یادی از روحانی شهید محسن حاجیجعفری
گل سـرخِ شهادت
سعید رضایی
قبل از تولد، پدر محسن خواب میبیند که جلوی حیاط خانه باغی از درخت
گل محمدی سبز شده، طوری که درختها تا ایوان خانه قد کشیده و مادر خواب میبیند که از درخت گل محمدی غنچهای که تازه شکفته میچیند. بعدها خود محسن برای مادر اینگونه تعبیر میکند که گل سرخ علامت شهادت است...
* * *
شهید محسن حاجی جعفری در تاریخ
2 اردیبهشت سال 1336 در خانهای محقر در کاشان متولد شد. از همان ایام طفولیت زرنگ و مدافع مظلوم بود؛ اگر بچهای میخواست به بچه دیگری زور بگوید به دفاع برمیخواست. خانوادهاش با اینکه وسع مالی پایینی داشتند اما او را تشویق به تحصیل کردند و به مدرسه فرستادند. به این ترتیب، در سن 7 سالگی وارد مدرسه آقا بزرگ شد. از همان زمان از یاد دادن درس به دیگر دوستانش کوتاهی نمیکرد. خواندن قرآن را از کلاس چهارم ابتدایی آموخت. بعد از اتمام کلاس ششم ابتدائی در سه ماه تابستان درس جامع المقدمات را شروع کرد گرچه تصمیم نداشت وارد حوزه شود اما علاقه خاصی به فراگیری عربی و علوم دینی داشت. دوره دبیرستان را در مدرسه اسلامی (کوی دومسجدان) تا سه سال خواند. در همان ایام به مسجد آیتالله شیخ علیآقا نجفی راه یافت. از همان زمان به جلسات سیاسی مذهبی علاقه پیدا کرد و انگار گمشدهای داشت که در این جلسات جستوجو میکرد این بودکه به جلسه آقای کریمی راوندی راه یافت که در آن زمان جلسات این برادر بسیار پر شور بود. از جمله کارهایی که در این جلسه میشد علاوه بر خواندن قرآن و تصحیح حمد و سوره فتاوی رساله امام را که کسی جرات نداشت حرفی از آن بزند برای اهل جلسه بازگو میکرد و در آخر دعای توسل خوانده میشد. به این ترتیب راه حوزه علمیه را در پیش گرفت و وارد مدرسه علمیه آیتالله یثربی شد و بعضی درسها را در مدرسه سلطانی (امام فعلی) شروع کرد.
آغاز مبارزات انقلابی
در بدو ورود به مدرسه حقانی فعالیت خود علیه رژیم جنایتکار پهلوی را آغاز کرد و به
هر کس از اقوام و آشنایان که میرسید بحث نقد حکومت را شروع میکرد.
آن زمان اگر کتابهایی چون ولایت فقیه و یا کشفالاسرار امام خمینی(ره) دست کسی دیده میشد، با مجازات زندان و شکنجه از سوی رژیم شاه تنبیه میشد، اما محسن حاجی جعفری این کتابها را تهیه کرده و مطالعه مینمود و به دیگر دوستان مطمئن برای مطالعه میسپرد.
سال 54 در اوج خفقان شاهنشاهی تاریخ آبستن حادثهای بظاهر کوچک ولی افقی بسیار بزرگ بود؛ 15 خرداد سال 54 طلاب مدرسه فیضیه برای یادبود 15 خرداد سال 42 مراسم عزاداری و قرآن خوانی برپا کردند. چند لحظهای نگذشته بود که نیروهای شاهنشاهی دور مدرسه را به محاصره درآوردند. محسن که در این مراسم شرکت کرده بود قبل از محاصره برای تهیه غذا برای افراد بیرون آمده و در بازگشت با گاردیها مواجه شده بود. هر چند که نتوانسته بود به داخل مدرسه راه یابد اما غذای طلبهها که مقداری نان و خرما بود را به داخل فیضیه رد کرده بود. پس از سه روز محاصره، مزدوران شاه به داخل فیضیه هجوم بردند. آنها به هیچکس رحم نکردند، طلبهای را از طبقه سوم پرت کردند پایین که مغزش روی زمین پاشید و زمین را با خون خود گلگون ساخت و طلبهای را با چکمه چنان زدند که لب فرو بست و فروغ زندگی دنیا را به آخرت بخشید؛ عده زیادی هم مجروح و مصدوم و عده زیادی دستگیر شده و راهی سیاه چالهای پهلوی شدند.
