردی را تحمل می‌کند؛ چرا که نه در گفتار و نه در رفتارش، ذره‌ای درد به چشم نمی‌خورد. آنچه دیدیم دل‌خوشی بود و لبخند و بیانی گرم و صمیمی. حتی برای لحظه‌ای گلایه نکرد. گویا هنوز در همان حال و هوای ایثار و فداکاری زندگی می‌کند. هنوز هم به همان عهدی که با رهبر و امامش بسته پایبند است. انگار هنوز هم بوی خاکریز می‌دهد؛ بوی شهادت و رفقای شهیدش... 
صفحه فرهنگ مقاومت نه در خانه که در آسایشگاه، میهمان جانبازان و ایثارگران شد تا آنها از خود بگویند، از روزهای جهاد و مقاومت و از رنجی که می‌برند؛ اما هر چه از این مرد روزهای سخت شنیدیم، سلم بود و امنیت خاطر. یدالله برزگر بزرگمردی است که جسمی رنجور و روحی بزرگ و بی‌انتها دارد. جانبازی که به اسم، 70 درصد از جسمش را برای دفاع از دین و ناموس وطن داده؛ اما به رسم آن‌قدر فداکاری کرده که دیگر توانی برای یک گذران یک زندگی عادی هم ندارد و به گفته خود بالای 160 درصد جانبازی دارد!
 
لطفا خودتان را معرفی کنید.
من یدالله برزگر متولد سال 1332، اهل ماهان و جانباز 70 درصد هستم. جانبازی من مربوط به هر دو پا، چشم راستم و بقیه اعضای بدنم است که هر کدام به نحوی مشکل پیدا کرده‌اند.
 از زمانی که به جبهه رفتید بگویید؟
زمانی که برای اولین‌بار به جبهه رفتم 32 ساله بودم و سه فرزند داشتم. بنده در عملیات‌های کربلای 2، 3، 4 و 5 شرکت داشتم. 15 روز از عملیات کربلای 5 می‌گذشت که در شلمچه مجروح شدم.
چه سالی به جبهه اعزام شدید؟ آیا خانواده‌تان با جبهه رفتن شما موافق بودند؟
من اوایل سال 1360 به جبهه اعزام شدم. بله. نه تنها خانواده ما موافق جبهه رفتن بودند؛ بلکه در فامیل و آشنایان هم تعداد زیادی از جوان‌ها بودند که راهی جبهه شدند.
قبل از کربلای چهار که از جبهه برگشتم، همسرم گفت: می‌شود نروی؟ چند روز بیشتر پیش ما بمان. گفتم: رادیو اعلام کرده کسانی که مرخصی هستند برگردند، قرار است عملیات بشود، من هم به همین خاطر باید بروم. همسرم قبول کرد و گفت: برو خدا پشت و پناهت. همسران ما ازخودگذشتگی کردند که اجازه دادند ما به جبهه برویم. من هر چه از زیبایی‌ها و فداکاری‌های آن دوران بگویم، کم گفته‌‌ام.
از چه نواحی مجروح هستید؟ نحوه مجروحیت‌تان به چه صورت بود؟
یک بار مجروح شدم و پای چپم از بالای زانو قطع شد. چشم راستم هم در اثر ترکشی که خورده بود آسیب دید و تخلیه شد.
30 دی‌ماه سال 1365 بود و ما در عملیات کربلای پنج بودیم. یک گلوله توپ نزدیک ما به زمین اصابت کرد. چند تا از رزمنده‌ها در اثر همین گلوله به شهادت رسیدند. من و تعدادی از دوستانم هم مجروح شدیم. سرم ترکش خورده بود و خون زیادی از من رفته بود. بچه‌هایی که شهدا را منتقل می‌کردند فکر کردند من هم شهید شدم؛ به همین خاطر من را داخل کیسه پلاستیکی گذاشتند و همراه پیکرهای شهدا، به معراج‌الشهدا 
بردند.
