kayhan.ir

کد خبر: ۶۴۱۵۳
تاریخ انتشار : ۰۶ دی ۱۳۹۴ - ۱۸:۰۲
پرواز 655

اذیت و آزار خانواده زندانیان سیاسی توسط ساواک(پاورقی)


Research@kayhan.ir
گروه‌هاي مذهبي كه از منبرها و مساجد و از انديشه‌هاي آيت‌الله خميني و دكتر علي شريعتي تغذيه مي‌شدند و به شدت فعال بودند، گروه‌ها و سازمان‌هاي تندرو كه به عمليات چريكي متمايل بودند، سازمان‌هاي چپ كه تركيب ناهمگوني بودند از دست‌اندركاران جنبش شكست خورده پيشين و جوان‌هايي كه از خارج برگشته بودند، روشنفكرها و معترضين به نبود آزادي بيان و عقيده و ديگران همگي كما بيش جلساتي داشتند. گروه‌هاي چريكي جلساتش را از سطح كلاس‌، حياط و زيرپله‌ها به كوه‌ها برد. آن‌ها لازم ديده بودند ساعت‌ها بدنسازي كنند؛ چون تنها راه حل اساسي براي آن‌ها حمله‌هاي مسلحانه بود. چپ روها هم كه با نظريه‌هاي ماركسيستي بيش‌تر آشنا بودند تا به چند و چون جامعه خودشان‌، با استفاده از وضعيت موجود كه ناشي از صادرات بي‌رويه نفت و انباشت ثروت در بين طبقه وابسته به دربار در چند سال اخير بود، سود بردند و توانستند قشري را كه به فقر و لايه لايه بودن طبقات اعتراض داشتند، جلب كنند. هر گروهي مي‌كوشيد تا فعاليت‌هاي گروه خويش را مهم‌تر جلوه بدهد و من در اين ميان سردرگم مانده بودم‌، به ويژه وقتي مي‌ديدم يا مي‌شنيدم كه چگونه خانواده سياسي‌ها به خصوص مذهبي‌ها و بيشتر از همه‌، آن‌ها كه پايشان به سازمان اطلاعات و امنيت يا همان ساواك باز شده بود، توسط نزديك‌ترين افراد فاميل يا حتي بستگان درجه يك خانواده‌، از ترس عواقب احتمالي رژيم بايكوت مي‌شدند و كودكانشان چطور در مدرسه مورد آزار و اذيت قرار مي‌گرفتند، بيشتر جانب احتياط را مي‌گرفتم‌.
تصور آن همه رنج و سختي كه خانواده يك زنداني سياسي بايد تحمل مي‌كرد، فكر هر نوع كار سياسي را از ذهنم بيرون مي‌كرد، رنجي كه از تبعيد يا شكنجه عزيزانشان مي‌بردند، در مقايسه با حضور سرزده مأموران ساواك و تهديدهاي آن‌ها، همانند آن‌چه بر سر خانواده شيرين آمده بود، به نظر بسيار بزرگ‌تر مي‌آمد.
 ***
دو ترم است كه زندگي‌ام را ميان پسران و دختران همه چيز دان مي‌گذرانم كه همه‌ مسايل زندگي را مي‌شناسند و براي هر يك به زعم خود راه حلي دارند. بعضي‌هاشان به هيچ چيز معتقد نيستند و فقط به خودشان ايمان دارند، به نظرم مي‌آيد كه آن‌ها بحران زده‌اند. انگار بيماري دوران بلوغ گرفته و اين بيماري در آن‌ها ماندگار شده است‌. بحراني اقتصادي‌، اجتماعي يا حتي سياسي‌. آن‌ها گاهي ديوانه‌وار غرق مطالعه‌ كتاب‌هاي ديني و فلسفي و اجتماعي يا اقتصادي شرق و غرب مي‌شوند، نيچه‌زدگي‌، كافكازدگي‌، هدايت‌زدگي‌، هگل‌زدگي‌، ماركس‌زدگي‌، كاستروزدگي‌، چه‌گوارازدگي‌... و دهها زدگي ديگر.
