پرواز 655
رازهای به لب آمده!(پاورقی)
باران تا صبح باريد و مرد بيمار در ميان تب و هذيان دست و پا زد، هيچكس تا صبح نتوانست بخوابد. تنفس مرد گاهي تند و گاهي كند ميشد كه نشان ميداد از درد شديدي رنج ميبرد. باباعلي يك پاي بيمار را قطع كرده بود، شريانها را بخيه و مويرگها را سوزانده بود. سرانجام وقتي از شدت باران كم شد و نفس مرد بيمار به حال طبيعي بازگشت به نظرم رسيد كه زنده ماندنش معجزه بود. روستاييها يكييكي كلبه را ترك كردند و فقط زن ماند تا باباعلي كمي بخوابد و استراحت كند.
نزديك ظهر باباعلي برخاست و از سوپ مرغي كه زن روستايي برايمان تهيه كرده بود، كمي خورد و بعد بستهاي را كه زن آورده بود بيآن كه باز كند، كناري گذاشت و با تحكم گفت:
- احتياجي به اين كار نيست، اين كار را براي شما نكردم، براي خودم انجام دادم. اين بسته را هم برداريد و ببريد.
زن شرمنده پاسخ داد:
- درست است كه ما فقيريم اما بيچاره نيستيم. آقا! چيزي نيست كه جبران زحمت شما را بكند اما اگر برنداريد، احساس بيچارگي خواهيم كرد.
باباعلي نفس بلندي كشيد و سرش را به علامت تأييد تكان داد:
- بگذاريد لبه پنجره.
زن برخاست و بقچه را گوشهاي گذاشت و به كار تميز كردن كلبه مشغول شد. رفتار زن نيازي به خدمتگزاري در حق مردي بود كه همسرش را از مرگ حتمي نجات داده بود، هر چند به نظر من آن مرد ديگر نميتوانست از پس زندگي سختش در روستا برآيد و از اين پس رنج زن چندين برابر ميشد اما گويا طبيعت زنان همين است كه براي احساسات قلبيشان رنج بكشند. «چگونه جبران كنم؟ شما او را دوباره به ما داديد. يك زن بدون سايه همسرش، چگونه ميتواند با آرامش و امنيت زندگي كند؟ چگونه جبران كنم؟»
همه اين جملات را ميشد از رفتار زن دانست.
رازهايم را به باباعلي ميگويم.
- زماني مرد جواني بود كه دختري را دوست داشت، دختري كه همبازي او و بهترين دوست دوران كودكياش بود اما پسر فكر ميكرد كه آن دو نميتوانند به هم تعلق داشته باشند، چون او فقير بود و دختر براي خودش كسي بود، پس پسر جرأت نكرد عشقاش را ابراز كند. باباعلي سخنم را قطع كرد:
- پس چطور عاشق بوده؟ شايد آن جوان فكر ميكرد كه عاشق است، چون عشق با خودش جرأت ميآورد.
- براي همين هم پسر عشقاش را باخت، چون جرأت بيانش را به وقتش نداشت، زماني كه آن دختر نيز چون خود او بهخاطر بازي سرنوشت همه چيزش را باخت، باز هم پسر جرأت نكرد؛ چرا كه فكر ميكرد، شايد دختر خيال كند او را بهخاطر فقرش كه اتفاقاً خيلي هم فقر باشرافتي بود، دست كم گرفته و تحقير كرده است.
و بابا علي دوباره زمزمه كرد:
- چقدر آن پسر در اشتباه بوده است، عشق بزرگترين دارايي دنياست، چطور او عاشق بوده و خودش را ثروتمند نميديده است؟ او ميتوانست بزرگترين و شريفترين دارايياش را به دختري كه دوست ميداشت، بدهد.
- بله! آن پسر حس حقيري داشت كه از كودكي در وجودش شكل گرفته بود و عشق هم نتوانست آن احساس را از او بگيرد.
پيرمرد گفت:
- امان از وقتي كه انسان خودش را خيلي حقير يا بزرگ ببيند. خود كمبيني و بزرگبيني، هر دو بد است، يكي باعث ميشود كه همه چيز را براي ديگري بخواهي و خودت را دوست نداشته باشي و ديگري باعث ميشود فقط به خودت فكر كني و ديگري را نبيني.
سكوت كردم.