تو هر چه سر به مُهرتری... خواندنیتری(چشم به راه سپیده)
روضه
سرمیشود زمانه ولی بیتو غرق آه
جان مرا رسانده به لب بغض گاه گاه
سر رفته انتظار کسی که به یاد تو
میدوخت چشم حسرت خود را به سوی ماه
تو حاضری و ما همه در بند غیبتیم
یعنی نجاتمان بده از این شب سیاه
آقا علاج روسیهی چیست غیر اشک؟
حالا به سوی روضهات آوردهام پناه
ای ملجأ همیشه ابن سبیلها
جا ماندهام شبیه یتیمی میان راه
یک دم بیا به خیمه ما، جان مادرت!
آتش بزن دل همه را با شرار آه
باید شوی تسلی آن قلب مضطرب
آقا بیا که روضه رسیده به قتلگاه
یک جسم نیمهجان و دوصد نیزه و سنان
یک لشکر حرامی و سردار بیسپاه
ناگه رسید زینب کبری فراز تل
فریاد زد ز سوز جگر وا محمداه
«این کشته فتاده به هامون حسین توست
این صید دست و پا زده در خون حسین توست»
یوسف رحیمی
آرامش
حتی تو را با استکانها فال میگیرم
حتی سراغ از خوشههای کال میگیرم
نام تو را با هر زبان و لهجه میپرسم
حتی جواب از مردمان لال میگیرم
تو نیستی اما نشان سرزمینت را
یاد از پرستوهای خونین بال میگیرم
زنجیر عشقت بسته پایم را ولی عمریست
جان از صدای رقص این خلخال میگیرم
در هر کجای دور این دنیای پرسرسام
آرامش از این عشق بیجنجال میگیرم
از نذرهای بیتو ماندن... نه ملالی نیست
من حاجتم را با همین منوال میگیرم...
سودابه مهیجی
فصل ناگزیر
گاهی شبیه اشکی و گاهی کبوتری
بغضی که مینشینی و پلکی که میپری
ای نامهای که زود به دستم نمیرسی
تو هرچه سر به مهرتری، خواندنیتری
تو کیستی که نام تو را تاک بر لبش
آورد و داد این همه انگور عسکری
آمد بهار و باز تو در راه ماندهای
آمد بهار دیگر و تقویم دیگری
سیبی که تا رسیدن تو صبر میکنم
هر قدر دیر هم برسی، باز نوبری
دامن گرفته است جهان تابش تو را
یک کهکشان و دامن این قدر مشتری؟!
ای فصل ناگزیر به تقویمها بگو:
از دست روزها چقدر آن طرفتری؟!
عالیه محرابی
حسرت نگاه
خواهی که لبم پر آه باشد، باشد
چشمم به در و به راه باشد، باشد
خواهی اگر ای عزیز زهرا، این دل
در حسرت یک نگاه باشد، باشد
شجاع
پژواک
نمی از چشمهای توست چشمه، رود، دریا هم
کمی از رد پای توست جنگل، کوه، صحرا هم
تو از تورات و انجیل و زبور، از نور لبریزی
تو قرآنی، زمین مات شکوهت، آسمانها هم
جهان نیلیست طوفانی، جهان دل مرده ظلمانی
تویی تو نوح، موسی هم، تویی تو خضر، عیسی هم
نوایت نغمه داوود، حسنت سوره یوسف
مرا ذوق شنیدن میکشد، شوق تماشا هم
«تو آن ماهی که در پایت تلاطم میکند دریا»
من آن دریای سرگردان دورافتاده از ماهم
اسیر روی ماه تو، هواخواه نگاه تو
نشسته بین راه تو نهتنها من که دنیا هم
«تمام روزها بیتو شده روز مبادا»نه
که میگرید به حال و روز ما روز مبادا هم
همه امروزها مثل غروب جمعه دلگیرند
که بیتو تیره و تلخست چون دیروز فردا هم
جهانی را که پژواک صدایت را نمیخواهد
نمیخواهم نمیخواهم نمیخواهم نمیخواهم
سیدمحمدجواد شرافت