روایت سردار نورعلی شوشتری، شهید وحدت
مرصاد در رصد بود
منافقین، تهاجماتشان را از اول دوم مردادماه 1367 شروع کردند؛ ولی در واقع حرکت دشمن بعثی، یک هفته، 10 روز قبل از این، آغاز شد. در ادامه آن حرکت، منافقین توانستند با پشتیبانی ارتش بعثی، این نفوذ را در جبهه غرب داشته باشند.
شبی که منافقین، تهاجم خود را شروع کردند، از قضا ما در جبهه آبادان بودیم. همراه لشکر خراسان، لشکر کرمان، شیراز و یکی دو تا یگان دیگر هم بود. با آن لشکرها داشتیم آماده میشدیم که آن شب، عملیاتی را در ایستگاه حسینیه انجام بدهیم. سرلشکر محسن رضایی هم آنجا تشریف داشتند. حدود ده پانزده دقیقه به اذان مغرب مانده بود که مقام معظم رهبری - که آن روزها در پست ریاست جمهوری، انجام وظیفه میکردند - به قرارگاهی که ما در آن مستقر بودیم، تشریف آوردند. آقا خبر داشتند که آن شب میخواهیم عملیاتی انجام بدهیم برای بازپسگیری منطقه ایستگاه حسینیه که ارتش عراق در آنجا نفوذ کرده بود. من داشتم خدمت آقا گزارش میدادم از آن عملیات که چه لشکرهایی با چه خط حدی داریم آماده میشویم برای انجام عملیات. تازه داشتم روی نقشه توجیه میکردم و خدمت آقا گزارش میدادم که از جبهه غرب تماس گرفتند گفتند که کار فوری دارند. من آمدم پای تلفن، توی سنگر بعدی. بچههای پشتیبانی ما از جبهه غرب، تماس گرفته بودند که دشمن آمده تا کرند. به آنها معترض شدم که «ارتش عراق توی کرند میخواهد چه هدفی را دنبال کند؟ بروید دقیق بشوید! ارتش عراق به کرند نمیآید». بعد، برگشتم خدمت آقا و گزارش عملیات آن شب را خدمت ایشان ادامه دادم. نماز اول را خوانده بودیم که بچهها آمدند و گفتند از جبهه غرب تماس گرفتهاند و اصرار دارند که حتما بیایید صحبت کنید.
حداکثر پانزده دقیقه از تلفن اول تا تلفن دوم طول کشید. پای تلفن که رفتم، برادرمان جانمحمد، پشت خط بود. ایشان آن زمان در کرمانشاه بود و در سپاه، مسئولیت پشتیبانی جبهههای غرب را بر عهده داشت. او گفت: «فلانی! دشمن آمده تا اسلامآباد». گفتم: «خب، مرد حسابی! شما یک ربع قبل گفتید دشمن در کرنده. از کرند تا اسلامآباد بیش از 100 کیلومتر راهه. توی این یک ربع، با چی آمدند اسلامآباد!؟ اشتباه میکنید. ببینید چه خبره. گزارشهای شما، گزارشهای درستی نیست که ما بتوانیم تصمیم بگیریم.»
همین طور داشتیم تلفنی صحبت میکردیم که یک نفر از داخل زاغههای سپاه در پادگان اللهاکبر اسلامآباد، با خط دیگری با جانمحمد تماس گرفت. من گوشی دستم بود و ایشان داشت با تلفن دیگری با آنها صحبت میکرد. برادر جانمحمد به من گفت: «این برادری که داخل زاغههاست، میگه اینها دختر و پسر، قاطیاند و با هم فارسی صحبت میکنند. بعد هم آمدهاند جلو زاغهها لاک مهر میکنند، میگن «دست نزنید، اینها به دردمون میخوره»؛ یعنی هیچ یک از زاغهها را منهدم نکردهاند و چیزی را برنداشتهاند.»
برگشتم پیش آقا، آقا فرمودند: «چیه اینقدر شما به هم ریختهای؟» عرض کردم، از جبهه غرب تلفن زدهاند. آقا فرمودند: «تو غرب، حمله شده؟» گفتم: «بله آقا! میگن حمله شده؛ اما گزارشهاشون گزارشهای متناقضیه، نمیتونیم تجزیه و تحلیل بکنیم. به خاطر همین، توی این ده دقیقه یک ربع، خدمت شما چیزی عرض نکردم.» ایشان فرمودند که «من فکر میکنم اینها منافقیناند. شما برید ریز بشید.» من رفتم گزارشهایی را گرفتم، برگشتم خدمت آقا، آقا فرمودند «چی شد؟ گفتم:» «بلکه این جوری میگن». گفتند: «بله. اینها منافقیناند، هدف اونها تهرانه».
