kayhan.ir

کد خبر: ۱۲۶۷۷۰
تاریخ انتشار : ۰۲ اسفند ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۷

ما مثل کوه، پشت علی ایستاده‌ایم (چشم به راه سپیده)



سینه خسته‌ها
ما از الست طایفه‌ای سینه خسته‌ایم
ما بچه‌های مادر پهلو شکسته‌ایم
امروز اگر که سینه و زنجیر می‌زنیم
فردا به عشق فاطمه شمشیر می‌زنیم
ما را نبی «قبیله سلمان» خطاب کرد
روی غرور و غیرت ما هم حساب کرد
از ما بترس، طایفه‌ای پر اراده‌ایم
ما مثل کوه، پشت علی ایستاده‌ایم
از ما بترس، شیعه سر سخت حیدریم
جان برکفان لشگر سردار خیبریم
از جمعه‌ای بترس، که روز سوار‌هاست
پشت سر امام زمان ذوالفقار‌هاست
از جمعه‌ای بترس، که دنیا به کام ماست
فرخنده روز پر ظفر انتقام ماست
از جمعه‌ای بترس، که پولاد می‌شویم
از هرم عشق، مالک و مقداد می‌شویم
 وحید قاسمی
بهار سبز خدا
چقدر وصف شما ‌ای بهار ما را کشت
نیامدی، عطش انتظار ما را کشت
نیامدی و زمین در ملال می‌پوسد
میان چرخش این ماه و سال می‌پوسد
شما که از دل ما درد و داغ می‌گیری!
بگو کی از دل ما هم سراغ می‌گیری!؟
بهار سبز خداوند! می‌رسی آخر
ز پشت فاصله هر چند، می‌رسی آخر
تو از میان غم و درد می‌رسی از راه
درست مثل همان مرد می‌رسی از راه
شبیه مرد بزرگی که آسمانی شد
همان که کشته شمشیر بدگمانی شد
همان درخت بزرگی که سخت تنها ماند
تبر وزید، ولی تک درخت تنها ماند
همین که او به زمین خورد، گرگ آمده بود
برای کشتن مرد بزرگ آمده بود
نشست بر دل او تا رسید با تیغش
گلوی تشنه او را درید با تیغش
بیا بزرگ! که ما انتقام می‌خواهیم
برای کشته خود احترام می‌خواهیم
چه نیزه‌ها که پر از ‌اشتیاق خون اینجاست
چقدر سر! که پر از آتش جنون اینجاست
ولی تو عاقبت ‌ای مرد! می‌رسی از راه
در انتهای همین درد، می‌رسی از راه....
  علیرضا حکمتی
غروب جمعه
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
کى عید مى‏رسد که تکانى دهم به خویش؟
هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است
شب‏ها به دور شمع کسى چرخ مى‏خورد
پروانه‏اى که دل به دلِ یار بسته است
از تو همیشه حرف زدن کار مشکلى است
در مى‏زنیم و خانه گفتار بسته است
باید به دست شعر نمى‏دادم عشق را
حتى زبان ساده ‌اشعار بسته است
وقتى غروب جمعه رسد، بى‏تو، آفتاب
انگار بر گلوى خودش دار بسته است
مى‏ترسم آخرش تو نیایى و پُر کنند
در شهر شاعرى ز جهان، بار بسته است
نجمه زارع
مسیحا نفس
ساحل چشم من از شوق به دریا زده است
چشم بسته به سرش، موج تماشا زده است
جمعه را سرمه کشیدیم، مگر برگردی
با همان سیصد و فرسنگ نفر برگردی
زندگی نیست، ممات‌ست تو را کم دارد
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد
از دل تنگ من، آیا خبری هم داری؟
آشنا، پشت سرت مختصری هم داری؟
منّتی بر سر ما هم بگذاری، بد نیست
آه، کم چشم به راهم بگذاری، بد نیست
نکند منتظر مردن مایی، آقا؟
منتظرهات بمیرند، می‌آیی آقا؟
به نظر می‌رسد این فاصله‌ها کم شدنی‌ست
غیر ممکن‌تر از این خواسته‌ها هم شدنی‌ست
دارد از جاده صدای جرسی می‌آید
مژده ‌ای دل که مسیحا نفسی می‌آید
منجی ما به خداوند، قسم آمدنی‌ست
یوسف گم شده،‌ ای اهل حرم! آمدنی‌ست
  صابر خراسانی
قرار
دلم قرار نبود از شما جدا بشود
دلم قرار نبود از غمت رها بشود
شبم قرار نبود این چنین رَوَد درخواب
سحر بیاید و این سینه بی‌صفا بشود
قرار بود که هر شب برای نافله‌ها
غلام تو به صدای امیر پا بشود
قرار بود که دار و ندار عاشقتان
کمی ز گرد و غبار ره شما بشود
قرار بود که من یار خوبتان باشم
گدا قرار نشد دشمن خدا بشود
قرار نیست مگر من رِسَم به کوچه‌تان؟
قرار نیست که وصلت نصیب ما بشود؟
قرار بود که من بین روضه جان بدهم
قرار بود که خاکم به کربلا بشود
سر قرار شما آمدی نبودم من
امان از آنکه سرش پر ز ادّعا بشود
بیا قرار گذاریم باز هر جمعه
دم غروب لب من پر از دعا بشود
  مجید خضرایی