اینگونهاند سرداران جبهه فرهنگ
مالک شیخی زازرانی
روزهای غریبی است. بعد از خبر شهادت محسن خزایی عزیز، وقتی در صحن مسجد بلال، درست زیر تابوتش قرار میگیرم با خودم فکر میکنم که چگونه میشود این همه عزت را خدا یکجا به یک آدم بدهد. حق میدهم به محسن، چون تمام رفتارهای او را به یاد میآورم. به یاد میآورم که بیتاب شهادت بود. به یاد میآورم که همیشه وقتی صدایم میزد انگار برادرش را صدا میزد. نه با من، که با همه اینگونه بود. گویی تجلی تمام اخلاق اسلامی بود. همین آخرین باری که قرار بود برود سوریه، تماس تلفنی داشتیم. از آرمانهای ولاییاش برایم گفت. از اینکه مجموعههایی را در دست ساخت دارد که میتواند تمام تشکیلات کذایی داعش را رسوا کند. از عشق به جبهه حق میگفت. از خانواده یک شهید سوری برایم گفت که آنها را با خرج خودش راهی مشهد کرده بود. از سوریه و حلب و زینبیه و حرم گفت اما از خودش حرفی نزد. از دردهایش حرفی نزد. حتی از خانوادهاش، از زینب سهسالهاش هم چیزی نگفت. هنوز سردرگمی فقدان محسن عزیز، این رفیق همیشه شفیق، رهایم نکرده بود که خبر از دست دادن استاد حسن شایانفر (مدیر مرکز پژوهشهای کیهان) تن و جانم را لرزاند.
همیشه برایم سؤال بوده و هست که لحظه شهادت رزمندگان جبهه فرهنگ، که نه زخمی به معنای خون و جراحت دارند و نه گلولهای به معنای سرب و باروت، چگونه است؟آیا وقتی دست به قلم میبرند در سنگر این نبرد قرار دارند یا موقعی که پشت رایانه خود نشستهاند و کلیدهای کیبورد را لمس میکنند؟ سرداران جبهه فرهنگ چگونهاند؟ آیا قلم استاد شایانفر یا دوربین محسن خزایی و اسلحه مهدی نوروزی تفاوتی دارد؟ حاشا و کلا، که همگی در مقابل جبهه باطل ایستاده بودند و با شهامت و بدون ذرهای خستگی برای احقاق حق مبارزه میکردند. یکی در خاکریز مطبوعات، یکی در سنگر دوربین و دیگری در میدان باروت و خمپاره. به یاد دارم محسن خزایی بعد از ترور ناموفقش به دست داعش در سال گذشته، پس از دوران درمان، باز در همان میدان حاضر شد و شگفتا که سالهای آخر حضور استاد شایانفر در کیهان، به نقل از یکی از دوستان، ایشان نیز تختی را در اتاقشان قرار داده بودند و در اوج بیماری دست از کار برنمیداشتند. این به معنای واقعی کلمه یعنی آنکه مبارزین جبهه فرهنگی حتی در لحظاتی که در حال تفکرند نیز در خط نبردند و این دیدگاه اگر به معنای عمیقش در تفکر تمام مبارزین فرهنگی کشور نهادینه شده باشد، آنگاه است که تهاجم فرهنگی، شبیخون فرهنگی و نفوذ فرهنگی باید رنگ ببازد. این را روزهای نخست آشنایی با استاد شایانفر از زبان ایشان شنیدم که اگر همه دست در دست هم برای رضای حق تعالی و در خط فرماندهی ولایت، قلم بزنیم، دشمن آنچنان که باید، قدرتی برای مقابله نخواهد داشت. حرکت در مسیر ولایت، به مثابه قطبنمایی که راه را از بیراهه و شاهراه را از بنبست متمایز میکند، کلام همیشگی بزرگوارانی چون محسن خزایی و استاد شایانفر بود. لااقل این را نگارنده به عنوان کسی که مستقیماً با هر دو عزیز در ارتباط بوده، بارها و بارها از زبانشان شنیدم. اینکه هرجا احساس کردید غیر از نظر رهبری نظری دارید، به تفکر و ایمان خود شک کنید و استغفار کنید برای عاقبت به خیر شدن، چرا که هرکه از خط ولایت و فرماندهی واحد رهبری دور شد نه تنها محکوم به شکست است بلکه «خسر الدنیا و الآخره» خواهد بود. موضوعی که بارها محسن خزایی عزیز در مداحیهایش پس از گزارشهای خود تاکید میکرد و