kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۹۱۸۶
تاریخ انتشار : ۱۵ آبان ۱۴۰۰ - ۲۰:۲۶
در ستایش از روحانی شهید مصطفی جابری

عارف جبهه‌ها

 

مهدی سرابی
روحاني شهید مصطفي جابري در چهارم آبان سال 1345 در تهران به دنيا آمد. از همان دوران كودكي به كسوت روحانيت علاقه زيادي داشت به طوري كه در همان دوران خردسالي لباس مي‌پوشيد و براي ما روضه مي‌خواند. ابتدايي را به مدرسه پارس رفت. سال اول راهنمايي هم به خاطر نوشتن انشايي سياسي از مدرسه اخراج شد.
پس از آن مصطفي به خاطر شوق به يادگيري احكام و دستورات اسلامي ‌وارد حوزه علميه شد. ابتدا با كمك حجت‌الاسلام احدي به حوزه علميه مسجد امام و بعد از سه سال به حوزه علميه قم رفت تا درس طلبگي بخواند.
در مدت تحصيل در حوزه علميه مصطفي چندين بار براي تبليغ و ارشاد به جبهه رفت و بارها مجروح شد. مصطفي به دوستانش خيلي علاقه داشت و اكثر مواقع وقت خود را با آنها مي‌گذراند و آنها را در طبقه سوم منزل جمع مي‌كرد و با هم زيارت عاشورا مي‌خواندند و خودش هم مداحي مي‌كرد.
وقتي پدر و مادر به او انتقاد مي‌كردند كه چرا دوستانش را به منزل مي آورد
مي گفت: «مادر جان، شما بايد افتخار كنيد كه اين بچه‌ها اينجا مي‌آيند چون اكثر آنها يا شهيد مي‌شوند و يا در جبهه حضور دارند».
مصطفي فرزند پنجم خانواده بود و تقريباً از همه كوچكتر ولي امكان نداشت با برادرها و خواهرهاي بزرگ‌ترش دعوا كند. اكثراً اهل شوخي و بازي بود و بسيار خونگرم.
مصطفي در بخشي از وصيت‌نامه خود ابتدا با عذرخواهي از پدر و مادر بابت كوتاهي‌هايي كه داشته است، فلسفه رفتن خود را به جبهه چنين توصيف مي‌كند: «پدر و مادر عزيزم، حقيقت اين است كه اين راه را همه بايد بروند و همه بايد آماده كوچ و هجرت از اين دنيا باشند اگرچه دوست داشته باشند و به آن دلبستگي پيدا كرده باشند. مرگ در انتظار همه است و همه را به آغوش خويش مي‌كشاند پس چه بهتر اينكه بندگان خدا معزانه مرگ را به آغوش بگيرند.
از تمام دوستانم چه در قم و چه در تهران نيز به خاطر اينكه حق دوستي را ادا نكردم با كمال شرمندگي عذرخواهي مي‌كنم و از همه آنها حلاليت مي‌طلبم».
مصطفي تحصيلات حوزوي را ادامه داد ولي شوق شهادت به او اجازه نداد تا در حوزه بماند. به جبهه رفت و اين بار در هجدهم تير ماه سال شصت و شش در عمليات نصر پنج در ماووت عراق تيري به گلويش خورد و شربت شهادت را نوشيد. پيكر مطهرش را در قطعه بيست و نهم بهشت زهرا به خاك سپردند.
در ذيل بخشي از دست‌نوشته‌هاي اين شهيد بزرگوار را مي‌خوانيم:
«سخن از عرفان در جبهه شد. چيزي كه زبان‌ها از گفتنش و قلم‌ها از ثبت كردنش و بيان‌ها از وصفش و فكرها از انديشه‌اش و بالاخره همه و همه از دركش قاصرند. و شايد رسم ادب نباشد كه بخواهيم از چنين چيزي قلم را بر صفحه بچرخانيم، وليكن شوق وصفش اين خجالت و شرمندگي را از ما گرفته است.
