خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۲۰
دیدار با همسرم
در مدت اقامتم در لبنان و سوریه، تمام روز و شبم از برنامههای مختلف و متعدد پر بود و فرصتی برای فکر کردن به امری غیر از مبارزه نداشتم، اما به لحاظ روحی و روانی و به خاطر دوری از فرزندان و همسرم در فشار بودم و دغدغه فکریاش را داشتم، گرچه سعی میکردم به رویم نیاورم و به کارهایم ادامه دهم. ولی گاهی دلتنگی و فشار روحی و روانی به قدری زیاد میشد که به حرم حضرت زینب(س) پناه میبردم. در آن جا به خودم میگفتم که خجالت نمیکشی در مقابل حضرت که فرزندان و برادرش را در پیش دیدگانش به خاک و خون کشیدند، چنین عجز و لابه میکنی؟! تو که بچههایت دارند زندگی و تحصیل میکنند، شوهرت بالای سرشان است! و...
چنین درد دلهایی در کنار حرم حضرت زینب تسکینم میداد و با توکلی بیشتر به راه انتخابیام، میاندیشیدم.
این نگرانی و دغدغه خاطر دوطرفه بود. خانواده و به خصوص شوهرم خیلی نگران و از چگونگی حالم بیخبر بودند، نمیدانستند که من دقیقا کجایم و چه میکنم و آیا در سلامت به سر میبرم یا نه؟ از این رو تلاش میکردند که از طریق افراد و مراکز مختلف از وضعیتم کسب اطلاع کنند. گویا همسرم در یکی از همین مراجعات، پیش آیتالله بهشتی میرود و سراغم را میگیرد. شهید بهشتی هم او را راهنمایی میکند تا به لبنان و نزد امام موسی صدر بیاید.
حاجآقا دباغ در اولین فرصت بار سفر بسته ابتدا به سوریه و بعد از آنجا به لبنان میآید و پس از کلی چستوجو دفتر امام موسی صدر را یافته به نزد ایشان میرود و با اصرار از او اطلاعات و اخباری درباره من میخواهد. آیتالله صدر که کمی نامطمئن است، میگوید باید تا پسفردا صبر کند. حاجآقا دباغ علت را جویا میشود که آقای صدر توضیح میدهد که ابتدا باید محمد منتظری را ببیند و بعد از او نشان بگیرد.
خبر این ملاقات را، مأموری در دفتر امام موسی صدر خیلی سریع به من رساند. او خبر از مردی با مشخصات همسرم داد که با التماس و اصرار دنبالم بود. به آن دوست مأمور گفتم چنین مشخصاتی با همسرم مطابقت دارد. از این رو سریع از اقامتگاهم خارج شدم. ابتدا رفتم یک اتاق در یک هتل خوب رزرو کردم، سپس از آن برادر خواستم که برود و از دفتر امام صدر، شوهرم را به آنجا ]هتل[ بیاورد.
بعد از مدتها دوری، دیدار شوهرم مسرت بخش و شعفانگیز بود، از این که او را میدیدم و خبر سلامتی فرزندان و خانوادهام را از دهان او میشنیدم، خیلی خوشحال بودم. بچهها و دامادها هر یک پیغامی برایم داشتند. دیگر صاحب نوه شده بودم. پسرم و دخترانم در پی تحصیل و مدرسه بودند. از اوضاع و احوال سیاسی داخل کشور نیز اطلاعات خوبی گرفتم. همسرم پرسید که در این مدت کجاها بودم و چه میکردم. من نیز از نحوه ورودم به لندن و دوران سخت و ریاضتبار آنجا و بعد وضعیتم در لبنان و سوریه سخن گفتم. وقتی که از واقعه دیدار با حضرت امام(ره) تعریف میکردم نشانههای رضایت در چهرهاش دیده میشد. وی با اعتقاد زیاد و محکمی که به امام داشت نسبت به این که من با مصلحت نظر امام(ره) در لبنان هستم اظهار خشنودی کرد و خیالش آسودهتر شد. هنگامی که در سیمای آرام و متین شوهرم مینگریستم، میپنداشتم که او اکنون در ذهن و اندیشهاش خاطره زیبایی از شهید سعیدی را که خواهان حضورم در عرصه مبارزه و شرکت وی ]شوهرم[ در این تجارت پرسود بود، مرور میکند. به راستی همسرم پس از آن گفتوگوی منطقی با شهید سعیدی دیگر هیچگاه برای حضورم در میدان مبارزه و انقلاب مانع ایجاد نکرد و با قبول مسئولیت زندگی کوشید تا بتوانم با فراغ خاطر در این راه گام بردارم.