تا آن لحظه، هیچ کدام از ردههای اطلاعاتی ما این گزارش را به ما نداده بود که اینها منافقین هستند و هدفشان هم تهران است. تا آن لحظه ما خبر نداشتیم. بعد از این که رفتیم در آنجا عملیات انجام دادیم و مدارکی از دشمن به دستمان آمد، متوجه شدیم؛ در حالی که آقا همان لحظه اول فرمودند که «اینها منافقیناند و هدفشان هم تهران است؛ بروید به آن منطقه».
آن روزها بین برادران ارتش و سپاه، خطوط تقسیم شده بود و این منطقه در مسئولیت برادران ارتش بود. آقا محسن به آقا عرض کردند که «منطقه در مسئولیت برادران ارتش است»؛ ولی آقا به بنده فرمودند «با توجه به این که شما تو اون منطقه، یعنی کرمانشاه بودید، اگر کاری میتونید بکنید، برید و معطل نشید». من به خاطر دستور آقا حرکت کردم.
حداکثر پانزده دقیقه از تلفن اول تا تلفن دوم طول کشید. پای تلفن که رفتم، برادرمان جانمحمد، پشت خط بود. ایشان آن زمان در کرمانشاه بود و در سپاه، مسئولیت پشتیبانی جبهههای غرب را بر عهده داشت. او گفت: «فلانی! دشمن آمده تا اسلامآباد». گفتم: «خب، مرد حسابی! شما یک ربع قبل گفتید دشمن در کرنده. از کرند تا اسلامآباد بیش از 100 کیلومتر راهه. توی این یک ربع، با چی آمدند اسلامآباد!؟ اشتباه میکنید. ببینید چه خبره. گزارشهای شما، گزارشهای درستی نیست که ما بتوانیم تصمیم بگیریم.»
همین طور داشتیم تلفنی صحبت میکردیم که یک نفر از داخل زاغههای سپاه در پادگان اللهاکبر اسلامآباد، با خط دیگری با جانمحمد تماس گرفت. من گوشی دستم بود و ایشان داشت با تلفن دیگری با آنها صحبت میکرد. برادر جانمحمد به من گفت: «این برادری که داخل زاغههاست، میگه اینها دختر و پسر، قاطیاند و با هم فارسی صحبت میکنند. بعد هم آمدهاند جلو زاغهها لاک مهر میکنند، میگن «دست نزنید، اینها به دردمون میخوره»؛ یعنی هیچ یک از زاغهها را منهدم نکردهاند و چیزی را برنداشتهاند.»
برگشتم پیش آقا، آقا فرمودند: «چیه اینقدر شما به هم ریختهای؟» عرض کردم، از جبهه غرب تلفن زدهاند. آقا فرمودند: «تو غرب، حمله شده؟» گفتم: «بله آقا! میگن حمله شده؛ اما گزارشهاشون گزارشهای متناقضیه، نمیتونیم تجزیه و تحلیل بکنیم. به خاطر همین، توی این ده دقیقه یک ربع، خدمت شما چیزی عرض نکردم.» ایشان فرمودند که «من فکر میکنم اینها منافقیناند. شما برید ریز بشید.» من رفتم گزارشهایی را گرفتم، برگشتم خدمت آقا، آقا فرمودند «چی شد؟ گفتم:» «بلکه این جوری میگن». گفتند: «بله. اینها منافقیناند، هدف اونها تهرانه».
تا آن لحظه، هیچ کدام از ردههای اطلاعاتی ما این گزارش را به ما نداده بود که اینها منافقین هستند و هدفشان هم تهران است. تا آن لحظه ما خبر نداشتیم. بعد از این که رفتیم در آنجا عملیات انجام دادیم و مدارکی از دشمن به دستمان آمد، متوجه شدیم؛ در حالی که آقا همان لحظه اول فرمودند که «اینها منافقیناند و هدفشان هم تهران است؛ بروید به آن منطقه».
آن روزها بین برادران ارتش و سپاه، خطوط تقسیم شده بود و این منطقه در مسئولیت برادران ارتش بود. آقا محسن به آقا عرض کردند که «منطقه در مسئولیت برادران ارتش است»؛ ولی آقا به بنده فرمودند «با توجه به این که شما تو اون منطقه، یعنی کرمانشاه بودید، اگر کاری میتونید بکنید، برید و معطل نشید». من به خاطر دستور آقا حرکت کردم.