برخي از آن‌ها صبح مي‌توانند كلاسيك باشند، ظهر رمانتيك‌، شب ماركسيست و فقط نيمه شب‌ها خودشان هستند، چون آن موقع به راستي خوابند. در كلاس‌هاي ادبيات‌، ساعت‌ها مي‌توانند بين بودن و نبودن شكسپير معلق بمانند و از اشعار و سخنانش هرچه را لازم دارند، استنباط كنند و دوباره همين بلا را در كلاس خشك و خسته‌كننده‌ رياضيات بر سر خودشان و انيشتين بياورند. ولي بعضي ديگر در عشق به اعتقادات ديني ذوب مي‌شوند، آن‌ها هم مسايل را به سبك و روش خودشان تحليل مي‌كنند. بعضي‌هاي ديگر هم در برزخ بين راه‌ها مانده‌اند.
 ***
رضا را از نوجواني مي‌شناسم‌، دوستي كه به خاطر همسايگي در بوشهر ريشه‌هاي محكمي دارد، سخنور با استعدادي است‌. حتي زماني كه سخن نمي‌گويد، در او نوعي هيجان مي‌جوشد، اغلب تلاش مي‌كند تا خودش را آرام نشان دهد اما همين تلاش‌، شور دروني‌اش را آشكار مي‌كند. بطور معمول شاد و سرحال است‌. آشوب و شيفتگي دروني‌اش براي مبارزه‌، براي من كه از خطر پرهيز مي‌كنم‌، حظي به همراه حسرت سركوفته را به دنبال دارد. حسرتي كه وقتي يادبودهاي خودم را زير و رو مي‌كنم‌، بيش‌تر و بيش‌تر مي‌شود. او كيست و من كيستم‌؟ همگي كساني كه در اطرافش هستند، به نوعي به او مديونند. همگي در حاشيه مي‌ايستند و منتظرند تا او خطر كند و بعد آن‌ها خطر كنند.
و من‌! آدمي ساكت و آرام كه از دور مي‌ايستد و منتظر جرياني است كه با آن همراه يا از آن عبور كند. به سختي قانع‌ام مي‌كند كه در اين بلبشوي عقيده‌ها جايي براي خودم دست و پا كنم‌. مي‌گويد: «آدم بدون ايدئولوژي مثل قوطي خالي كنسرو است كه هر كسي مي‌تواند درحالي‌كه دست‌هايش را داخل جيب‌ها گذاشته با لگدي او را به سمتي پرتاب كند، بعد ضربه پشت ضربه‌.»
بعد جمله‌اي را دو بار تكرار مي‌كند: «زندگي را بايد احيأ كرد.»
مي‌گويم‌:
ـ گيريم كه رفتم توي سياست و عضو تشكيلاتي هم شدم‌. من در خودم نمي‌بينم كه دل و جرأت اين را داشته باشم كه كتك بخورم و شكنجه بشوم‌. دم در بازداشتگاه نرسيده همه چيز را لو مي‌دهم‌!
رضا خنده‌اش مي‌گيرد:
ـ نه بابا! اين طوري است ؟ پس فقط آن وقت‌ها كه بچه بوديم كتك خوردنت ملس بود. آن وقت‌ها به خاطر بچه محل‌ها دعوا مي‌كردي‌، كتك هم مي‌خوردي‌، آن موقع كه نمي‌ترسيدي‌! حالا راست راستي اين قدر مي‌ترسي‌؟
ـ خب حالا ما يك چيزي گفتيم‌، اين قدر هم نه‌! اما بهتر است كه دست از سر ما برداري‌!
ـ نه داداش محمود! اين طوري نمي‌شود. اين مبارزه مثل جنگ است‌. كسي كه در جنگ شركت مي‌كند، حتي اگر نتواند يك نفر از دشمن را بكشد، بر كسي كه از ترس جانش اصلا به جنگ نمي‌رود شرف دارد. توي جنگ هم يك نفر ممكن است كشته‌، پيروز يا حتي تسليم شود. باز آن آدمي كه تسليم مي‌شود بر آن كه ترسيده و نمي‌رود، شرف دارد. دستكم او جنگيده اما يك وقت در جنگ گلوله‌ات تمام مي‌شود، يا هم دسته‌اي‌هاي آدم همگي كشته مي‌شوند و چاره‌اي براي آدم نمي‌ماند.
