kayhan.ir

کد خبر: ۱۴۱۵۷۷
تاریخ انتشار : ۱۷ شهريور ۱۳۹۷ - ۲۰:۴۰

قافلۀ شوق (18)

مهمانسرا توی یکی از محله‌های آبادان و مربوط به یکی از شرکت‌های دولتی بود. ساختمان دو طبقۀ بزرگی بود که با اتاقهای زیادش، دو برابر جمعیت ما را توی خودش جا می‌داد. دوستان قافله هر کدام با یکی دو نفر، به اتاقی رفتند و ما هم با شیخ اجلّ ماندیم. کاروان‌سالار آقای مهرشاد تا به همه اتاقها سر نمی‌زد و خاطرش از بابت کاروانیان جمع نمی‌شد، سرِ راحت روی بالین نمی‌گذاشت. با این حال باز هم بلافاصله نمی‌گرفت بخوابد. خوابش مقدماتی داشت. قبلا هم جایی توی سفرنامه گفته‌ بودم؛ اول وضو می‌گرفت و بعد ذکر و دعا و آداب قبل از خواب را کاملا انجام می‌داد و آن وقت چشمش را می‌بست و می‌رفت به عالم خواب. بیدار شدنش هم به همْ چنین. شیخ قافله، ذکرش تقریبا خفی بود، ولی چون همْ اتاقی‌اش، گوش‌های تیزی داشت، متوجۀ ذکر و دعای قبل و بعدِ خوابش می‌شد. از برکت حضورش بود که صبحها، همه‌مان برای نماز و ناشتایی به موقع بیدار می‌شدیم و کلی هم وقت اضافه داشتیم. آن روز هم که بیدار شدیم و کارهای شخصی‌مان را انجام دادیم و خواندن نماز صبح و خوردن صبحانه را به جماعت برگزار کردیم، باز هم تا حرکت کاروان، بیشتر از یک ساعت، وقت مانده بود. از فرصت استفاده کردم و برای گز کردن توی محله و کوچه‌های اطراف، رفتم بیرون. توی کوچه، اولین چیزی که به صورتم خورد، شرجی هوا بود و مه صبحگاهی، که دم و بازدمم را سنگین می‌کرد. سرویس ادارات و شرکت‌ها راه افتاده بودند و دانش‌آموزان هم رو به مدرسه می‌رفتند؛ بعضی پای پیاده و بعضی‌شان با سرویس‌های اختصاصی و یا با تاکسی. قیافه‌ها بیشترشان بانشاط و سرحال نشان می‌دادند. کوچکترها مخصوصا کلاس اولی‌ها در پناه مادر‌ها بودند و قدمشان را شل و سنگین بر می‌داشتند. چند تایی خواب‌آلود بودند و گویی با زبان بی‌زبانی التماس می‌کردند که به جای مدرسه، برگردند خانه. آن وقتِ صبح توی کوچه‌های شهر، چشمم دنبال مردان آبادانیِ چهل پنجاه ساله‌ای می‌گشت که ماههای اول جنگ، با هم توی خطِ «طّراح» و «دبّ حردان» و «آب تیمور» بودیم و هنوز چهره و صدا و لهجۀ جنوبی‌شان را به یاد داشتم. مثل شهید احمد فیّاضی، که گل سرسبدشان بود. بچه‌های قدیمی‌تر گروهان، برای ما که تازه وارد خط شده بودیم، یک روز جلوی خود احمد، از رشادتش توی خرمشهر تعریف‌ها ‌کردند و از جمله ‌گفتند: «شهر رو که عراقی‌ها از‌مان گرفتند، وولک احمد دو روز بعدش، یه شب تنهایی رفت و یه تریلی اسلحه و مهمات‌مان را‌ که آن ور جا مانده بود، آورد این طرف». شهید فیاضی وقتی دید ما با تعجب داریم نگاهش می‌کنیم، ‌گفت: «پس چی وولک! مو بچۀ بندرُم ها»!
آن روز کسی از دوستان بندری‌ام را ندیدم. اما در چشم من، همۀ کودکان و نوجوانهای آبادان، از قامت همان نسل رشید و مقاوم، جوانه زده بودند و عطر آنها را می‌دادند. نازنین یارانی که گاه با آنها توی آلبومم، قرار ملاقات دارم و با‌هاشان حرف‌ها می‌زنم:
سلام رفیقان سادۀ قدیمی،
با نگاه‌هایی افتاده از حیا،
در سال‌های طغیان جوانی.
کجایید‌ای پارسایانِ جوان
فرزندان مشهدی خالد
کربلایی باقر
حاجیه صفورا
آی بچه‌های میرزاتقی کجایید
که شهر امروز
در‌اشغال نام‌هایی ناآشناست
و حرفها بی‌ سلام آغاز می‌شوند
من جوانی دیدم
که نام کوچک مادربزرگش را نمی‌دانست
اما در عوض
هفت پشتِ «مِسی» را می‌شناخت
و با پیتزا و پپسی رفاقت داشت...
وقتم داشت تمام می‌شد و باید بر می‌گشتم مهمانسرا. دوست داشتم یک بار هم که شده، قبل از اینکه ساربان احضارم کند، برگردم پیش کاروان. منزل بعدی اروندکنار بود.
ساربان! رخت به دروازه مبر کان سرِ کو
شاهراهی ست که منزلگه دلدار من است
منصور ایمانی