رهبری را چونان قلهای بر فراز دیگر افکار معرفی مینمود. آنچه که استاد شایانفر نیز بارها در گوش من نیز تکرار کرد که هرچه را نوشتی در پایان با معیار ولایت میزان کن. اگر در جهت فرامین ولایت بود، آنگاه خرسند باش که در جبهه حق قرار داری. تاکید همواره استاد شایانفر در تبیین حق و مبارزه با تزویر، ارادهام را دوچندان میکرد وقتی میدیدم استادی که سن پدرم را داشت، همچنان مانند رزمندهای ورزیده، با شهامت از حقطلبی و مبارزه سخن میگوید. همچنان پنجه در پنجه تزویر و بیعدالتی عزم به زیر کشیدن آن را دارد. هنوز درگیر مصلحتاندیشیها و منفعتطلبیها نشده و شاگردانی چون نگارنده را که حکم فرزندش را دارند به مهربانی میپذیرد و راهنمایی میکند. روز اولی را که با استاد شایانفر صحبت کردم از یاد نمیبرم. مانده بودم از شرمندگی چه بگویم. از آن همه لطف بیدریغی که به شاگرد کمترینش داشت. توصیههایی که تا امروز روشنگر راهم بوده و هستند و آرمان قلم را نه به سیاه کردن کاغذها بلکه به افراشتن پرچم حق برایم ترجمه کرد. آرمانی که با شهامت و مردانگی به دست میآید. شهامتی که محسن خزایی با دوربینش در دل خط مقدم نبرد حلب برایم ترجمه کرد و شهامتی که صراحت حاج حسن شایانفر در بیان انحرافات داخلی با آن سخن میگفت. این روزها چه درسهای بزرگی گرفتهام یکی در غم از دست دادن دوستی عزیز و یکی در غم از دست دادن استادی بزرگ. درسی که نشان میدهد فارغ از پستها و عناوین و مقامها و القاب، برای نیکو زیستن و نیکو رفتن یک راه بیشتر وجود ندارد و هر که آن را یافت، با عزت خواهد رفت. راهی که محسن خزایی و استاد شایانفر هر دو در آن راه قدم برداشتند. هر دو بزرگوار، احترام به خلق خدا را احترام به باریتعالی میدانستند و از این رو هرکس با این بزرگواران حتی یک بار روبرو شده بود از خصائل نیکوی آنها ساعتها سخن میگفت.
اما این که خط مبارزه کجاست شاید عجیب باشد بدانیم که خط مبارزه با تزویر از خط مبارزه با کفر بیش از هر موضوعی در کلام هر دو عزیز جلب توجه میکرد. مبارزه با تزویر را روز نخست در ابتدای حرف استاد شایانفر آنچنان جدی پنداشتم که گویی از کفر سخن میگفت و وقتی تمایز این دو را پرسیدم استاد عنوان کرد: «تزویر چه بسا از کفر خطرناکتر باشد و نبرد همواره مسلمین پس از سالهای ابتدایی اسلام، همواره در آشکار نمودن تزویر بوده است.» این حرف را از محسن خزایی نیز بارها شنیدم که او رسالتش را در رسوا کردن چهره صهیونیستی-سعودی داعش میدانست و معتقد بود کشف مظلومیت شهدای مدافع حرم مانند شهدای دفاع مقدس با بصیرتی که از مردم ایران سراغ داریم، کار سختی نیست اما برملا کردن چهره مزور داعش که زیر پرچم و نام پیامبر جنایات هولناکی رقم میزند، همتی والا میطلبد و این چهره ظالمانه باید برای جهانیان برملا شود. حالا در این روزهای سرد پاییزی که غبار چهره شهر را کدر کرده است ما ماندهایم و فقدان دو عزیز. یکی در راه مبارزه با داعش صهیونیستی در حلب به شهادت رسیده و دیگری در تهران به زخمهایی که از داعشهای وطنی بر جگر داشت به دیدار حق شتافت. این دو، بُعد مکان شاید اما بُعد آرمان ندارند و خوشا به سعادت کسی که آرمانش، آرمان ولایت باشد.
این سطور تنها ادای دینی بود به شهید جبهه فرهنگ، استاد حاج حسن شایانفر و دوست بزرگوارم شهید جبهه رسانه، حاج محسن خزایی. باشد که این کلمات، بهانهای باشد برای قبول شفاعت حقیر از سوی هر دو بزرگوار.
و العاقبهًْ للمتقین...