روایتی از سفر یک روزه اصحاب رسانه و هنرمندان خوزستان به مناطق عملیاتی جنوب
باران و عطر نمناک حضور در جوار شهدا
هوای ابری و جادهای که به نور منتهی میشود و کاروانی که دلشان را پیش پیش به زیارت فرستادهاند که اگر اینگونه نبود دعوتنامهشان را شهدا امضا نمیکردند.
بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خوزستان برنامهای ترتیب داد و اصحاب رسانه و هنرمندان را به بازدید از مناطق عملیاتی فراخواند و لبیکگویندگان قطعا امید آن داشتهاند که روحشان را در این سفر تطهیر داده و سبکبال برای شروعی دوباره رجعت کنند. آنچه در پی میآید سفرنامه که نه بلکه روایتی دلی از این سفر یک روزه معنوی است.
قطرات ریز باران به شیشه میخورند و همزمان عطر خاک نمناک است که به مشام میرسد، برای زیارت شهدا غسل باران میکنیم، هنوز از محدوده اهواز خارج نشدهایم که پادگانهای یادگار جنگ تحمیلی نمایان میشود و راوی همراه کاروان که صدایش به خاطر سرماخوردگی درنمیآید تلاش میکند تا هرچه رساتر به معرفی منطقه و بیان خاطرات آن روزها بپردازد و همرزمانش را به نحو احسن به ما معرفی کند.
حمیدیه، سوسنگرد، بستان و در نهایت چزابه، عجب اسمی دارد این چزابه! از تکرار آن خسته نمیشوم و هر بار نامش را که میآورم احساس ابهتی عظیم میکنم؛ اینجا نزدیک به نقطه صفر مرزی است نزدیکترین نقطه به خورشید، نزدیکترین نقطه به ارباب و اگر بگویند سروقامت بسیاری از شهدای ما در این نقطه بر زمین افتاده حیرت نمیکنم چرا که در برابر عظمت سالار جز تعظیم چارهای نیست.
و دلت میترکد، از غربت شهدا که نه، از غربت خودمان که پایبند دنیا شدهایم وگرنه آنها که رفتند و غربت این دنیا را با لقاءا... معامله کردند و ما ماندهایم، خدا کند که متضرر نشویم.
بیاختیار پاپوش از پای درمیآورند، چرا که اینجا وادی «فاخلع نعلیک» است، اینجا «ارض مقدس» است، و تو به خود اجازه نمیدهی بر خاکی که خون پاکان و عابدان الهی را در جان خود دارد به تکبر و خودخواهی گام برداری.
نوایی از درون حسینیه یادمان چزابه مرا به سوی خودمیکشاند، وارد حسینیه میشوم جوانانی که نور از چهرهشان و عشق از چشمانشان میچکد؛ با لهجه شیرین اصفهانی با یکدیگر صحبت میکنند، دانشجویان پزشکی دانشگاه اصفهان. باید قاطی آنها شوم و از آنها نور بگیرم. چقدرسادهاند و خاکی دقیقا مثل همان شهدایی که دعوتشان کردهاند.
آن سوتر عاشقانی دور هم جمعاند، صندل و جوراب، شلوار چریکی و پیراهن سیاهی که به مناسبت شهادت ام ابیها برتن کردهاند و چفیه که عنصر لاینفک بچه بسیجیهاست. میخندند خندههایی اهورایی و شوخیهایی از جنس شوخیهای پشت خاکریز و میگریند؛ گریههایی که از پس آن حالی خوش است. چقدر بیشیله و پیلهاند. برای همدیگر معبر باز میکنند و اگر پایش بیفتد برای یکدیگر جان میدهند.
شاید خاصیت این خاک است که شایستگان را پاک میکند و یا پاکان را شایسته زیارت خود؛ نمیدانم، هر رازی که در این میان باشد ناخودآگاه مرا به سوی آنان سوق میدهد.
چفیه را روی سرانداخته و به افق خیره شده و در عمق تفکرش غرق شده و این تفکر از هزار سال عبادت ارزشمندتر است و دیگری پیشانی بر خاک نهاده و زمزمه میکند، زمزمهای عاشقانه. فکر میکنم کانال ارتباطی را خوب پیدا کرده است که اینقدر حالش خوش است.