آن شب گذشت و همسرم با خیالی راحت و آسوده قصد بازگشت داشت. او را تا مرز سوریه مشایعت کردم و به خدایش سپردم.
آن روزها نمیدانم، محمد منتظری کجا بود، اما وقتی آمد و خبر ملاقات با شوهرم را در لبنان شنید، به شدت عصبانی و خشمگین شد و شدیدا از این رویداد انتقاد کرد. او این دیدار را بدون اطلاع گروه و رضایت تشکیلات، خلاف میدانست و میگفت که چنین حرکتهای بدون برنامهای به تشکیلات، لطمه میزند و احتمال خطر لو رفتن را افزایش میدهد، او معتقد بود که کار من حرکتی خودمحور، خودرأی و تکروی محسوب میشود.
با واکنش و برخوردی که شیخمحمد نشان داد، انتظار تنبیهی سخت را میکشیدم، که شاید فردای همان روز محمد آمد و بدون مقدمه و سؤال و جواب گفت: «آماده شوید، برویم سوریه، من کار دارم» به لحاظ رعایت اصل «تبعیت از مافوق» هیچ نپرسیدم و خیلی سریع همراهش حرکت کردم، بدون این که فرصت کنم مبلغی پول تهیه کنم، فقط پنج لیره سوری همراه داشتم.
در دمشق به هتلی واقع در خیابان مرجعیون و احتمالا به نام فندق النصر وارد شدیم، منتظری گفت: «شما همین جا بمانید، من کار دارم باید بروم، عصر هنگام به دنبالت میآیم.» او به من نگفت که در آن جا باید چه کنم و اگر دیر آمد و یا نیامد تکلیفم چیست از این رو فهمیدم که ساعات ناخوشایندی در انتظارم هست. و این یک تنبیه است، تنبیه به خاطر دیدار با همسرم! پاسپورتی به نام «زینت احمدینیلی» که عکس من به آن الصاق شده بوده، در اختیارم گذاشته بودند. بعدها هم در لبنان، کارتی با همین نام از سوی دفتر امام موسی صدر برایم صادر شد تا به راحتی بین لبنان و سوریه تردد کنم.
همان روز، چند ساعت بعد؛ با یک لیره نانی سوری که رویش زعتر (نوعی سبزی) میپاشند خریدم و خوردم. عصر شد... شب شد... صبح شد... ظهر شد... ولی از محمد خبری نشد، هر روز سپیده سر میزد و خورشید در وسط آسمان جای میگرفت، بعد غروب میکرد و نقاب تاریکی بر خود میکشید ولی باز از او خبری نمیشد. وضعیت بسیار بد و لحظات دلهرهآوری بود. از طرفی دستور محمد منتظری را دستور تشکیلات میدانستم و نمیخواستم از آن تمرد کنم و از طرف دیگر اگر چنین میکردم جای زیادی را در سوریه نمیدانستم و بلد نبودم که بروم با این که تردد زیادی آن جا داشتم از این رو صبر کردم. چشمانم به در دوخته شده بود تا محمد از راه برسد، اما بیفایده بود. روزها روزه میگرفتم. پولی نداشتم تا غذای مناسبی بخرم. با آن پنج لیره سوری که داشتم هر روز یک قرص نان سوری که قوت لایموتی بود خریده و افطار میکردم. اما این سدجوع کارساز نبود تا این که به شدت حالم بد شد و دچار ضعف و بیرمقی شدم.