تو میآیی و دستهای مرا پر از عطر یاس و سحر میکنی(چشم به راه سپیده)
اعجاز جنون!
ایجاز شاعرانه چشم تو تاکنون
ما را کشانده است به اعجازی از جنون
هر روز در هوای تو پرواز میکنیم
هر روز میشویم چو خورشید، سرنگون
تا آستین به قصد تو بالا زدیم شد
شمشیرهای تشنه به خون از کمر برون
باید امید هر چه فرج را به گور برد
بیهوده میبری دل ما را ستون ستون...
این شعر همردیف غزلهای چشم توست
زخمی نزن که قافیه افتد به خاک و خون
مرتضی آخرتی
دوباره بخوان!
وقتی نفس گرفته، دلم در هوایتان
یعنی منم که زندهام از اشکهایتان
داوود من! دوباره بخوان تا که عالمی
ایمان بیاورد به طنینِ صدایتان
از این همه سحر که گذشته است میشود
یک شب نصیب این دل من هم دعایتان
این اشتراک چشم من و چشم خیستان
من گریهام به کشته کرببلایتان
آقا اجازه میدهید هر وقت آمدید
نقاشیام کنند مرا زیر پایتان؟
یک روز عاشقانه تو از راه میرسی
آن روز واجب است بمیرم برایتان
علیاکبر لطیفیان
سحرهای مدینه
ای منجی دلهای خزاندیده کجایی
کی میرسد آن جمعه موعود بیایی
ای نبض زمان ذکر دعای فرج تو
مافوق مکان در نظر اهل ولایی
کنزُالفقرایی و همانند نداری
تو رحمت موصوله احسان خدایی
عیب از دل ما نیست گرفتار تو هستیم
عیب است کریمان که برانند گدایی
ای زائر تنهای سحرهای مدینه
دلسوخته از روضه اُمالنجبایی
باید که تقاص دم مظلوم بگیری
چون منتقم خون امامالشهدایی
یک جمعه بیایی همه باشیم کنارت
گر میل کنی یا که اراده بنمایی
احسان محسنیفر
بچههای عزادار
از خود فرار کردم و لا یُمکِنُ الفِرار
امشب دوباره آمدهام بر سر قرار
رسوای خویش گشتم و غرق خجالتم
من آمدم ولی تو به روی خودت نیار
من در میان راه زمین خوردهام بیا
از بس که بار آمده بر روی دوش، بار
آنقدر در حجاب خودم غوطه میخورم
حتی تو را ندیدهام این گوشه و کنار
امشب که گریههای تو باران گرفته است
از چشم خشکسال منم قطرهای ببار
اصلاً وکیل ما تو و ما هیچکارهایم
ما خویش را به دست تو کردیم واگذار
در انتظار آمدنم ایستادهای
شاید به این امید که میآیمت به کار
امشب برای اینکه بیایی به پیش ما
انگشت روی روضه دلخواه خود گذار
امشب مرا به خانه مادر ببر که باز
آنجا نشسته چشم کبودش به انتظار
ما را ببر که گریه بریزیم پشت در
مانند بچههای عزادار و بیقرار
رحمان نوازنی
بغض قلم شکست
حرف از غروب جمعه شد و مرز غم شکست
کهنه غرور کاغذ و بغض قلم شکست
مانند هفتههای گذشته زبان گرفت
جمعه شد و نیامد و دل باز هم شکست
هرشب دلت شکست و دل ما ترک نخورد
شرمندهایم از اینکه دل مرده کم شکست...
اسماعیل شبرنگ
تو میآیی و ...
تو میآیی و دستهای مرا
پر از عطر یاس و سحر میکنی
تو میآیی و لحظههای مرا
از احساس گل تازهتر میکنی
تو میآیی و چشمهای مرا
برای شکفتن خبر میکنی
اگر خسته باشم از این انتظار
به این خسته آخر نظر میکنی
تو میآیی و با غزلهای سبز
بهار جوان را صدا میزنی
به «انسانیت» بال و پر میدهی
به زخم «حقیقت» دوا میزنی
تو میآیی و مرهم آشتی
به سرتاسر کینهها میزنی
تو میآیی و با طلوعی لطیف
چه نقشی به آینهها میزنی!
نسرین صمصامی