دوباره باران ولی این بار تندتر، همهچیز شسته میشود و گویا حیات دوباره آغاز میشود. چزابه در عمق جانم رسوخ کرده است و دم رفتن حسرتی عجیب در وجودم ریشه میدواند تا زیارت ارباب تنها چند ساعت راه است چرا باید به این راحتی برگردم و دوباره حسرت بخورم.
و چه خوش گفت سید شهیدان اهل قلم: «بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها، نه؛ کربلا حرم حق است و هیچکس را جز یاران امام حسین علیهالسلام راهی به سوی حقیقت نیست. کربلا ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر...»
رهسپار دهلاویه میشویم؛ مشهد شهیدی که پشت پا زد به تمام مدارک و مدارجی که میتوانست پلکان ترقی او در دنیا باشد، اما مصطفی از ینگه دنیا برید تا به داد مظلومان برسد، مصطفی هسته دلش را با قدرت عشق الهی شکافت و در این انفجار هستهای به عروج رسید.
«چ» یعنی چمران، «چ» یعنی چراهای فراوان، چرا چمران به آمریکا رفت؟ چرا چمران فیزیک هستهای خواند؟ چرا چمران از آمریکا به لبنان رفت؟ چرا چمران مدیر یتیمخانه شد؟ چرا چمران از لبنان به ایران آمد؟ چرا؟ و چراهای دیگری که این شخصیت چندبعدی در ذهن ایجاد میکند.
یک روز ابری و طنین مداحی و مشهدی که بیابان آن را همچون نگینی در برگرفته و اگر هم نخواهی ناخودآگاه میآیند و گونهات را گرم و نمناک میکنند قطرات اشک.
انگار از زبان تو میخواند مرثیه خوان، شگفتا چه خوب چفت میشود حال ما و این نوا، خدایا درهای معرفتت را به روی ما بگشا آن گونه که در سرزمین کفر و سیاهی انوار محبتت را به مصطفی چمران نشان دادی.
نماز ظهر و عصر را در حسینیه روستای دهلاویه که در نزدیکی یادمان قرار دارد اقامه میکنیم و پس از صرف ناهار نشست هماندیشی با حضور رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خوزستان درجمع اصحاب رسانه و هنرمندان برپا میشود و حضور سرهنگ عقیلی هم موجب دلگرمی دوستان میشود و هم نشان از توجه و نکتهبینی ایشان دارد.
مقصد بعدی مشهد شهدای هویزه و یاران علمالهدی است، اینجا سیل عاشقان است که بر مزار شهدا آرام گرفتهاند، خادمان شهدا به زائرین خوشآمد گفته و از آنان التماس دعا دارند، دخترک زانوانش را بغل گرفته و درست روبهروی مزار علمالهدی نشسته و به سنگ مزارش خیره شده و پیداست که ارتباط خاصی در این میان شکل گرفته است! او به حسین چه میگوید و از خدای حسین چه میخواهد؟ سر را که بچرخانی در عین آرامش تحرک و بیتابی عجیبی را احساس میکنی، علت این بیقراری در چیست؟! انگار جایشان در این دنیا تنگ است، بهتر است وصف حالشان را به قلم سیدمرتضی بسپارم: «عشق عاشق را به بیماری میکشاند، بیمار زرد روی است و خواب و خور ندارد و از درد مینالد و میگرید، حال آن که اهل سلامت دنیا فربهاند و سرخ روی، شبها را در خواب غفلتاند و روزها نیز همتشان یک سره وقف تمتع است. (یأکلون کما تأکل الانعام) سالک ناسک، ترک رسوم و عبادت و قیود احکام کثرات میگوید و این چنین کس را مردمان «بیمار» میخوانند و «مجنون».
حالا بیشتر متوجه میشوم که چرا اینان در چشم بعضی از ما دنیازدهها مجنون به نظر میرسند و به راحتی به آنها میگوییم: «بابا حالشان خوب نیست» در حالی که اساسا این حال ماست که خوش نیست.
از همه جای ایران آمدهاند و با لهجههای مختلف سخن میگویند؛ بعضیها قرار است شب را در اقامتگاه مجاور یادمان سپری کنند و از این رو با شعف از این موضوع سخن میگویند و برخی دیگر دارند بار سفر میبندند تا به مقصدی دیگر رهسپار شوند.
