kayhan.ir

کد خبر: ۴۵۲۶۳
تاریخ انتشار : ۰۱ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۹:۳۳
پیدا و پنهان شکل‌گیری وهابیت

حکومت عبدالعزیز بر ریاض با استفاده از سنت های قبیله ای !(پاورقی)



Research@kayhan.ir
به فاصله چند ماه بعد از فتح رياض صبح يك روز وقتي دروازه قصر حاكم گشوده شد و سوارانی با چفیه‌های عربی در دو ستون از قصر بیرون آمدند. مردم امیر جديد، عبدالعزیز را كه ديدند با چهره‌اي شادمان در حالی که در حصار یاران وفادارش بود، بر اسبي بلند و سینه فراخ از میان دو ستون لشکر مي‌گذشت. در کنار فرمانروای تازه ریاض، شیخ عبدالله ابن عبداللطیف سوار بر شتری سرخ موي پیش مي‌آمد، صورت فربهش جدی و مرموز بود و در آن هیچ چیز خوانده نمي‌شد. سپیدی دستارش با محاسن سفید انبوهش هماهنگی خاصی داشت. او قاضی شهر بود. شاید اگر عمر کسی به گذشته دور که محمدبن عبدالوهاب به درعیه آمده بود و پسر سعود به او پناه داد قد مي‌داد، شباهت او را به جدش محمد مي‌ستود. اما از آن  زمان قريب صد سال مي‌گذشت. اکنون تاریخ داشت تکرار مي‌شد، و عبدالعزیز جوان، با شیخ عبدالله وصلت مي‌کرد. با این حال، اين ازدواج برای آن که دیگر علمای ریاض هم عبدالعزیز را به عنوان پیشنماز بپذیرند، کافی نبود، او فقط مي‌توانست حاکم شهر باشد. اكنون بيش از هزار مرد جنگی که به عبدالعزیز جوان پیوسته بودند، او و قاضی را در قلمروی جدیدش که قصد داشت در آن گشتی بزند، همراهی مي‌کردند. گروهی پیشتر مي‌رفتند تا راه را برای حاکم جدید باز کنند. مردم برای تماشای حاکم از بام‌ها و دیوارها سرک مي‌کشیدند. فریاد مداوم سپاهیان که بانگ مي‌زدند، «عمرو دولت امیر عبدالعزیز بن عبدالرحمان پاینده باد!» ترسی بي‌جهت را در دل اهالی مي‌انداخت.
عبدالعزیز با سری برافراشته و نگاهی بي‌اعتنا به رعایای جدیدش که در میانه راه در پشت نیزه‌های خطی بلند سربازان صف کشیده بودند، شانه به شانه شیخ مي‌آمد.
قلعه کوچک و دیوارهای گلی که عبدالعزیز برای پدر و قبیله‌اش از آل رشید پس گرفت، نقطه کوچکی از بیابان مرکزی بود که تقريبا از هر نظر دور از قرن بيستم بود. نواحي اطراف اين منطقه كه به نام نجد شناخته مي‌شد، هيچ ثروتي نداشت اما ويژگي خاصي داشت كه با ديگر نقاط عربستان بسيار متفاوت بود. بارزترين مشخصه‌اش وجود تعداد زيادي از تندروهاي مذهبي با عقايد «محمدبن عبدالوهاب» پيشواي وهابيان در نيمه دوم قرن هيجدهم بود. مردمانش ویژگی‌های خاص خودشان را داشتند. آن‌ها مردانی سرسخت با جثه‌اي لاغر بودند که خیلی چیزها مثل غذای خوب، توتون، لباس‌های لطیف و حتی برپایی مناره برای مسجدها و جانماز برای زانو زدن بر روی آن را نفی مي‌کردند. آنها قرآن را به شیوه ساده تفسیر مي‌کردند. پس اگر جایی در قرآن از قول خداوند گفته مي‌شد که او بر انسان‌ها بینا و شنواست، خدای آن‌ها حتما صاحب چشم و گوش بود.
از جایی که خداوند در عرش مي‌نشست، نجد به خوبی پیدا بود و این که خداوند چهار انگشت از عرش بزرگ‌تر بود بخشي از عقايد آن‌ها را تشکیل مي‌داد.
ریاض به ندرت عبدالعزیز را مي‌شناختند، زمانی که او ریاض را ترک مي‌کرد پسربچه‌اي بیشتر نبود واگر چه خون محمدبن سعود را در رگ‌ها داشت اما آن‌ها به محیط پرورش‌اش در کویت اطمینانی نداشتند. برای همین روشن بود كه پیران مذهبی او را نخواهند خواست. بنابراين پدرش؛ عبدالرحمان عنوان امام جماعت مسلمانان را برای خودش نگاه داشت و حكومت را به وي سپرد. عبدالعزیز جوان برای اثبات تقوایش باید سعی زیادی مي‌کرد. او باید نشان مي‌داد که نسبت به پیوند تاریخی آل سعود با وهابی‌گری متعهد است.
