هر جا که میروی برو ای همسفر، ولی...(شعر)
سیمیندخت وحیدی
صد سال میپری و به بالا نمیرسی
چون رود میروی و به دریا نمیرسی
شیطان اگر که همسفرت شد یقین بدان
با او به هیچ نقطه زیبا نمیرسی
فکری به حال غربت خود کن که رستخیز
میآید و به توبه فردا نمیرسی
جایی است آسمان که در آن سبز میشوی
پرواز کن وگرنه به آنجا نمیرسی
هر جا که میروی برو ای همسفر، ولی
بیچارهای، اگر که به تولی نمیرسی
خنجر نشسته بر جگر مردمان شهر
شادی مکن، تو هم به تماشا نمیرسی
دریا دلم آری، بباران هرچه میخواهی
میآید از دست زمان بر آشیانم سنگ
میبارد امشب از زمین و آسمانم سنگ
سیمرغ قاف کهکشانهایم نمیدانم
اینسان فرو ریزد چرا بر آشیانم سنگ
تا بگسلد زنجیر ایمان مرا، شیطان
یکریز میریزد به شهر آرمانم سنگ
پا میگذارد بر دل شوریده من درد
سر مینهد بر شانههای مهربانم سنگ
میبارد امشب، بیتامل، بیخبر، بی رحم
از ماوراالنهر غم، تا مصر جانم سنگ
آوای من بر لب شکوفا میشود حتی
روزی که دشمن میزند بر استخوانم سنگ
دریا دلم آری، بباران هرچه میخواهی
ای آسمان، بر موجهای بیکرانم سنگ