اما غروب هویزه وقتی آهنگ بازگشت میکنیم دلگیر و سنگین میشود، در مسیر بازگشت به اهواز بیشتر سکوت و تفکر است که بر همراهان حکمفرماست، به اهواز میرسیم گویا در نهایت باید زیر سند سفرمان را شهدا امضا کنند: معراج شهدای اهواز، نماز مغرب و عشا در جوار 96 شهید تازه تفحص شده، بدرقهای از این عظیمتر ممکن نبود، و تنها نتیجه سفر از دریچه نگاه آوینی رقم میخورد: «پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا
ماندهاند.»
فاطمه زورمند
حمیدیه، سوسنگرد، بستان و در نهایت چزابه، عجب اسمی دارد این چزابه! از تکرار آن خسته نمیشوم و هر بار نامش را که میآورم احساس ابهتی عظیم میکنم؛ اینجا نزدیک به نقطه صفر مرزی است نزدیکترین نقطه به خورشید، نزدیکترین نقطه به ارباب و اگر بگویند سروقامت بسیاری از شهدای ما در این نقطه بر زمین افتاده حیرت نمیکنم چرا که در برابر عظمت سالار جز تعظیم چارهای نیست.
و دلت میترکد، از غربت شهدا که نه، از غربت خودمان که پایبند دنیا شدهایم وگرنه آنها که رفتند و غربت این دنیا را با لقاءا... معامله کردند و ما ماندهایم، خدا کند که متضرر نشویم.
بیاختیار پاپوش از پای درمیآورند، چرا که اینجا وادی «فاخلع نعلیک» است، اینجا «ارض مقدس» است، و تو به خود اجازه نمیدهی بر خاکی که خون پاکان و عابدان الهی را در جان خود دارد به تکبر و خودخواهی گام برداری.
نوایی از درون حسینیه یادمان چزابه مرا به سوی خودمیکشاند، وارد حسینیه میشوم جوانانی که نور از چهرهشان و عشق از چشمانشان میچکد؛ با لهجه شیرین اصفهانی با یکدیگر صحبت میکنند، دانشجویان پزشکی دانشگاه اصفهان. باید قاطی آنها شوم و از آنها نور بگیرم. چقدرسادهاند و خاکی دقیقا مثل همان شهدایی که دعوتشان کردهاند.
آن سوتر عاشقانی دور هم جمعاند، صندل و جوراب، شلوار چریکی و پیراهن سیاهی که به مناسبت شهادت ام ابیها برتن کردهاند و چفیه که عنصر لاینفک بچه بسیجیهاست. میخندند خندههایی اهورایی و شوخیهایی از جنس شوخیهای پشت خاکریز و میگریند؛ گریههایی که از پس آن حالی خوش است. چقدر بیشیله و پیلهاند. برای همدیگر معبر باز میکنند و اگر پایش بیفتد برای یکدیگر جان میدهند.
شاید خاصیت این خاک است که شایستگان را پاک میکند و یا پاکان را شایسته زیارت خود؛ نمیدانم، هر رازی که در این میان باشد ناخودآگاه مرا به سوی آنان سوق میدهد.
چفیه را روی سرانداخته و به افق خیره شده و در عمق تفکرش غرق شده و این تفکر از هزار سال عبادت ارزشمندتر است و دیگری پیشانی بر خاک نهاده و زمزمه میکند، زمزمهای عاشقانه. فکر میکنم کانال ارتباطی را خوب پیدا کرده است که اینقدر حالش خوش است.
دوباره باران ولی این بار تندتر، همهچیز شسته میشود و گویا حیات دوباره آغاز میشود. چزابه در عمق جانم رسوخ کرده است و دم رفتن حسرتی عجیب در وجودم ریشه میدواند تا زیارت ارباب تنها چند ساعت راه است چرا باید به این راحتی برگردم و دوباره حسرت بخورم.
و چه خوش گفت سید شهیدان اهل قلم: «بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها، نه؛ کربلا حرم حق است و هیچکس را جز یاران امام حسین علیهالسلام راهی به سوی حقیقت نیست. کربلا ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر...»