درباره تعلق رياض به عبدالعزيز كه مردي بسيار جوان بود، عبدالرحمان بن سعود همان كاري را كرد كه به طور معمول در حد آيين قبيله‌اي مرسوم است. ليسي در اين باره مي‌نويسد:
«شناسايي عربستان سعودي به صورت يك حكومت موروثي قبيله‌اي و نه به صورت يك حكومت سلطنتي به مفهوم غربي آن ، عملي كاملا عاقلانه و منطقي است زيرا طبق سنت قبيله‌اي هر كس كه از همه مناسبتر است بايد حكومت را در دست گيرد. اين شيوه‌اي است كه خانواده‌هاي باديه‌نشين و طبقات بازرگان نجدي براي ادامه زندگي انتخاب كرده‌اند. پيرترها، سروري نهايي را به خود اختصاص داده‌اند ولي اداره امور روزمره خانواده بايد به كسي سپرده شود كه براي انجام چنين كاري بهترين است.»۴۷
بنابراين وقتي در تابستان 1902، عبدالرحمان همراه همسر و فرزندان كوچك‌ترش به رياض رسيد، طبيعي بود كه حكومت را رد كند و به پسرش بگويد: «تو اين جا را گرفته‌اي، تو هم آن را نگاه خواهي داشت.» ۴۸
پس عبدالعزيز به ناچار اجرای قانون و دستورات اخلاقی را به علمای وهابی سپرد و به فكر افتاد تا برای محکم‌تر شدن این تعهد با «طرفه»، دختر قاضی اعظم، «شیخ عبدالله بن عبداللطیف» ازدواج كند.
پس از برقراری حکومت عبدالعزیز در سال 1902 ، او خیلی سریع موفق به جلب احترام عموم شد. تجار به وی قرض مي‌دادند، سفته از روزهای اول مورد استفاده قرار گرفت و مردم عادی آن چنان خوب به تعمیر دیوارها پرداختند که یک سال بعد وقتی زمان امتحان برج و بارو فرا رسید، دیوارها بلند و غیرقابل شکستن شده بودند.
فصل چهارم
در اواخر تابستان 1903وقتی کاروان بزرگ عبدالعزیز به نزدیکی شهر رسید، شهر ساحلی کویت هنوز در خواب بود. تنها صدایی که گاهی خلوت شهر را بر هم مي‌زد، صدای گام‌های نامنظم مردانی خواب آلود بود که از خیابان‌های بدنام شهر مي‌گذشتند تا بعد از یک شب میگساری و آوازخوانی و تفریح با زنان در سپیده دم به خانه‌هایشان بازگردند.
کشتی‌های صید مروارید در بندر لنگر انداخته بودند و جز خواب هیچ صدایی از آن‌ها بر نمي‌آمد. خیلی دورتر از ساحل، قایق‌های صید ماهی تورهایشان را در دریا پهن کرده و در انتظار بالا آمدن خورشید بودند تا صیدها را از آب بیرون بکشند.
کاروان مي‌توانست پیش از طلوع خورشید وارد شهر شود اما عبدالعزیز تصمیم گرفت شب را زیر آسمان پرستاره میان سیاه چادرش بخوابد؛ عادتی که بسیار دوست داشت. بعد از نماز صبح، اعضای کاروان برای ساعاتی استراحت مي‌کردند، در حالی که مردان مسلح در اطراف چادر عبدالعزیز نگهبانی مي‌دادند. چرا كه او دشمنی سرسخت به نام رشید داشت كه ممکن بود هر لحظه به دست یکی از افراد قبيله‌اش کشته شود.
با این که به نظر مي‌رسید روز در بیکرانه بیابان پیش از شهر برآمده بود اما مردمان شهر خیلی زودتر از خواب برخاسته بودند. اکنون از ساحل صدای ملوانان، بازرگانان و باربران در میان بشکه‌ها مي‌آمد. آن‌ها در حالی که عرق مي‌ریختند و بلندبلند حرف مي‌زدند، با شتاب بار کشتی‌ها را تخلیه مي‌کردند. آن همه عجله برای این بود که قبل از گرمای بیش از حد هوا کارشان را تمام کنند.
آب دریا به تدریج پایین‌تر مي‌رفت و فضولات آدم‌ها را به درون مي‌کشید. دریا بوی نا و روغن مانده مي‌داد.
چند زن جوان با لباس‌های رنگارنگ از يك کشتی انگلیسی در حال پیاده شدن بودند. آن‌ها از خویشاوندان افسران یا وابسته‌های سیاسی انگلستان بودند.
عبدالعزیز به کشتی بادبانی جنگی انگليسي که در طرف راست او در مدخل بندر قد برافراشته بود، خیره شد. سپس نگاهش را از دریا گرفت و سعی کرد محله قدیمی‌اش را همان طور که بود تصور کند.
