ای ثروت خزانه هستی کمی بپاش!(چشم به راه سپیده)
جمعه دیگر
هر شب از التهاب غمت غرقزاریام
در مجمر فراق تو اسپند کاریام
آتش گرفتهام، نفسی زن، خموش کن
این شعلههای سرکشی و بیقراریام
تا که رود به چشم همه دشمنانتان
تا دود گردد این شب چشم انتظاریام
تا بشکفد تجسم دیدار رویتان
تا بگذرد خزان ز نگاه بهاریام
آتش نشاندی و جگرم سوخت، شد چنان
سرچشمهای که تا ابد از اشک جاریام
بس نیست این همه گذر از کوچه خیال
بنبست شد زمینه خوش اعتباریام
یک شب طلوع کن به خیالم که سر شود
این هایهای گریه شب زندهداری ام
شیرینترین شکوه غزلها بیا مگر
با تو عوض شود غم تلخ قناریام
ای ثروت خزانه هستی کمی بپاش
بر روزگار رو به غروب نداریام
دیگر زعهد جمعه دیگر کلافهام
دیگر ز شنبههای پیاپی فراریام
هر صبح جمعه تا به فراز نگاهها
تا کی میان این همه جمعه گذاریام؟
عمری نشستهام به کمینگاه ندبهها
تا کی شوی شکار دوچشم شکاریام
یک شب بیا و تکه نانی به من بده
تا خلق و خو عوض کنی از نفسهاریام
ای صبح صادق، از شب من خون چکد بیا
پایان بده به گریه بیاختیاریام
صادق عموسلطانی
وامدار تو
من را برای هر چه خطا کردهام ببخش
ای مهربان که بر تو جفا کردهام ببخش
پشت و پناه من شدهای هر زمان ولی -
پشت تو را به غصه دو تا کردهام ببخش
بعد از هزار سال که در میزنی ببین -
در را به روی غیر تو وا کردهام ببخش
من گم شدم در ازدحام هوسهای نفسیام
دست تو را دوباره رها کردهام ببخش
آقا برای گرمی بازارتان فقط
بر شیشههای یخ زده «ها» کردهام ببخش
من را فدای جان خودت خواستی و من
خود را بلای جان شما کردهام ببخش
من وامدار چشم تو هستم که شاعرم
این قرض را چگونه ادا کردهام؟ ببخش
سیدحسن رستگار
قرار نبود...
دلم قرار نبود از شما جدا بشود
دلم قرار نبود از غمت رها بشود
شبم قرار نبود این چنین رود در خواب
سحر بیاید و این سینه بیصفا بشود
قرار بود که هر شب برای نافلهها
غلام تو به صدای امیر پا بشود
قرار بود که دار و ندار عاشقتان
کمی ز گرد و غبار ره شما بشود
قرار بود که من یار خوبتان باشم
گدا قرار نشد دشمن خدا بشود
قرار نیست مگر من رسم به کوچهتان؟
قرار نیست که وصلت نصیب ما بشود؟
قرار بود که من بین روضهجان بدهم
قرار بود که خاکم به کربلا بشود
سر قرار شما آمدی نبودم من
امان از آن که سرش پر ز ادعا بشود
بیا قرار گذاریم باز هر جمعه
دم غروب لب من پر از دعا بشود
مجید خضرایی
طالع
بازا که مرا بیتو نه روز است و نه سال است
ای ماه مرا هفته بیدوست وبال است
یک مرحله از سیر جنون نیز خموشی است
بگذار بگویند که مجنون تو لال است
غم خورد دلم را و کسی معترضش نیست
در مشرب ما خوردن میخانه حلال است
منسوخ نشد چشم تو با دیده مردم
این فتنه شب خیز ز آیات قتال است
در قال شرر نیست چه دیروز چه فردا
پروانه ما سوختنش بسته به حال است
با طلعت مهمان نشود طالع ما جفت
رحم است بر آن میوه بدبخت که کال است
باید که سر از خویش به تقصیر بگیریم
با تیغ زند هر که سر خویش حلال است
زان چشم که حق، حافظ او باد مرا دید
آینده من بسته بدین قهوه فال است
در جلوت عشاق میافتید که کنکاش
در خلوت مردان کرامات محال است
محمد سهرابی