kayhan.ir

کد خبر: ۹۸۹
تاریخ انتشار : ۲۹ آذر ۱۳۹۲ - ۱۵:۴۷

چشم به راه سپيده

تو را غايب ناميده‌اند، چون «ظاهر» نيستي، نه اينکه «حاضر» نباشي.
«غيبت» به معناي «حاضر نبودن»، تهمت ناروايي است که به تو زده‌اند و آنان که بر اين پندارند، فرق ميان «ظهور» و «حضور» را نمي‌دانند، آمدنت که در انتظار آنيم به معناي «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را مي‌خوانند، ظهورت را از خدا مي‌طلبند نه حضورت را. وقتي ظاهر مي‌شوي، همه انگشت حيرت به دندان مي‌گزند با تعجب مي‌گويند که تو را پيش از اين هم ديده‌اند. و راست مي‌گويند، چرا که تو در ميان مائي، زيرا امام مائي، جمعه که از راه مي‌رسد، صاحبدلان «دل» از دست مي‌دهند و قرار ازکف مي‌نهند و قافله دل‌هاي بي‌قرار روي به قبله مي‌کنند و آمدنت را به انتظار مي‌نشينند...
و اينک اي قبله هر قافله و اي «شبروان را مشعله»، در آستانه آدينه‌اي ديگر با دلدادگان ديگري از خيل منتظرانت سرود انتظار را زمزمه مي‌کنيم.
مرد زمان
دستم به دستهاي تو آقا نمي‌رسد
فرياد من به گوش تو آيا نمي‌رسد
گويا شکسته مي‌شود اينجا تمام من
اکسير دستهاي تو بر ما نمي‌رسد
بغضي که بسته بود دوباره گشوده شد
سيلاب اشک من که به دريا نمي‌رسد
وقتي که سخت مي‌شوم و سخت مثل کوه
يک لحظه چهره‌ات به تماشا نمي‌رسد
يک سايه سپيد مي‌شوي و نور مي‌برد
نقش خيالهاي تو را تا نمي‌رسد
من رفته‌ام، آسمان هم چه خوب مي‌داند
دستم به دستهاي تو آقا نمي‌رسد!...
ماندانا شهبازي

وصل يار
بردار از رخ پرده را اي ماه دل‌آراي من
کز نازنين سيماي تو روشن شود سيماي من
جانم ز هجران سوختي آتش به جان افروختي
سوزد دل از هجر و فراق اي واي من اي واي من
دل مي‌گدازد سوز تو جان پر کشد در کوي تو
در دل‌ستاني شهره‌اي اي يار بي‌همتاي من
هر دم شميمي مي‌رسد زان کوي عطرآگين تو
تا بزم سرمستان ببر جانا دل شيداي من
من بي‌قرارم بي‌قرار در انتظار وصل يار
چشم انتظارم روز و شب آمال من سوداي من
هر کوي و برزن سرکشم گيرم نشان از کوي تو
کن الفتي اي دلربا با اين دل تنهاي من
خال رخت دل مي‌برد جان ناز شستت مي‌خرد
با يک کرشمه رخ نما اي مه رخ زيباي من
ماه جهان‌افروز من بنگر نوا و سوز من
از هجر تو دل مي‌تپد اي مونس شبهاي من 
مشکل‌گشاي دل تويي آن آشناي دل تويي
هجران تو کي سر رسد اي يوسف رعناي من
مهرت سرور جان من اي جان من جانان من
عشق و ولايت در دلم ديدار تو روياي من
گويد حبيبت هر نفس دلداده را فرياد رس
با عاشقان دمساز شو آقاي من مولاي من
حبيب‌الله نيکخواه

کدام جمعه!
تو همچون آفتاب پشت ابر از دور پيدايي
سلام اي پادشاه روزهاي تلخ تنهايي
پريشان کرده گيسو تا برآيد از دلم آهي
تو آن ماهي که شب را کشته‌اي از فرط زيبايي
رميده آهوان فرصتم بي‌رخصت چشمت
بهل تا از جنونت بگذرد امروز ليلايي
دلم چون چشمه‌اي بو مي‌کشد هر روز صحرا را
سرم در جستجويت صخره‌اي درگير دريايي
مداوم مي‌زند نبض حضورت بي‌تو قلبم آه
من از هر روز غمگينم کدامين جمعه مي‌آيي
رضا عابدين‌زاده