خانه گلی محقری در کوچه‌اي نزدیک ساحل دریا را در کویت به خاطر آورد. بوی رایجی که در کوچه‌های این محله مي‌پیچید، بوی روغن نهنگ همراه با بوی بد فاضلابی بود که از خانه‌ها مي‌آمد و در یک چاه عمومی سرباز در آن نزدیکی جمع مي‌شد.
حالا عبدالعزیز همه آن روزهای خوب و بد نوجوانی را به خاطر مي‌آورد. یادآوری مرگ همسر نوجوانش که فقط 6 ماه از ازدواجشان مي‌گذشت، برای لحظاتی از ذهنش گذشت اما خاطره بسیار کوتاه بود.
اگر روزگار به همان ترتیب مي‌گذشت، چه بسا که عبدالعزیز دچار پریشانی مي‌شد اما وقتی یک روز صبح امیر کویت، پدرش عبدالرحمان بن سعود را به کاخش دعوت کرد، همه چیز به یکباره تغییر کرد، آیا مبارک از سر رحمت و بخشش پدر و پسر را خواسته بود؟
این‌طور به نظر نمي‌رسید. به چشم مبارک، زمانی که عربستان مرکزی میان دسته‌های مختلف تقسیم شده بود، کویت از همه قوی‌تر بود اما تسخیر ریاض و فرار آل سعود، به خاندان رشید قدرت بیش از حدی بخشیده بودو آن‌ها زير سايه دولت عثماني روز به روز قدرتمندتر مي‌شدند، مبارک مي‌خواست خاندان رشید خطه خود را به صحراهای شمالی و در اطراف پایتخت خودشان یعنی «هیل» محدود کنند و اين تنها با کمک قبیله سعود ممکن بود و این طور شده بود که یک روز صبح عبدالعزیز جوان به خواسته مبارك، دوستان جوانش را فراخواند و شترش را به سمت جنوب غربی به درون غبار داغ بيابان راند.
اکنون عبدالعزیز با سربازانش به كويت برگشته بود تا با حاکم ملاقات کند.
بسياري از اين سربازان باديه‌نشيناني ساده و خرافاتي بودند. باديه‌نشيناني كه به دور از مناقشات مذهبي، ذهني خالي و صاف داشتند كه آماده پذيرش هر سخني بود. در سرتاسر بيابان به ندرت كسي پيدا مي‌شد كه سواد خواندن و نوشتن را داشته باشد.۴۹
منظره کویت هنوز هم درست مانند روزهایی بود که او ـ در 20 سالگی ـ آن جا را ترک کرده بود. در جایی که شهر به انتها مي‌رسید، تا چشم کار مي‌کرد، بیابان صاف بود. تنها زینت این بیابان بزرگ چادرهای سیاه مویی بود که گاهی در میان گذرگاه‌های شتر و شوره‌زارها به چشم مي‌خوردند.
وقتی عبدالعزیز همراه 200 سوار كويت۵۰ را ترک مي‌کرد، هرگز نمي‌توانست به ارزش چیزهایی که در کویت و به خصوص از امیر کویت در سیاست آموخته بود، پی ببرد. مبارک سیاستمدار به دنیا آمده بود، او نه تنها دنیای پر راز و رمز اعراب را مي‌شناخت، بلکه با مکرهای جهان بزرگتر خارج از کشورش که چشم طمع به کویت ثروتمند و برخوردار از موقعیت در خلیج فارس داشتند، آشنا بود.
در آن صبح دلپذير، بندر کویت به دلیل شایعات مختلفی از جمله هجوم احتمالي آل رشيد به كويت که از گوشه و کنار به گوش مي‌رسید، به نظر شلوغ‌تر مي‌رسید. البته شایعات تنها دلیل شلوغی نبود، کشتی‌های حامل برنج، توتون، قهوه و اسلحه در خلیج تاج مانند لنگر انداخته بودند و بارهایشان را خالی مي‌کردند و کاروان‌هایی که از فلات داخلی برای بردن این بارها به داخل بندر هجوم آورده بودند، بندر را دچار ازدحام کرده بود. اسلحه‌هایی که قرار بود بخش زیادی از آن‌ها به دست عبدالعزيز و يارانش برسد، بزرگترین کاروان را تشکیل مي‌دادند. در دهانه خلیج فارس جایی که دو رودخانه دجله و فرات به هم مي‌رسید و افسانه سندباد دریانورد از آن جا شروع مي‌شد، کرجی‌های چوبی عظیمی در حرکت بودند، این کرجی‌ها هر پاییز، در یکی از مسیرهایی که دریانوردان عرب هزار سال قبل کشف کرده بودند، از جنوب شرقی، در امتداد سواحل هندوستان به طرف سیلان مي‌رفتند. هر سیاستمدار باهوشی به راحتی مي‌توانست بفهمد که چرا انگلستان تا این حد نگران و مراقب اوضاع کویت و کشورهای مجاور آن بود. كويت راهي براي رسيدن به هندوستان بود.