سفرنامه انسان (شعر)
به خود برگشته بودم، یک قلم جان بود در دستم
قلم، آری قلم، شمشیر عریان بود در دستم
به هر جا پر زدم باران آیات خدا میریخت
به هر جا سر کشیدم برگ قرآن بود در دستم
زبان شاپرک را فهم کردم در سکوت گل
مگر انگشتر و مهر سلیمان بود در دستم
به هم میخورد دستان و صدایی بر نمیآمد
چه بازی بود ؟ آیا سرمه پنهان بود در دستم؟
به من چیزی به نام عاشقی آموختند آن شب
کلید خانه خورشید تابان بود در دستم
به شهر کودکی برگشتم و شبهای شیرینش
سمرقندی شدم، قند فراوان بود در دستم
دلی آیینه وار آورده بودم از سفر با خود
خط پیشانی ام حتی نمایان بود در دستم
کجا گم کردهام آیینه صبح قیامت را
شفاعت نامه اعمال انسان بود در دستم
به دنبال خودم میگشتم و چیزی نمیدیدم
چراغ روشن حال پریشان بود در دستم
هوای دیدن یاران همدل آتشم میزد
برات دیدن کوی خراسان بود در دستم
علیرضا قزوه