kayhan.ir

کد خبر: ۲۱۰۳۹۳
تاریخ انتشار : ۱۸ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۹:۴۹

از دکارت ‌تا روح الله!



 عادل علی‌نژاد طیبی

 ‌در بستر بیماری هستی. کم‌کم باورت می‌شود رو به موتی. اکثریتِ نادم از گذشته؛ با یادآوری آن‌ دوران، حسرت می‌خورند که چرا زودتر نفهمیدند! برایت گذشته مرور می‌شود: بچه بودی. ده‌ ساله بودی. هنوز هم الفبا بلد نبودی! پدرت مخالف باسواد شدنت نبود ولی بیش‌تر دوست داشت کمک‌دستش باشی. او که‌اشتیاق تو را دید؛ مادامْ ‌کوری، تنها باسواد روستایتان را راضی کرد که به تو و چند نفر دیگر هفته‌ای چند ساعت سواد یاد بدهد. سوادِ خواندن، نوشتن و کمی‌هم انجیل. از نظر مادام‌کوری فقط سوادِ او سواد بود و سواد گالیله کُفر!‌ او یک‌ساله هرچه بلد بود به شما یاد داد. حالا می‌توانستید بخوانید و غلط‌غلوط بنویسید. دوره فِترَتِ بین آموزش‌های مادام‌کوری و اطلاع از کلاس‌های مخفیِ گالیله به چَرا و در صحرا گذشت. فهمیده بودید گالیله ‌نامی ‌هست که چیزهای جدید بلد است. چیزهایی مثل ریاضیات و ‌نجوم. کلاس‌هایش پنهانی قبل از طلوع آفتاب شروع می‌شود و ساعت هفت صبح هم تمام. با همان چند نفرِ کلاسِ مادام‌کوری، بعد از کار روزانه به شهر می‌روید و در خانه‌ای اجاره‌ای که حُکم خوابگاه‌های امروزی را دارد می‌خوابید تا به کلاس گالیله برسید و به قول پدرت لِنگ ظهر ساعت هشت هم به روستا و کارهای روزانه می‌رسید. آموزش‌های گالیله هم تمام می‌شود.
بی‌آنکه حضراتِ مُخْبِرِ اعلی‌حضرتْ پاپ بدانند، مردم از دین؛ زده و به هر چیزی جز آن می‌خواهند روی بیاورند! دیگر مشام مردم از کلیسا آزرده است. باورهایشان سست شده و به دنبال تکیه‌گاهِ اعتقادیِ مطمئن‌تر و محکم‌تری هستند. مثل مردم زمانه‌ات در همه چیز شک می‌کنی. اصلاً از کجا «یقین» پیدا کنم خدایی هست یا اینکه بهشت و جهنمی‌وجود دارد؟ اما با خودت می‌گویی:«در یک چیز نمی‌توانم شک کنم!» در وجود یک فرد که با عقلش دارد شک می‌کند نمی‌توانی شک کنی. بالاخره کسی هست که دارد شک می‌کند.
 با خودت می‌گویی:«شک می‌کنم پس هستم». این اساسِ یقین توست. حالا آسمان به زمین رسیده! از خدا به عقل! خدا را انکار نمی‌کنی اما می‌گویی من فقط تنها چیزی که در وجودش شک نداشته و می‌توانم اعتماد کنم «عقلِ شک‌کننده» است. حالا دیگر اصالت با «عقل» است نه «خدا». درست آن نیست که خدا بگوید، آن است که عقل بگوید. با این کار خدا را از حکمرانی کنار می‌گذاری و مردم هم به پاس این قدرت لایزال تو، تو را پادشاه می‌کنند.  