ـ خب اگر ترسيد و تسليم شد چه‌؟ آن وقت باز هم شرف دارد؟
ـ اين حرف ديگري است‌. چه آدم‌هاي باارزشي كه زير شكنجه مجبور به اعتراف شده‌اند، درست است كه جان ديگران را به خطر انداخته‌اند و حتي جان‌هاي زيادي هم به خاطر همين اعتراف‌ها گرفته شده است اما هيچ‌كس نمي‌تواند بطور يقين بگويد كه چقدر تحمل دارد؟ يك وقت پيش مي‌آيد كه آدم ديگر نمي‌تواند. دست خودش نيست‌. روح و روانش به هم ريخته‌، زن و بچه‌اش را پيش چشمش آورده‌اند. خواسته اما به راستي ديگر در توانش نبوده است‌. البته اين فرق دارد با آدم‌فروشي‌، با كسي كه به خاطر موقعيت و وعده و وعيد دوستانش را فروخته‌. اين صد البته فرق دارد.
قدم‌هايي به آهستگي به نزديكي در مي‌رسد و بعد هم به همان آهستگي دور مي‌شود. رضا محتاطانه صحبت‌هايش را قطع مي‌كند و به طرف در مي‌رود و در را باز مي‌كند. هيچكس در راهرو نيست‌. حق دارد تا اين حد محتاط باشد. مي‌گويند كه ساواك از ريزترين جزئيات جلسه‌ها هم خبر دارد. يك دانشجو يا استاد فرق نمي‌كرد. هر كدامشان براي ساواك مي‌توانستند كار كنند، اصلا ساواك بعضي از افراد را وارد دانشگاه مي‌كند تا بين دانشجوها و گروه‌هاي سياسي پرسه بزنند. آن‌ها هرگز طوري عمل نمي‌كنند كه كسي متوجه كارشان باشد. حتي ممكن است به فعاليت سياسي كذايي دست بزنند. البته گاهي هم مثل دانشجوهاي خوب و درس‌خوان همه چيز را از دور زير نظر دارند. استادها هم به همين ترتيب در بين خودشان مأمور دارند.
به آرامي مي‌پرسم‌:
- خود تو چطور، تحمل تو چقدر است‌؟ تو نمي‌ترسي‌؟
ـ فكر مي‌كني كه نمي‌ترسم‌؟ آدم اين بيرون كه هست مي‌گويد كه از هيچ چيز نمي‌ترسد. البته آن‌ها كه آن‌جا را ديده‌اند و مي‌دانند، در هر حال حتي اگر چيزي هم نگويند، مي‌ترسند؛ چون مي‌دانند. مردم اغلب چيزهايي درباره شكنجه‌گاه‌ها شنيده‌اند اما در واقع نمي‌دانند كه شكنجه‌گاه يعني كجا؟ تا كسي خودش با گوشت و پوست اين چيزها را لمس نكند، نمي‌تواند درباره آن‌ها كه آن‌جا هستند، نظر بدهد. اين كه آدم شهامت انجام كاري را دارد يا نه‌؟ بستگي به اين دارد كه خودش را به مرحله آزمون بگذارد اما براي اين كار به چيزي بيش‌تر از شهامت و شجاعت نياز است‌، تو بايد باور كني‌.
حق با اوست بايد باورهايم را بازبيني كنم‌. به درست يا غلط بايد راهي را انتخاب كنم‌. زندگي‌ام‌، خوابم‌، روياهايم‌، آينده‌ام‌، هرچه كه هست‌، بستگي به اين انتخاب دارد.
شروع به خواندن مي‌كنم‌، اوايل سخت است اما بعد به عادت و دست آخر به اعتياد تبديل مي‌شود. به گمانم خواندن هر چيز خوبي مثل قدم برداشتن در يك مسجد كوچك و قديمي است‌، با مقدس‌ترين چيزي كه مي‌تواند همراه آدمي باشد.
به محض مطالعه‌ يك كتاب‌، كتاب ديگري شروع مي‌شود، انديشه‌هايم كم‌كم شكل مي‌گيرد و بعد يك روز خودم را مي‌بينم كه اعلاميه‌اي را كه رضا آورده‌، ابتدا رونويسي و سپس با دستگاه استنسيل تكثير مي‌كنم‌.
شب‌ها كه مي‌شود، ترس هم از ميان تاريكي بالا مي‌آيد، طبيعي است‌. مي‌گويند كه فقط بچه‌ها و ديوانه‌ها نمي‌ترسند؛ چون آن‌ها خطر را نمي‌شناسند. ما كه نه كودكيم و نه ديوانه‌، لازم است كه وقتي اعلاميه‌ها را رونويسي مي‌كنيم بترسيم‌. اين كار، هر شب بعد از خواب هم اتاقي‌ها آغاز مي‌شود و يك ساعتي طول مي‌كشد. با اين حال به توصيه‌ رضا رابطه‌ها محدود و عقيده‌ها مخفي است‌.