رهسپار دهلاویه میشویم؛ مشهد شهیدی که پشت پا زد به تمام مدارک و مدارجی که میتوانست پلکان ترقی او در دنیا باشد، اما مصطفی از ینگه دنیا برید تا به داد مظلومان برسد، مصطفی هسته دلش را با قدرت عشق الهی شکافت و در این انفجار هستهای به عروج رسید.
«چ» یعنی چمران، «چ» یعنی چراهای فراوان، چرا چمران به آمریکا رفت؟ چرا چمران فیزیک هستهای خواند؟ چرا چمران از آمریکا به لبنان رفت؟ چرا چمران مدیر یتیمخانه شد؟ چرا چمران از لبنان به ایران آمد؟ چرا؟ و چراهای دیگری که این شخصیت چندبعدی در ذهن ایجاد میکند.
یک روز ابری و طنین مداحی و مشهدی که بیابان آن را همچون نگینی در برگرفته و اگر هم نخواهی ناخودآگاه میآیند و گونهات را گرم و نمناک میکنند قطرات اشک.
انگار از زبان تو میخواند مرثیه خوان، شگفتا چه خوب چفت میشود حال ما و این نوا، خدایا درهای معرفتت را به روی ما بگشا آن گونه که در سرزمین کفر و سیاهی انوار محبتت را به مصطفی چمران نشان دادی.
نماز ظهر و عصر را در حسینیه روستای دهلاویه که در نزدیکی یادمان قرار دارد اقامه میکنیم و پس از صرف ناهار نشست هماندیشی با حضور رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خوزستان درجمع اصحاب رسانه و هنرمندان برپا میشود و حضور سرهنگ عقیلی هم موجب دلگرمی دوستان میشود و هم نشان از توجه و نکتهبینی ایشان دارد.
مقصد بعدی مشهد شهدای هویزه و یاران علمالهدی است، اینجا سیل عاشقان است که بر مزار شهدا آرام گرفتهاند، خادمان شهدا به زائرین خوشآمد گفته و از آنان التماس دعا دارند، دخترک زانوانش را بغل گرفته و درست روبهروی مزار علمالهدی نشسته و به سنگ مزارش خیره شده و پیداست که ارتباط خاصی در این میان شکل گرفته است! او به حسین چه میگوید و از خدای حسین چه میخواهد؟ سر را که بچرخانی در عین آرامش تحرک و بیتابی عجیبی را احساس میکنی، علت این بیقراری در چیست؟! انگار جایشان در این دنیا تنگ است، بهتر است وصف حالشان را به قلم سیدمرتضی بسپارم: «عشق عاشق را به بیماری میکشاند، بیمار زرد روی است و خواب و خور ندارد و از درد مینالد و میگرید، حال آن که اهل سلامت دنیا فربهاند و سرخ روی، شبها را در خواب غفلتاند و روزها نیز همتشان یک سره وقف تمتع است. (یأکلون کما تأکل الانعام) سالک ناسک، ترک رسوم و عبادت و قیود احکام کثرات میگوید و این چنین کس را مردمان «بیمار» میخوانند و «مجنون».
حالا بیشتر متوجه میشوم که چرا اینان در چشم بعضی از ما دنیازدهها مجنون به نظر میرسند و به راحتی به آنها میگوییم: «بابا حالشان خوب نیست» در حالی که اساسا این حال ماست که خوش نیست.
از همه جای ایران آمدهاند و با لهجههای مختلف سخن میگویند؛ بعضیها قرار است شب را در اقامتگاه مجاور یادمان سپری کنند و از این رو با شعف از این موضوع سخن میگویند و برخی دیگر دارند بار سفر میبندند تا به مقصدی دیگر رهسپار شوند.
اما غروب هویزه وقتی آهنگ بازگشت میکنیم دلگیر و سنگین میشود، در مسیر بازگشت به اهواز بیشتر سکوت و تفکر است که بر همراهان حکمفرماست، به اهواز میرسیم گویا در نهایت باید زیر سند سفرمان را شهدا امضا کنند: معراج شهدای اهواز، نماز مغرب و عشا در جوار 96 شهید تازه تفحص شده، بدرقهای از این عظیمتر ممکن نبود، و تنها نتیجه سفر از دریچه نگاه آوینی رقم میخورد: «پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا
ماندهاند.»
فاطمه زورمند