خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۲۳
شهادت حاج آقا مصطفی خمینی
وقتی به بنیصدر درباره پوشش دختر و همسرش اعتراض کردم و گفتم: «برای شما که آیتاللهزاده هستید خوب نیست که زن و بچهتان به این شکل و شمایل بگردند.» گفت: «من آنها را به هیچ کاری و هیچ چیزی اجبار و الزام نمیکنم، خودشان باید به این باور برسند.»
برای من تحمل شرایط منزل بنیصدر سخت بود، از اینرو پس از این که حالم خوب شد، دوباره به اعتصابیون پیوستم، روزهای جالب و زیبایی بود، این اعتصاب غذا مورد توجه رسانههای جمعی اروپا قرار گرفت و خبرنگارها مدام در میان جمعیت دیده میشدند. آنها با من نیز چندین گفتوگو کردند، و تعدادی خبرنگار زن هم با راهنمایی شهید منتظری پیش من آمدند؛ و من نیز در اتاقکی آثار شکنجه ساواک روی بدنم را به آنها نشان دادم.
سر و صدای این اعتصاب در دنیا موجب حرکتهای حمایتآمیز دیگری در کشورهای مختلف شد. در ایران هم از طرف گروههای مبارز مختلف جلسات، نشستها و حتی کنفرانسهای مطبوعاتی و نیز تظاهرات حمایتآمیز از این حرکت (اعتصاب غذا) شکل گرفت و گویا اجتماع گستردهای در صحن حضرت شاه عبدالعظیم(ع) در تهران ایجاد شد.
ده روز این اعتصاب غذا طول کشید، و پس از این که ما به هدفمان- که همان رساندن صدای اعتراضمان به گوش جهانیان بود- رسیدیم اعتصاب را شکستیم، و قطعنامهای در پایان صادر کردیم؛ که در آن بازگشت حضرت امامخمینی(ره) را به ایران و آزادی افرادی چون آیتالله طالقانی و آیتالله منتظری و سایر زندانیان سیاسی را خواستار شدیم.
شهادت حاجآقا مصطفی
تازه از فرانسه به انگلستان رفته بودیم که ناگهان خبر فوت حاجآقا مصطفی خمینی رسید. همه غافلگیر و شوکه شدیم انتظار چنین حادثهای را نداشتیم، غم بر دلهایمان نشست...
ابتدا اعلام شد که ایشان سکته کردهاند، ولی بعد معلوم شد که او را مسموم کرده به شهادت رساندهاند. خبر برای ما بسیار گران و سنگین بود، احساس میکردیم که ضربهای سنگین به پیکر مبارزات خورده است. برای اعتراض و ابراز خشم باید کاری میکردیم. در اجتماعات و نشستهای خودمان موضوع را به بحث گذاشتیم که چه باید بکنیم.
با تلاشهای فراوان در آبان ماه تظاهراتی در لندن شکل گرفت که مبارزان و معترضان از تمام اطراف و اکناف انگلیس خود را به آنجا رساندند. ما نیز در آن تظاهرات به شکل خیلی جدی شرکت کردیم و شعارهایی در حمایت از حضرت امام(ره) و مخالفت با رژیم و حمایت از روحانیون شهید دادیم و تا سفارت ایران رفتیم و بر شدت خشم و شعارهایمان افزودیم.خبرهای رسیده حکایت از جوش و خروشی جهانی در محکومیت این حرکت رژیم (شهادت حاج آقا مصطفی) میکرد. مسلمانان و دانشجویان مبارز در آمریکا، کانادا و نقاط مختلف اروپا به عزای فقدان این بزرگمرد نشستند، و مجالس عزاداری و راهپیمایی برگزار کردند.
پس از مدتی ما دوباره به سوریه بازگشتیم و مشغول کارهای متداول خود و گروه شدیم.