گويي در آنجا دنياي ديگري است. شايد فرق بين آنجا و شمال تهران را بشود به اندازه فاصله زمين تا آسمان و حتي كهكشان‌ها تخمين زد. آنجا ذكرها، يادها، پيامها، سخنان، شور و شعف‌ها و رمز دوستي‌ها همه و همه‌اش چيز ديگري است و اين عشاق در دنياي ديگري زندگي مي‌كنند. چنان عظمت و شكوه دارد كه ذهن‌ها از ‌اشتباه گرفتن با ملكوت اعلي در امان نيستند و راستي هم كه ملكوت اعلي است و رزمندگان اين عشاق بي قرار در عرش قدم مي‌گذارند.
اعم ذكرها در شب حمله است، شب ميثاق با معشوق، شب وعده ديدار با
امام زمان(عج).
شب حمله نشان از يار دارد
دل عشاق در آن شب كار دارد
ميان سنگر و دشت و بيابان
بسيجي وعده ديدار دارد
آري، اين مخلصان از هواي نفس رسته، اين شيران روز و پارسايان شب، تمام ذكر و فكرشان فروغ روشن مهدي(عج) است. هر روز و هر ساعت و دقيقه، ثانيه شماري مي‌كنند و بي‌قرارند و منتظرند تا ببينند كي خبر حمله مي‌رسد تا خود را در صحنه عشق‌بازي با معشوق رها سازند اما اين انتظارهاي نه چندان طولاني كه براي آنان مثل سال‌ها انتظار بود، در يك روز با صداي دلنشين فرمانده به پايان مي رسد كه: امشب شب حمله است.
دل‌ها شاد و قلب‌ها به طپش و خاطرها آسوده مي‌شود. آري امشب شب حمله است و شب ديدار مهدي موعود(عج). بچه‌ها آنچنان خود را با سلاح بَزك مي‌كنند كه گويي داماد خود را براي حجله آماده مي‌كند. چنان شاد و مسرور هستند كه انگار شب ازدواج اوست، شب به معشوق پيوستن.
آري، اينها مصداق آيه شريفه هستند كه مي‌فرمايد: «و منهم من قضي نهبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلاً».
سلاحش را آماده مي كند، پوتينش را محكم مي‌بندد و شلوارش را گِتر كرده و بند حمايلش را محكم به خود مي‌بندد و به اميد آخرين بار قلم بر كاغذ گذاشته و اسرارش را بر روي صفحه سفيد آن مي‌نگارد و خطاب به مادرش مي نويسد: «مادرم، با تمام عشقي كه نسبت به تو دارم و شايد هيچگاه ابراز نكرده‌ام، نمي توانم آسوده بنشينم و شاهد عشق‌بازي جوانان باشم و فقط نظاره‌گر. مي‌خواهم بروم پيش مولايم حسين(ع) و آنجا حديث هجران را با مولايم درددل كنم.
مي‌خواهم بروم تا جايي براي تو باز كنم و در آنجا جبران خدماتت را بكنم.
آري و اين نگارش‌ها ادامه دارد. جوهر مُهر ختم نامه شان چند قطره‌اشك شوق است.
به آفتاب در هنگامه غروبش و به آن سرخي شفقش نگاه مي كنند و خاطره‌ها يكايك در جلوي چشمانشان خود‌نمايي مي‌كند. لحظه خداحافظي با مادر، آنجا كه دل‌سنگ از نظاره‌اش آب مي‌شود، آن لحظه‌اي كه مادر با تمام آرزوهايش او را روانه ميدان نبرد مي‌كند و به او مي‌گويد: با اين‌كه اميد داشتم در شب عروسي‌ات خودم مدال بر گردنت بياويزم، اما بي‌قراري تو مرا شرمنده كرده بود. سلامم را به زهرا(س) و بگو درد هجران را».
هنگام خودنمايي اين خاطره‌ها، بغض گلويش را مي‌تركاند و با چند قطره ‌اشك و آهي جانسوز خود را راحت مي‌سازد اما مگر شوق وصال دوست او را لحظه‌اي آرام نگه مي‌دارد. آن شب چنان با خدايش صحبت مي‌كند كه تمام دردها و رنج‌ها و عشق‌بازي‌هاي دنيوي از نظرش محو مي شود.
ز مهدي چونكه ياد آرد بسيجي
به جاي ‌اشك خون بارد بسيجي