پا توی کفش بزرگان
نیم ساعتی میشد که دو گانهات را خوانده بودی و حالا کنار کرسی دستسازت، به گنجشکهای گمشده فکرمیکردی. دیشب آنها را با بیاحتیاطی پرانده بودی. نان تازه که از بیرون آمد و عطرش توی اتاق پخش شد، دانستی که باید برای ناشتایی حاضر شوی. چند لحظه بعد کنار سفره نشسته بودی و با وسوسۀ عطر نان، دستت را بهطرف سفره دراز کرده بودی که یکآن، همهمۀ یک دسته پرنده، تو را متوجۀ درخت ازگیل حیاط کرد. فوری از کنار سفره بلند شدی. با احتیاط آمدی کنار پنجره و درخت را دزدیده زیر نظر گرفتی که دیدی، گنجشکها به خانه برگشتهاند. پیش خودت خیال میکردی که با احتیاط آمدهای پشت پنجره و پرندهها، از حضور پشت پردهات بیخبرند! ولی نگاه گنجشکها هم، بهطرف پنجره بود. انگار به تو میگفتند: «بندۀ خدا! نماز خواندی؟ طاعت قبول! اما انگار روزی مختصر ما را، در سفرۀ شما گذاشتهاند!». برگشتی و از نان تازه برای پرندهها ریز کردی اما ماندی که چطوری برایشان بریزی که مثل دیشب فرار نکنند؟ در فکر چاره بودی که بهیاد آن پیر دنیادیده افتادی که تعریف میکرد: «روزی در ساحل دریا، به پیرزنی برخوردم که به پرندگان روی دیوارۀ ساحلی خیره شده بود. وقتی مرا کنار خودش دید، پرسید: آیا دوست داری یکی از این مرغان دریایی را لمس کنی و ببینی چه پرهای لطیفی دارند؟ گفتم: معلوم است که دوست دارم. ولی هر وقت که به پرندهای نزدیک شدهام، یا همین که اراده میکنم نزدیک شوم، از منگریختهاند. پیرزن وقتی عجزم را دید، گفت: تلاش کن به آنها احساس عشق کنی. بعد این عشق را مثل یک رشته نور، از درون قلبت بیرون بکش و به قلب مرغ دریایی بتابان و بعد در کمال آرامش، به او نزدیک شو! به توصیه پیرزن عمل کردم. بار اول و دوم موفق نشدم و پرندهها که انگار صیاد دیده باشند، از من میگریختند. اما بار سوم که گویی به حالت جذبه وارد شده بودم، توانستم پرهای نرم و لطیف مرغ دریایی را لمس کنم».
دیدی پیرزن نسخۀ خوبی برایت پیچیده. نانریزهها را برداشتی و در حالی که حرفهای پیرزن، در گوشت بود، با آرامش از اتاق رفتی بیرون. گنجشکها طوری نگاهت میکردند که خیال کردی چشم بهراه تو اند. خوشحال شدی. به قصد درخت ازگیل، از پلهها پایین آمدی. پلۀ آخر را که خواستی برداری، همهمۀ پرواز گنجشکها، میخکوبت کرد. نگاه نکرده میدانستی که از تو رمیدهاند. کمی دورتر روی درخت همسایه نشسته بودند و باسوءظن نگاهت میکردند. یادت آمد که قبلِ بیرونآمدن از اتاق، به آنها احساس عشق نکرده بودی! مهمتر از آن، عشق را مثل یک رشته نور، از درون قلبت بیرون نکشیده و به قلب گنجشکها نتابانده بودی! پس برگشتی داخل اتاق. کمی این پا و آن پا کردی تا گنجشکها برگردند، که برگشتند. بعد نسخۀ پیرزن را در ذهنت مرورکردی. برای اجرای دستورش، اول حالت ورزشکارهای یوگا را به خودت گرفتی و با تمرکز حواس، به قلبت رجوع کردی و آنگاه با تمام وجود، بهخودت فشار آوردی تا نسبت به گنجشکها احساس عشق کنی، آن هم عشقی پاک و آسمانی. وقتی احساس عشق را در خودت ایجاد کردی، حالا میبایست این عشق پاک را، تبدیل به یک نخ نورانی میکردی، و بعد پیش خودت نگهاش میداشتی تا سرِ فرصت، به قلب پرندهها میتاباندی. سعیکردی طوری دریچۀ قلبت را کیپ نگه داری تا این رشتۀ محبت محفوظ بماند و خداینکرده