به سوی نوفل لوشاتو
در سوریه بودیم که خبردار شدیم، دولت عراق پس از این که از حصر منزل امام نتیجهای نگرفت ایشان را وادار به ترک کشور عراق کرده است. دوستان ما درصدد بودند تا حضرت امام را برای آمدن به سوریه و لبنان ترغیب و متقاعد کنند، ولی ایشان ابتدا به سوی کویت رفتند و چون در مرز [صفوان] با مخالفت حاکمیت کویت مواجه میشوند به بصره و بعد به بغداد بازگشته رهسپار فرانسه میشوند. حضرت امام پس از مشورتها و بررسیهایی که انجام میشود سرانجام در دهکدهای به نام نوفللوشاتو در اطراف پاریس اقامت میکنند. و از آن پس این روستا شهرتی جهانی مییابد.
ما در سوریه لحظه به لحظه منتظر شنیدن اخبار مربوط به امام و همراهانش بودیم، و پس از دریافت خبر اقامت امام در نوفل لوشاتو، جلسهای برگزار شد و پس از شور و بحث فراوان به این نتیجه رسیدیم که ما نیز به یاران امام در آن روستای حاشیهای پاریس بپیوندیم. از اینرو سریع کارهای ناتمام را جمع و جور و اسباب و اثاثیهها را بسته به سوی فرانسه راهی شدیم. ابتدا شهید منتظری، محمد غرضی، ناصر آلادپوش و سراجالدین موسوی عازم شدند و دو روز بعد نیز من با هواپیما و با همان پاسپورت جعلی زینت احمدینیلی به فرانسه رفتم، در حالی که دل تو دلم نبود و برای دیدار امام ثانیهشماری میکردم. لحظات هیجانانگیزی داشتم و از نظر روحی متلاطم و بیقرار بودم.
وقتی به فرودگاه اورلی رسیدم، با کمک و راهنمایی تابلوهای خیابانی بیفوت وقت به سمت نوفل لوشاتو راه افتادم. وقتی به آنجا رسیدم حال عجیبی داشتم، حالی وصف نشدنی، احساسی خوب و الهی، احساس افتخار و سربلندی؛ مدام خاطره آن خواب از حضرت امام(ره) در سال 42 در ذهنم بود؛ آن خوابی که امام از شدت درد شانه ناله میکرد و من درصدد بودم تا برایش خدمتی کنم و اکنون این حضور و ظهور را در نوفل لوشاتو تعبیر آن خواب میدانستم.
پس از دیدار امام، دیگر سر از پا نمیشناختم، و روحم در کالبدم نمیگنجید و احساسی آن را به اوجی آسمانی رسانده بود. وقتی برادران تصمیم گرفتند کارهای مربوط به اندرونی امام را من به عهده بگیرم، شوقی وصفنشدنی وجودم را گرفت و با خود میگفتم: «مرضیه! این تویی که خدا این همه در حقت لطف کرده تا کنیزی خانه امام را به دوش بگیری و...» و چه کاری ارزشمندتر از این برای من، که در خانه و بیتی نفس بکشم که هوای آن از نفس قدسی امام آکنده بود. فکر میکردم خداوند پاسخ آن همه دوری، هجر و رنج را با هم داده است. باید این فرصت را غنیمت دانسته از لحظه لحظهاش استفاده میکردم.
علاوه بر انجام امور اندرونی به مسائل امنیتی بیت هم توجه داشتم. سعادتی بس بزرگ نصیبم شده بود که هر روز امام را میدیدم، روزهای اول نامههای رسیده را هم باز میکردم و لوازم مورد نیاز را میخریدم. لباسهای ایشان را میشستم و طبق برنامه، غذایی برای معظمله تهیه میکردم. بودن در چنین فضایی توفیقی برایم بود تا با نحوه و شیوه زندگی ساده و بیآلایش و بدون تکلف حضرت امام از نزدیک آشنا شوم و از برکات این حضور به سازندگی خود برسم و از مکارم اخلاق، رفتار و سلوک عرفانی ایشان بهره ببرم، و جان و روح و حیاتی دوباره گیرم.