هنوز مدتی از فاجعه فیضیه نگذشته بود که خبر شهادت آیتالله غفاری زیر شکنجه بهدست ساواک پخش شد. مردم مشغول کار و کسب خود بودند ولی چهره طلابی که این خبر را شنیده بود ماتم زده بود و به این سو و آن سو میدویدند و فکر برنامهای بودند تا اینکه برای آیتالله مراسم ارتحال برگزار کنند. آنها در ضمن راهپیمایی با نفرت خود را نسبت به رژیم اعلام میکردند که رئیس شهربانی قم با چند ماشین چکمهپوش آنها را محاصره کردند و بعد
یک مرتبه به تظاهراتکنندگان هجوم بردند. باز هم محسن جان سالم بدر برد. اما آزار و اذیتهای عمال رژیم پهلوی علیه او و دوستانش ادامه داشت. از این حملات وحشیانه محسن مدتی ناراحتی اعصاب پیدا کرده و سردردهای مداوم و نیز زخم روده هم گرفت. به همین دلیل هم از قم به کاشان نقل مکان کرد.
در سالهای 55، 56 جلسات مخفیانه آیتالله شهید بهشتی و جلسات نیمه خصوصی آیتالله موسوی اردبیلی برگزار میشد که محسن هم سعی میکرد خود را به آن جلسات برساند.
برنامههای کوهنوردی و پیادهرویهای زیاد و بعضی از تاکتیکهای نظامی که بسیار مخفی بود با دیگر دوستانش برگزار میکردند؛ از جمله دوره جنگهای چریکی را هم گذراند. تشکیل بانک قرضالحسنه برای طلبهها و تشکیل صندوق تعاون و کمک به بینوایان از دیگر فعالیتهایی بود که وی در آنها نقشآفرینی کرد.
سال 56 مجدداً به قم عزیمت نمود؛ آن روزها رژیم شاه تا میتوانست روحانیت و حوزه را در انزوا قرار میداد. به همین دلیل برای تامین معاش، با یکی از دوستانش که در حرفه خیاطی وارد بود چرخ خیاطی تهیه کردند و بعضی مواقع لباس میدوختند و به این ترتیب نان خود را فراهم نموده و کرایه خانه را می پرداختند. چرا که او بهخاطر فعالیتهای مخفی سیاسیاش علیه رژیم، نمیتوانست در حجره مدرسه بماند.
در راه اسلام از هیچ چیزی باکی نداشت. نه از دستگیر شدن میترسید و نه از شکنجه، ولی تا آنجا که توانست مخفیانه کار میکرد و از آنطرف برای مردم عامی که هنوز خواب بودند و حق و باطل را از هم تشخیص نمیدادند صحبت میکرد ،
بحث میکرد و از جنایات شاه و دار و دستهاش
افشاگری میکرد. در گردهمایی ساده که خانواده با دیگر اقوام داشت حرفهای لغو و بیهوده را مبدل به جلسه بحث و گفتوگو درباره جنایات شاه میکرد.
در جریان زلزله زرند کرمان به یاری مردم شتافت. همراه با دوستانش برای مردم بیخانمان شده در آن زلزله سرپناه تشکیل میدادند و کمکرسانی میکردند و جلساتی متعدد برای روشنگری آنها برپا میکردند.
در تعطیلات تابستان و یا محرم حسینی در هر سال به شهرستانها عزیمت مینمود. تا آنکه در تاریخ 17 دی 56 آن جمله توهینآمیز توسط ساواک در روزنامه اطلاعات درج شد؛ شهر قم که آماده انفجاری بزرگ بود جرقهاش زده شد. طلاب طی یک راهپیمایی ساده و ساکت به خانه یکی یکی علما رفتند و مردم از خواب بیدار شده نیز بهدنبال آنان. محسن یکی از پیشگامان آن راهپیمایی بود. این جریان به دیگر شهرها هم سرایت کرد که منجر به پیروزی انقلاب شد.