دم غروب بچه‌ها آمدند که شهدا را به ماشین‌ها منتقل کنند و از آنجا به سردخانه اهواز ببرند. من را روی برانکارد گذاشته و در حال انتقالم به ماشین بودند که گلوله‌ای به سمت‌شان آمد، بچه‌ها با شنیدن صدای گلوله من را رها کردند و خودشان روی زمین خوابیدند تا آسیب نبینند. در همین حال بود که دوباره خون از گلویم بیرون زد. من صداها را می‌شنیدم؛ یکی از بچه‌ها می‌گفت: این زنده است و دیگری می‌گفت: نه شهید شده. کار خدا بود که یکی از بچه‌ها به نام عباس محرابی که اهل ماهان بود، سر پلاستیک را باز کرد و من را شناخت. گفت: این برزگره. وقتی مطمئن شدند که هنوز زنده هستم، من را عقب ماشین لندکروز گذاشتند و به اورژانس لشکر ثارالله منتقل کردند. من را همراه سایر مجروحان، با هواپیمای 330 به شیراز منتقل کردند. من صداها را می‌شنیدم؛ بی‌سیم هواپیما با بی‌سیم اورژانس تماس داشت و می‌گفت: سریع مجروحان را بگذارید که من باید زودتر پرواز کنم، قبل از اینکه دشمن چراغ‌های روشن هواپیما را ببیند و ما رو بزند. از شیراز درمان من شروع شد و خدا را شکر، هنوز زنده‌ام.
همیشه در آسایشگاه هستید؟
از عید که به آسایشگاه آمدم حالم بهتر نشد، به همین خاطر تا حالا همین‌جا مانده‌ام. خداوند حاج قاسم را همنشین شهدای کربلا کند که این آسایشگاه را برای ما درست کرد. حاج قاسم به فکر آسایش و راحتی جانبازان بود و آینده آنها را می‌دید که این آسایشگاه را ایجاد کرد. انگار به حاجی الهام شده بود. کسی چیزی به حاجی نمی‌گفت همه چیز را خدای حاجی به او می‌رساند و الهام می‌کرد. حاج آقا هم که در این آسایشگاه مسئولیت دارند خیلی زحمت ما را می‌کشند و مانند یک پدر از ما مراقبت می‌کنند. اگر همه مسئولین کشور به‌اندازه ارزنی خود را به حاج قاسم نزدیک کرده و مانند او کار می‌کردند، ما امروز این مشکلات را در کشور نداشتیم. جانبازان مشکلات زیادی دارند، همسران جانبازان نیز در طول زندگی به لحاظ روحی و جسمی با مشکلات زیادی مواجه می‌شوند. ما همیشه برای حاج قاسم دعا می‌کنیم که این آسایشگاه را برای ما فراهم کرد. 
خانواده به ملاقات شما می‌آیند؟
بله. می‌آیند. اما اگر نیایند هم حاج آقا حواسش به همه بچه‌ها هست و همه امور بچه‌ها را رتق و فتق می‌کند.
شما سلاح‌های شیمیایی را هم در جنگ مشاهده کردید؟
بله. من 40 درصد شیمیایی شدم. 45 درصد هم به‌دلیل موج انفجار جانبازی دارم که اگر همه را با هم حساب کنند 160 درصد جانبازی می‌شود. اما دولت تا 70 درصد را برای ما قبول کردند.
 بعد از جنگ به چه کاری مشغول شدید؟
 بعد از جنگ به‌دلیل شدت مجروحیتی که داشتم، نتوانستم کار کنم.
 به‌عنوان یک جانباز تعریف شما از هشت سال جنگ تحمیلی و دفاع مقدس چیست؟
دفاع ما حقیقتا مقدس بود. اگر جوان‌هایی که آن روزها راهی جبهه‌ها شدند نمی‌رفتند و مقابل دشمن نمی‌ایستادند، امروز حتی نامی از انقلاب نمانده بود. هشت سال جنگ تحمیلی ما با یک کشور نمی‌جنگیدیم، جنگ ما در مقابل 9 کشور بود. اگر ما نمی‌رفتیم کشور ما نیز مانند عراق تکه‌پاره می‌شد. ما باید می‌رفتیم و از خاک وطن و مملکت‌مان دفاع می‌کردیم. الان هم اگر رهبر فرمان دهد، همه اطاعت می‌کنند. امام راحل(ره) و مقام معظم رهبری هیچ فرقی با هم ندارند، امروز هم اگر شرایطی فراهم شود که نیاز به دفاع از کشور باشد و رهبر معظم انقلاب فرمان دهد، مردم اطاعت امر خواهند کرد.
