روزها میگذرد و همچنان مرد این میدان تویی...
حسنی خرازی
میگویند خاک سرد است... اما نه، همیشه اینگونه نیست... هنوز داغ تو تازه تازه است مثل همان روز نخست... بغض گلوگیرِ بامداد آن جمعه دلگیر هنوز بیخ گلویمان است... همان جمعه که وقتی چشم از خواب گشودیم، خبر رفتنت روی سرمان آوار شد... لحظات سخت و نفسگیر بود... خبر را شنیده بودیم اما نمیتوانستیم باور کنیم... تسبیح به دستمان بود و ذکر دعا بر لبهایمان و آرزو میکردیم دستی از غیب ما را از این کابوس وحشتناک بیدار کند... اما این آرزویمان هیچگاه محقق نشد... خبرها یکی بعد از دیگری از راه میرسید و آتش به جانمان میزد... عاشورای دیگری برپا کرده بودی با یاران شهیدت... تن بیسر، پیکرهای صدپاره، آتش و دود و انگشت و انگشتر؛ هر کدامش روضه مفصلی بود برای ما... تصویر دست آغشته به خونت دلهایمان را برد سمت علقمه و ندای «الان انکسر ظهری» در گوشمان پیچید... حالا ما باید فکر میکردیم چطور خبر را به گوش فرزندان شهدای مدافعحرم برسانیم و با چه زبانی از یتیم شدن دوباره با آنها سخن بگوییم... با اندوه علی در فراق «مالک» چه باید میکردیم... اندوهی که بغض پنهانش در هنگامه گفتن «اللَّهُمَ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیرًا» شکست و اشک را از چشمه جوشان چشمها جاری ساخت...
دلهایمان در غم از دست دادنت در تب و تاب بود اما به گواه سخن تو «ما ملت امام حسینیم» و نمیتوانستیم در این عروج عاشقانه جز زیبایی چیزی ببینیم... ظاهر ماجرا این بود مهر پایان بر زندگی شما خورده است اما تو و یارانت زندهتر از همیشه شهر به شهر میگشتید و یوسفوار دل از همه میربودید... حتی آنها که نمیشناختنت محو تماشای شکوه رفتنتان بودند و راه و رسم شرافت و مردانگیتان را با هم نجوا میکردند...
در آن سوی میدان اما صدای هلهله دشمن میآمد که وقیحانه از افتخار کشتنت میگفت غافل از آنکه تو سالهاست جامانده از کاروان رفقایت، به دنبال چنین لحظهای بودی و بارها در نجواهای عاشقانهات با حضرت معبود ملتمسانه به درگاهش استغاثه کردهای «معبود من، عشق من و معشوق من، دوستت دارم. بارها تو را دیدم و حس کردم، نمیتوانم از تو جدا بمانم. بس است، بس. مرا بپذیر، اما آنچنان که شایسته تو باشم»... آنها مستانه خنده سر میدادند که تو را از ما و هزاران قلب عاشق در سرتاسر جهان گرفتهاند غافل از آنکه ما را باکی نیست از این کشتنها و همانطور که پیر و مرادمان فرموده بیدارتر خواهیم شد...
***
یکسال از سفر آسمانیات گذشته است سردار... خون به ناحق زمین ریخته تو و یارانت آشوبی در جهان به پا کرده و منتقم میطلبد... شبی باران سجیلهایمان را بر سر ارتش ابرهه فرو ریختهایم اما هنوز آرام نگرفتهایم و با فکر انتقام تو روزگار میگذرانیم هر چند به قول آن سیدِ عزیز کفش پای تو هم بر سرِ قاتلت شرف دارد...
روزها بدون تو درگذر است سردار دلها! اما از آن روز که پر پرواز گشودهای تا همین امروز که سالگرد رفتنت را به عزا نشستهایم روزی نبوده که به یادت نباشیم و با خاطراتت زندگی نکنیم... هنوز هر شب جمعه ساعت یک و بیست بامداد، نفسهایمان تنگ میشود و آه حسرت از نهادمان برمیخیزد که دنیایمان دیگر تو را ندارد... هر چند که ما هیچگاه رفتنت را باور نکردهایم... برای ما همچنان مرد میدان تویی... تو هنوز علمدار ایرانی... ما با هم پیش خواهیم رفت و روزی در کنار مسجدالاقصی به نماز خواهیم ایستاد... به تو قول میدهیم یادمان نرود «امروز قرارگاه حسینبن علی، ایران است و جمهوری اسلامی حرم.» میدانیم «این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند. اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی» و باز هم یادمان میماند که «خامنهای عزیز را جان خود بدانیم، حرمت او را مقدسات»... سردار ما بر سر قول و قرارمان با تو تا ابد میمانیم...
* با بهرهگیری از وصیتنامه سردار دلها حاج قاسم سلیمانی