محسن در ماه رمضان آن سال جلساتی در محله خود داشت و آنقدر علیه رژیم شاه افشاگری میکرد که جلسه کوچک مبدل به جلسهای بزرگ شده بود. گروهی از مردم، بیرون از جلسه حفاظت میکردند تا اگر خبری شد و نیروهای شاه به جلسه حمله کردند، اعلام کنند تا جلسه تعطیل شود.
محسن در سال 57 درست در همان زمانی که تظاهرات اوج گرفته بود ازدواج کرد. بعد از پیروزی انقلاب همان روزهای اول برای پاسداری از اوین به تهران رفته بود. پس از مدتی که حزب جمهوری اسلامی در کاشان تشکیل شده بود یکی از اعضای شورا بود و سپس حدود یکسال در جهاد سازندگی مسئول فرهنگی جهاد بود.
در شهریور 59 برای ادامه تحصیل مجدداً به قم رفت. در آن ایام بنی صدر در فکر تثبیت خود بود و روحانیت و مکتبیها را به تمسخر میگرفت. محسن میگفت: بنیصدر نمیداند با چه کسانی طرف است.
محسن میگفت، فاصله گرفتن از امام یعنی فاصله گرفتن از اسلام و میگفت؛
بنی صدر از موقعیکه امام با رفتنش به شورای امنیت مخالفت کرد و او به تلافی و یا به قهر از وزارت خارجه کنارهگیری کرد خود را رسوا نمود و جدا بودن خود را از خط امام ثابت نمود و بدانید نپذیرفتن ولایت فقیه یعنی خودسرانه عمل کردن.
در 30 آذر 59 از او درخواست شد که برای تثبیت خط ولایت فقیه در سپاه خدمت کند و در فرصت دیگر درس را ادامه دهد. از این لحاظ حدود 6 ماه مسئول روابط عمومی سپاه کاشان شد و بعد از آن به حوزه برگشت. اینبار مصممتر از اول و با پشت کار زیادی پی گیر درس بود و میخواست به کمک خداوند متعال، درسهای جامانده را جبران کند. اما در کنار درس فعالیتهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی را هم انجام میداد.
اعزام به جبهه
اما او نیز مثل خیلی دیگر از نیروهای دلداده به امام و انقلاب، با آغاز جنگ، پایش به جبهههای نبرد حق علیه باطل باز شد. زمانی که بعثیها تا نزدیکیهای دزفول پیش آمده بودند بیش از یک ماه به آن جبهه عزیمت نمود. بعد از عملیات بستان برای مدت مدیدی جهت تبلیغات از طرف دفتر تبلیغات امام اعزام شد. با وجود تمام مشکلات و مشغلههایی که داشت اما خود را به عملیات بیتالمقدس رساند؛ لباس رزم بر تن کرد و عمامه مقدس روحانیت بر سر نهاد و آماده جهاد شد.
در همان اوایل عملیات، گلوله تانکی نزدیکشان خورده ترکش آن چند نفر از اطرافیانش را شهید و وی نیز از ناحیه شکم و پا مجروح میشود. طوری که مقداری از طحال او پاره گردیده و استخوان ران پایش میشکند؛ حدود پنج ماه روی تخت یکسره خوابیده بود؛ چه رنجهایی که در بیمارستان تحمل کرد اما هیچگاه روحیه خود را از دست نداد و هر روز که میگذشت قلبش نورانیتر و وجودش جلوه نوی میگرفت. هرکس برای روحیه دادن به ملاقات وی میآمد از او روحیه میگرفت و بازمیگشت و هیچگاه از صحبت و امر به معروف و نهی از منکر دستبردار نبود.
گاهی نیز هماتاقیهای خود را به صحبت میگرفت و آنها را از تنهایی نجات میداد تا خدای نکرده احساس یاس نکنند.
بالاخره در نیمه شب 61/7/10 ماندن در دنیا را گذاشت برا ی دنیاطلبان و به دیدار معشوق خود یعنی الله شتافت. با رفتن او هالهای از غم شهر کاشان را فرا گرفت و دلهای همه دوستان و همراهانش را غصهدار ساخت، لیکن او سعادت واقعی خود را بازیافت.
از خصوصاًیت اخلاقی شهید محسن حاجی جعفری
میتوان به خوشرویی و خوشسخن بودن اشاره کرد و در برابر حرف باطل و شخصی که باطل میگفت میایستاد و زیر بار نمیرفت.
