kayhan.ir

کد خبر: ۹۶۵۵۸
تاریخ انتشار : ۱۱ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۸:۲۵

داستانی شگفت از تاثیر لقمه حرام


مرحوم علامه طهرانی می‌گوید: دوستی داشتم از اهل شیراز به نام حاج «مومن» که به رحمت ایزدی واصل شده است، مرد بسیار روشن‌دل، با ایمان و با تقوایی بود و با او عقد اخوت بسته بودم .
می‌گفت مکرر خدمت حضرت حجت‌بن‌الحسن‌العسکری‌(عج) رسیده‌ام و مطالب بسیاری را از ایشان نقل می‌کرد و از بعضی هم ابا می‌نمود.از جمله اینکه می‌گفت: یکی از ائمه‌ جماعات شیراز روزی به من گفت: بیا با هم به زیارت حضرت علی‌بن موسی‌الرضا‌(ع) برویم، یک ماشین دربست اجاره کرد و برخی از تجار نیز در معیت او بودند، حرکت نموده به شهر قم رسیدیم و در آنجا یکی دو شب برای زیارت حضرت معصومه‌(س) توقف کردیم و برای من حالات عجیبی پیدا می‌شد و ادراک بسیاری از حقایق را می‌نمودم، یک روز عصر در صحن مطهر آن حضرت به یک شخص بزرگی برخورد کردم و وعده‌هایی به من داد.
به تهران رسیدیم و سپس به طرف مشهد مقدس راه افتادیم، از نیشابور که گذشتیم، دیدیم مردی عامی در حالی‌که فقط یک خورجین داشت از کنار جاده به طرف مشهد می‌رود، اهل ماشین گفتند، این مرد را سوار کنیم ثواب دارد.
ماشین توقف کرد و من و چند تن از دوستانم پیاده شدیم و از او خواهش کردیم سوار ماشین ما شود، قبول نمی‌کرد تا بالاخره پس از اصرار زیاد حاضر شد سوار شود، به شرط آنکه کنار من بنشیند و هر چه بگوید مخالفت نکنم.
سوار شد و کنار من نشست، در تمام راه برای من صحبت می‌کرد و از وقایع بسیاری خبر می‌داد و آنچه را که در آینده تا زمان مرگم برایم پیش می‌آید گفت؛ من از اندرزهای او بسیار لذت می‌بردم و آشنایی با چنین شخصی را از موهبت‌ پروردگار و ضیافت حضرت رضا‌(ع) دانستم، کم‌کم رسیدیم به قدمگاه به موضعی که شاگرد شوفر از مسافرین، گنبدنما می‌گرفتند.
رنگ و طعم
غذای حلال و حرام
همه پیاده شدیم، موقع ظهر بود خواستم بروم و با رفقای شیرازی خود، مثل گذشته بر سر یک سفره ناهار بخورم، گفت: آنجا مرو، بیا با هم غذا بخوریم، من خجالت کشیدم که پیش رفقای شیرازی نروم، زیرا پیوسته در کنارهم غذا می‌خوردیم، ولی چون ملزم شده بودم از حرف‌های او سرپیچی نکنم، بناچار با آن مرد موافقت کردم، گوشه‌ای رفتیم و نشستیم. او از خورجین خود، سفره‌ای بیرون آورد، نان تازه در آن بود با کشمش سبز، شروع به خوردن کردیم برایم آن نان و کشمش بسیار لذت‌بخش بود، ‌پس از اینکه هر دو سیر شدیم، گفت: حالا می‌خواهی به رفقای خود سربزنی و تفقدی کنی عیبی ندارد، من برخاستم و به سراغ آنها رفتم و دیدم کاسه‌ای که مشترکاً از آن غذا می‌خورند، پر از خون است و دست و دهان آنها به خون‌آلوده شده و خود اصلا متوجه نیستند که چه می‌خورند، هیچ نگفتم، چون مأمور به سکوت در همه احوال بودم؛ نزد آن مرد بازگشتم. گفت: بنشین دیدی رفقایت چه می‌خورند؟
تو هم از شیراز تا اینجا غذایت از همین چیزها بوده، اما تا به حال نمی‌دانستی، غذای حرام و مشتبه چنین رنگ و طعمی دارد، در مهمانسرا و آشپزخانه‌های بین راه غذا مخور، غذای بازار کراهت دارد.
درادامه گفت: حاج مومن وقت مرگ من رسیده، من از این تپه بالا می‌روم و آنجا می‌میرم، این دستمال بسته را بگیر، ‌در آن پول هست، ‌صرف غسل و کفنم کن و هر جا که آقا سید هاشم صلاح بداند (آقای سید هاشم همان امام جماعت شیرازی بود که در معیت او به مشهد آمده بودند) همان‌جا دفن کن. گفتم:‌ای وای! تو می‌خواهی بمیری! گفت: ساکت باش من می‌میرم و این را به کسی نگو.
سپس رو به مرقد مطهر حضرت رضا(ع) ایستاد و سلام عرض کرد و بسیار‌گریه کرد و گفت: تا اینجا به پابوس آمدم، ولی سعادت بیش از این نبود که به کنار مرقد مطهرت مشرف شوم.
از تپه بالا رفت و من حیرت‌زده و مدهوش بودم، گویی زنجیر فکر و اختیار از کفم بیرون رفته بود، به دنبال او از تپه بالا رفتم دیدم به پشت خوابیده و پاهایش را رو به قبله دراز کرده و با لبخند جان داده است، گویی هزار سال است که مرده است.
از تپه پایین آمدم و به سرعت پیش آقای سیدهاشم و سایر رفقا رفتم و داستان را گفتم، خیلی تاسف خوردند و مرا مواخذه کردند که چرا به ما نگفتی و از این اتفاقات مطلع نکردی؟
گفتم: خودش دستور داده بود و اگر می‌دانستم که بعد از مردنش نیز راضی نیست، حالا هم نمی‌گفتم. راننده ماشین و شاگرد آقا سید هاشم و سایر همراهان تاسف خوردند و همه با هم به بالای تپه آمدیم و جنازه او را پایین آورده و داخل ماشین قرار دادیم و به سمت مشهد رهسپار شدیم.
آقا سید هاشم می‌فرمودند: حقاً این مرد یکی از اولیای خدا بود که خدا مشرب صحبتش را نصیب تو کرد و باید جنازه‌اش با احترام دفن شود.
وارد مشهد شدیم، حضرت آقا مستقیم به حضور یکی از علما رفت و این واقعه را توضیح داد، آن مرد عالم با جماعتی بسیار آمدند، جنازه را غسل داده و کفن کردند و بر او نماز خواندند و در گوشه‌ای از صحن مطهر دفن کردند و من مخارج را از دستمال می‌دادم، چون از دفن فارغ شدیم، ‌پول دستمال نیز تمام شد، نه یک شاهی کم و نه یک شاهی زیاد، مجموع پول آن دستمال دوازده تومان بود.»
(معادشناسی، ج1،ص 95تا99) به نقل از حوزه نیوز