ظاهراً با پادشاهیِ تو همه چیز خوب‌ پیش می‌رود. از دانش نظری به فن و تکنیک عملی می‌رسید. قارچ‌های ساختمانی می‌رویند و برای وصله‌پینه این‌ها به هم؛ خطوط مواصلاتی؛ و برای اینکه آدم‌های داخلشان نمیرند و چشم‌ و‌ چراغشان روشن باشد خطوط انتقال آب و برق می‌کشی. بهداشت؛ بیش‌تر، مرگ‌و‌میر؛ کمتر، شکم‌ها؛ گُنده‌تر، زیر شکم‌ها؛ گندیده‌تر و روحیه‌ها هم گستاخ‌تر شده‌اند. قبلاًً یک نفر به اندازه توان یک نفر تولید می‌کرد ولی الان ماشین اختراع کرده‌اید و یک نفر به اندازه توان هزار‌ نفر تولید می‌کند. اما این بیش از نیاز قلمرو توست. به فکر صادرات می‌افتی و امتیاز «آبادانیِ انحصاریِ ممالک» یا همان «استعمار نو» به سرت می‌زند. آنها هنوز آگاه نشده‌اند و سواد ندارند ولی شکم و غریزه‌اش را دارند. قبول می‌کنند معادن ذغال سنگ و نفت بدبویشان را خالی کنی و در عوض شکم‌هایشان را پُر کنی و. .. ! اما کم‌کم می‌فهمند چه کلاهی سرشان رفته. با زور اسلحه نمی‌توانی قانعشان کنی. به فکر جدیدتری می‌افتی!! نباید ولع مصرفشان فروکش کند. باید آلوده به مصرف‌گرایی شوند. باید به جای رفع «احتیاج بازار»، «بازار احتیاج» درست کنی!
-  چاره چیست؟
- ‌ترغیب کاذب!
-  چگونه؟
-  تبلیغ کاذب!
در تصاویر تبلیغاتی، زن‌ها عریان و چشم‌ها حیران‌ می‌شوند. ساقِ جوراب‌ها؛ پایین‌تر، پاچه شلوارها؛ بالاتر!
‌با خود می‌گویی ما قرون وسطی را چَراگاه، مردمانشان را گوسفند، و‌ کلیسا را چوپانشان می‌دیدیم. اما ما «محدوده زمانیِ» چراگاه قرون وسطی را در «محدوده مکانیِ» تمامِ ممالک گسترده‌ایم و مردم هم به معنای واقعی مشغول چریدن و‌ لولیدنند. فکر می‌کنی انسان‌ها را نه‌تنها از «تحقیر دینی» به «تعلیم عقلانی» نرسانده‌ای که در «تخدیر نفسانی» غرق کرده‌ای!  به راستی گیر انسان‌ها کجاست؟!
دکارت عزیز، کار تو دوران پیری و افولت را می‌گذرانی اما در این سوی دنیا انقلاب روح‌الله تازه چهل‌و‌یک ساله شده است. کار تو در حال «احتضار» و انقلاب او در مسیر «انتظار»! شب‌ها در مناجاتِ عقبی و روزها در فکرِ جنایات و‌ مکافاتِ دنیا! روح‌الله در این فکر است که:«شکم و غریزه که نیاز طبیعی است و نمی‌شود آن را بی‌پاسخ گذاشت. میل به دانستن هم که نیاز فطری است، این را هم باید پاسخ داد. به راستی گیر انسان‌ها کجاست؟»
-  تهذیب!
اسب تعلیم بدون افسار «تهذیب» وحشی می‌شود، می‌رمد، خیز برمی‌دارد، می‌دود، خسته می‌شود و نهایتاً می‌ماند! ‌انسان، راشِد آفریده شده و رشد، بدون مُرشِد ممکن نیست. مردم زمانه تو می‌گفتند ‌کلیسا باید برود و مردم زمانه او می‌گویند شاه باید برود چون معتقدند مرشد می‌خواهند نه شاه. دکارت عزیز! تو انسانیت را از چاله «تحقیر دینیِ» کلیسایِ منحرف به چاه «تخدیر نفسانی» بردی. حالا روح‌الله با طناب «تعلیم و تهذیب» انسان‌ها را از گورستان «تحقیر و تخدیر» بلند و با یادآوری هدف خلقتشان یعنی «رشد در جاده تهذیب» محشری نو ‌به پا کرده است، اما تو و تایتانیکِ تمدنت هنوز در خوابید و در خوابی ابدی غرق خواهید شد.