اگر فردی دچار مشکل، ناراحتی یا گرفتاری میشد، نظارهگر نمیشد و فورا به فریاد میرسید حتی در کوچکترین مسائل خانوادگی شخصی به کمکشان میشتافت شمع بود فرا راه هر رهروی و راه بود برای هر در راه ماندهای، هر جا که بحث میشد و حرفش و کلامش پشتیبانی از اسلام و خط ولایت فقیه بود هیچ ابا و پرهیزی از زورمندی نداشت همه جا سعی میکرد همه را به اسلام بخواند چه در جلسه و چه در خانه و چه در گفتوگوی خیلی ساده با دوست.
نامههایش به دوستان مملو از مطالب و گوشزدها و رهنمودها بود. چه شبهایی که برای اسلام بیداری کشیده و چه بسیار رنجهایی که برای دفاع از اسلام خریدار بود.
همیشه و همه جا حرفش این بود که از امام و اسلام فاصله نگیرید. در آخرین لحظات زندگی به پسرش اینگونه وصیت میکرد: «یاسرم، آداب و اخلاق اسلامی را هیچگاه فراموش نکن و برای موفقیت خویش با نفست مخالفت کن. یاسرم! خط امام را رها مکن ...»
وصیتنامه شهید
من در پی نصیحت نیستم که خود احتیاج مبرم به نصیحت دارم. علت اینکه به جبهه آمدهام در کنار تعاون و همکاری و کار تبلیغی، بیشتر برای پند گرفتن و درس گرفتن و سائیدن زنگار دل آمدهام که در اینجا هر کس میفهمد چند مرده حلاج است.
من وقتی وصیتنامه آن برادر روستایی که کارش و زن و فرزندش را رها کرده و به جبهه نبرد حق علیه باطل شتافته و جسد گلگونش بهخاک سپرده شده درحالی که معروفیت علم و چندین سال یدککش علوم بودن را ندارد میخوانم از خود خجالت میکشم تا وصیتنامه بنویسم و دیگران را نصیحت کن که:
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز کشتن مهراس
مردار بود هر آنکه او را نکشند
از همه دوستان و آشنایان میخواهم حال که من دستم از همه جا کوتاه است هر رنجش خاطری داشتهاند و ناراحتی و یا حرفی از من درباره خودشان شنیدهاند ببخشند. اما این نیز برایم ثابت است که مرگ در جوار حق اگر فقط بهسوی حق در جهت اجرای قوانین حق باشد ارزش دارد یا بهتر بگویم اگر برای شهیدی معروف، بزرگترین تشییعها و تبلیغها و برای شهیدی دیگر اما ناشناخته کمترین احترامات را بهجای آورند در ارزش حقیقی آندو درجات مقام آن دو نزد پروردگار اثری نخواهد کرد و چه بسا آن ناشناخته مقامش در نزد خدایش برتر باشد. به هر اندازه عمل خالص باشد ارزش عمل بالاتر است.
لذا از دوستان و پدر و مادر و فامیل تقاضامندم و خواهش میکنم اگر شهید شدم فرقی بین من و بقیه شهدا نگذارند و به همانگونه که برای یک برادر بسیجی روستایی یا سرباز شهید روستایی برنامه میگیرند برای من هم برنامه بگیرند که روح من از این ظلم در حق آن برادران خشنود نخواهد بود.
از مادر و پدر و زن و فرزندم عذر میخواهم که بدون خداحافظی به جبهه آمدم و خواهش میکنم مرا ببخشند. اگر دوستان خواستند کاری برایم بکنند نماز شب اول قبر را برای همه شهدا که دستشان از دنیا کوتاه است بخوانند. خواهش دیگرم این است اگر مقالهای درباره من نوشتند خواهشمندم برای گنده کردن من از دروغها و غیر واقعیاتی که اصلا از آن اطلاع ندارند یا به خوبی نمیدانند ننویسند و نگویند.
اما ای برادران همه کارها را بهخاطر خدا انجام دهید که از کلام ائمه اطهار است و فقط خط امام را دنبال کنید که علم بیتقوی و تقوی بیجهت و بیبینش و نگرش سیاسی و دید سیاسی بیتقوی و علم کافی
نخواهد بود.