یکوقت، پاره یا کلاف سردرگم نشود. برای این منظور، لبهایت را محکم بههم چسباندی، تا راه قلبت به دهان، کاملا بسته بماند. وقتی دیدی همه چیز، آن داخل آماده و مهیاست، خم شدی و دستمال خردهنانها را، از کف اتاق برداشتی و دوباره با کمال آرامش آمدی روی پلههای حیاط. دیگر نگران فرار گنجشکها نبودی. اینبار نسخۀ پیرزن روشنضمیر را، موبهمو انجام داده بودی؛ نور در قسمت داخلی، در قلبت بود، نخِ همین نور را که از جنس محبت تابیده بودی و شده بود رشتۀ محبت، در اختیار داشتی، خردههای نان را هم که داخل دستمال گذاشته بودی و دستمال هم توی مشتت بود. حالا فقط مانده بود تا نور را به طرف گنجشکها بتابانی و کار را تمام کنی. روی پله، بدون دغدغه رو به درخت ایستادی. برای تابش نور یک راه بیشتر وجود نداشت، از سوراخهای دماغت کاری برنمیآمد. باید از دهانت استفاده میکردی. پس لبها را با احتیاط و آرام، از حالت بسته درآوردی و همین که بازشان کردی و خواستی با گفتن یک «ها» نور را به طرف پرندهها پخش کنی، کُلُّهم از روی درخت پریدند و رفتند. درست مثل دیروز، مثل کاری که دو سه هزار سال و اندی قبل، کبوترهای کلیله و دمنه کرده بودند. فرار پرندهها واقعا تعجب داشت. ایراد از کدام طرف بود، طرف تو یا طرف پرندهها؟ تو که همه قسمتهای نسخۀ پیرزن را دقیق انجامشان داده بودی. فهمیدی...، پس ایراد از طرف گنجشکها بود. حتما استعداد جذب نور و رشته محبت را نداشتند. شاید ولتاژ نوری که به طرفشان فرستاده بودی، بالا بود و به پرهای لطیفشان، شوک وارد کرده بود. ناچار شدی مراحل کار را دوباره پیادهکنی. این بار با دقت و تمرکز قلبی بیشتر، تلاش کردی درجۀ صداقتت را بالاتر ببری تا گنجشکها به محبتت شک نکنند. برگشتی داخل اتاق، آنها هم برگشته بودند روی درخت همسایه. بار دوم را هم که اجرا کردی، باز فرار کردند و رفتند، عین قصۀ کبوترها. بار سوم و چهارم هم همین طور. هربار در همۀ مراحل کار، از تولید نور گرفته تا ساختن رشتۀ محبت و آمدن روی پله و تاباندن نور، گنجشکها را زیر نظر داشتی. آنها هم در همه مراحل، تو را میپاییدند تا مبادا یکوقت، مثل شکارچیها، سوراخ مخوف لوله را نشانشاندهی و دست به ماشه شوی. دیگر از دستشان خسته شده بودی، آنها هم از دست تو به تنگ آمده بودند. بار پنجم را هم انجام دادی، ولی ایندفعه از تولید رشتههای نورانی و تاباندن نور دست کشیدی و دستمال خردهنانها را، راست بردی ریختی زیر درخت ازگیل و خودت را خلاص کردی. آنها هم البته طبق معمول فرارکردند و رفتند روی درخت همسایه نشستند. وقتی به اتاق برگشتی، از پشت پرده، درخت را پاییدی. گنجشکها برگشته بودند و فارغ از تو، مشغول برچیدن غذا بودند. آن روز به ناشتایی نرسیدی. کمی بعد کنار کرسی دستسازت نشسته بودی و انگار کسی با تو میگفت؛ فلانی! تولید تارهای نورانی و ساختن رشتهای از جنس نور و تاباندنش به طرف پرندهها، سیری میطلبد مردافکن و سلوکی طاقتشکن. کار تو فعلا این باشد که از نانهای سفرهات، سهم گنجشکها را، ریزریز کنی و زیر درخت ازگیل بریزی و کار مردانخدا را به خودشان واگذاری تا مرغان را به پیش خود بخوانند، روی دامن بنشانند و دستی روی پرهای لطیفشان بکشند.
من زبان و نطق مرغان سر به سر
با تو گفتم فهم کنای بیخبر (عطار)
منصور ایمانی