خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - 7
روایت خانم دباغ از شکنجههای وحشتناک ساواک
به نزدیکیهای توپخانه (میدان امام خمینی(ره) که رسیدیم، عینک دودی کاملا ماتی به من دادند، گفتم: «من عینکی نیستم» گفتند: «عجب دیوانهای است این...!»، خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرفهای بیربطی میزدم، تا خودم را بیخبر نشان دهم و گفتم: «آقا هرچه زودتر سوالهای مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچههایم هنوز شام نخوردهاند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم.»
به کمیته مشترک (1) رسیدیم. در کمیته فهمیدم، ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد. این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیتهای سیاسی گسترده بودم، حساسیتشان را بیشتر برمیانگیخت.
به دلیل اینکه من همزمان با گروههای مختلف دانشجویان و روحانی مبارز ارتباط داشتم و فعالیت میکردم، دقیقا نمیدانستم که به خاطر کدام گروه مرا گرفتهاند، بنابراین از ابتدا سکوت کردم تا روشن شود به خاطر چه کس یا کسانی دستگیر شدهام. البته خود احتمال بیشتر را به گروه دانشجویی و خواهرزادههای همسرم میدادم.
اتخاذ چنین روشی خوشایند بازجوها و ماموران نبود و واکنش تند و خشن آنها را دربر داشت. خودداری و امتناع از حرف زدن نتیجهاش کتک و ضرب و شتم و باتوم و فحاشی، جانفرسا شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند، و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد میکردند؛ که موجب رعشه و تکانهای تند پیکرم میشد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفهای صورت میگرفت. در مواقع حرفهای آنقدر شلاق بر کف پاهایم میزدند که از هوش میرفتم، بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور میکردند تا راه بروم، که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی میشد، طاقتفرسا و جانکاه بود.
یک بار وقتی در اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد میکرد و زخمهایم میسوخت. از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق در امان بماند؛ از شدت خستگی چشمهایم را نمیتوانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشمهایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد- خدا عذابش را زیاد کند- چشمهایم را کاملا بستم و به خدا توکل کردم. مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید که دوباره بازگشت و باتوم برقی در دست داشت. جلو آمد و مرا کتک زد. وحشی و نامتعادل به نظر میآمد، هرچه میپرسید اظهار بیاطلاعی میکردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن؛ لب و دهان، گوش و... به قدری دردناک بود که کاملا بیحس و بینفس میشدم.
یک مرتبه مرا بر روی تختی خواباندند و دستها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجهگر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را بر روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت: «آخ! سیگارم خاموش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلولهایم درد برخاست...
بدترین و سخت ترین و به عبارتی وحشیترین شکنجه زمانی بود که مأمور یا بازجو مست و لایعقل وارد اتاق میشد و شروع به اذیت و آزار و شکنجه میکرد؛ به نحوی که قابل بیان نیست. گاهی آنها برهنه وارد میشدند، کمی میایستادند و خندهای میکردند و میرفتند و من بدون حرکت با چشمانی بسته لحظاتی پر از ارعاب و وحشت را پشتسر میگذاشتم.
مادر و دختر پتویی
حدود شانزده روز بدترین و وحشتناکترین شکنجهها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی و یا مطلب در خور و با اهمیتی به مأموران نگفته بودم و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثتآمیز زدند؛ دختر دومم «رضوانه» را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود، دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر میکردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمیآوردند. زهی خیال باطل!
رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانشآموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی میپرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش میشد با دوستانش جمعآوری کرده و در دفترچهاش نوشته بود. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانهای برای دستگیریاش شده بود.
شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوفآور بود، دایم به خود میلرزید، و دستش را به دستان من میفشرد. البته من نیز دست کمی از او نداشتم، ولی بایستی برای حفظ روحیه دخترم خود را استوار و مسلط نشان میدادم تا او بتواند در برابر شکنجههایی که در روزهای بعد پیش رویش بود دوام بیاورد و خود را نبازد.
مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلقآویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب - نماد زن مؤمن و مسلمان- و شکستن روحیه ما بود، از این رو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده میکردیم. عمل ما در آن تابستان گرم، برای مأموران خیلی تعجبآور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی، دختر پتویی!» صدا میکردند.
جلادان کمیته در ادامه کارهای کثیفشان، چند موش در سلول رها کردند؛ که دخترم میترسید و وحشت میکرد و خودش را به من میچسباند و میگریست. تا صبح موشها در وسط سلول جولان میدادند و از در و دیوار بالا و پایین میرفتند.
در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری میدادم ولی به دلیل ترس از میکروفونهای کارگذاشته شده و شنیدن حرفهایمان، پتو را به سر میکشیدیم و به بهانه خوابیدن،در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت میکردم تا بداند اوضاع از چه قرار است.
آن شب دهشتناک به سختی گذشت. صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند. چون پتو به سر داشتیم، خندههای تمسخرآمیز و تملکها شروع شد: «حجاب پتویی!» «مادر پتویی!، دختر پتویی!... پتو پتویی!» و... یکی گفت: «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و...» خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره کردند. در آن وضع چون عروسکهای خیمهشب بازی برایشان بودیم!! بعد شکنجه شروع شد؛ شوک الکتریکی و شلاق...
وقتی از کارها و وحشیبازیهایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فرا گرفت. به خود میلرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم. با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگوید. برای من هم همهچیز پایان یافته بود و از خدا شهادت را طلب میکردم.
رفته رفته زخمها و جراحتهای من عفونت کرد و بوی مشمئزکننده آن تمام سلول را فرا گرفت، به طوری که مأموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1- رژیم شاه برای مقابله با فعالیتها و حرکتهای گروههای مبارز و مخالف و نیز ایجاد هماهنگی برای سرکوب سریعتر و جلوگیری از تداخل کار دستگاههای امنیتی موازی و نیز افزایش کارایی این دستگاهها در امر مقابله با مبارزان، در آذرماه 1349 کمیته مشترک مبارزه با خرابکاری (کمیته مشترک) را در آستانه برگزاری جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی شکل داد.
این کمیته از ادارات امنیتی ارتش (رکن2)، ژاندارمری، شهربانی و ساواک (اداره سوم) تشکیل میشد. رکن 2 ارتش و ژاندارمری به دلیل میدان محدود عملیاتشان به تدریج در حاشیه قرار گرفتند. به عبارتی رکن اصلی کمیته مشترک در شهرهای مختلف، ساواک و شهربانی بود. محل مرکزی کمیته در ساختمان شهربانی کل کشور (زندان موقت شهربانی) در مرکز تهران روبهروی ساختمان وزارت امور خارجه واقع شده بود. اولین رئیس این کمیته سرتیپ سعید طاهری بود که در مرداد ماه 1351 به دست شهید محمد مفیدی و شهید محمدباقر عباسی ترور شد و به هلاکت رسید.