 تصویر فراموش‌نشدنی شما از جبهه کدام تصویر است؟
یکی از خاطرات شیرین من مربوط به زمانی است که در تدارکات جبهه فعالیت می‌کردم. یک روز که می‌خواستم به خط مقدم غذا برسانم، یک خط هواپیمای عراقی آمد و بمب خوشه‌ای ‌انداخت. من زیر گونی‌ها رفتم. بعد از اینکه کمی آرام شد به فرمانده‌مان حاجی حمید که الان فرمانده هواپیمایی است گفتم: کی داشت خورده سنگ می‌زد. حاجی خندید و گفت: عزیز من این‌ها خورده سنگ نبود، ترکش‌های بمب بود. بعد پرسید: به تو خورده؟ گفتم: نه. 
آخرین بار که حاجی حمید را دیدم دو سال پیش بود. برادر ایشان مجید هم که در دوران جنگ در ستاد خبری فعالیت می‌کرد، به شهادت رسیدند.
 از خاطرات جنگ بگویید؟
دوستی داشتم به نام اکبر ده شیری که اهل زرند بود. چهار ماه از ازدواجش می‌گذشت که به جبهه آمد. یک بار که از سنگر می‌رفت به او گفتم: نمی‌شود نروی؟ گفت: کاری دارم، می‌روم و دو روزه برمی‌گردم. باز اصرار کردیم که نرو. گفت: من می‌روم، اگر نیامدم این ‌تانک من است؛ ‌تانک اکبر ده شیری و یک ‌تانک زرهی را نشان داد. انگار می‌دانست که رفتنش دیگر برگشتی ندارد، اکبر تو راه، نزدیکی پادگان تصادف کرد و به شهادت رسید. ما هم نام آن ‌تانک را ‌تانک اکبر ده شیری گذاشتیم که هنوز هم هست.
خاطرات دوران دفاع مقدس بسیار زیاد است، یاد و خاطره شب‌های عملیات که بچه‌ها با هم وداع می‌کردند، یکدیگر را به آغوش کشیده و می‌بوسیدند و به هم التماس دعا می‌گفتند. همه اینها خاطراتی است که در ذهن ما از آن دوران به‌جا مانده است. ما خاطره زیاد داشتیم؛ اما به‌دلیل اینکه سنم بالا رفته، متاسفانه بسیاری را فراموش کردم.
 الگوی شما در هشت سال دفاع مقدس چه کسی بود؟
حاج قاسم، حاج حمید عرب‌نژاد و همه سردارهای جبهه الگوی من بودند. من بیشتر از همه نسبت به حاج قاسم ارادت داشتم.
 دلتان برای آن حال و هوا و رزمنده‌ها تنگ می‌شود؟
بله خیلی زیاد. رفقایی که از پیش ما رفتند و به فیض شهادت رسیدند، همیشه در نظرم هستند و همیشه برایشان دعا می‌کنم.
 اگر کسی بخواهد روحیه شهدا را داشته باشد، باید چکار کند؟
باید از حاج قاسم یاد بگیریم. از گفتار و کردار حاج قاسم درس بگیریم. شهید حسین پورجعفری که همراه حاج قاسم شهید شد، همسایه ما بود. وقتی که بچه بودیم، چون از من کوچک‌تر بود، او را می‌زدم. او هم پیش پدرش می‌رفت و گله می‌کرد که یدالله من را زده. من حسین را می‌شناختم خیلی انسان پاک و شریفی بود، پدرش هم همین‌طور بود. از زمان جنگ همیشه همپای حاج قاسم بود. آن‌قدر کنار حاجی ماند تا با هم پر کشیدند و رفتند. حاج قاسم با هر کسی همنشین نمی‌شد. حسین انسان کاردرستی بود، حاجی هم این را فهمیده بود و برای همین کنار خودش نگهش داشت.
 اگر به عقب برگردید باز هم به جبهه می‌روید؟ از وضعیت امروزتان راضی هستید؟
بله راضی هستم. چرا راضی نباشم؟ ما در راه خدا رفتیم. اگر به گذشته برگردم و سالم باشم باز هم به جبهه می‌روم، چرا برای وطنم کم بگذارم و کوتاهی کنم. ما تا جان داریم، نمی‌گذاریم وطن و ناموسمان دست هرکس و ناکسی بیفتد.