kayhan.ir

کد خبر: ۹۲۱۷۵
تاریخ انتشار : ۱۹ آذر ۱۳۹۵ - ۱۹:۵۶
خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - 3

نان قندی‌هایی که می‌توانست حکم زندانم شود!



فردای آن روز شهید سعیدی تماس گرفت تا به من ماموریتی محول کند. گفتم: همسرم راضی نیست که من دنبال این کارها بروم. گفت: «به آقای دباغ بگویید امروز عصر به این جا [مسجد] تشریف بیاورند، با او کار دارم.» حاج آقا، آن روزها از طریق حق‌العمل‌کاری و خرید و فروش برنج و روغن و... امرار معاش می‌کرد، بعدازظهر وقتی به منزل آمد موضوع را به او گفتم.
عصر به اتفاق هم به مسجد رفتیم، پس از سلام و علیک و احوال‌پرسی متعارف، شهید سعیدی گفت: «آقای دباغ! چند نفرند که می‌خواهند کاری تجاری کنند و می‌خواهند شما با آنها شریک شوید.» شوهرم گفت: «حاج آقا! من نه پول و سرمایه دارم، نه وقت؛ از تجارت هم سر در نمی‌آورم. آنها چرا می‌خواهند من شریکشان شوم. «آیت‌الله سعیدی گفت: «اینها از تو نه پول می‌خواهند، نه وقت و نه مهارت، فقط می‌خواهند که تو در منافعشان شریک باشی.» آقای دباغ با تعجب گفت: «اینها حتما دیوانه هستند می‌خواهند خودشان با سرمایه‌شان کار کنند و مرا هم در سودشان شریک کنند». شهید سعیدی گفت: «حالا عاقل یا دیوانه، شما چه کار دارید، عقیده آنها است، آیا قبول می‌کنید یا نه؟ آقای دباغ که از این پیشنهاد شگفت‌زده بود گفت: «حاج آقا! من سر در نمی‌آورم، نمی‌فهمم، چطور...؟!» شهید سعیدی لبخند آرامی زد و گفت: «خیلی ساده است. منظور آن است که شما مانع فعالیت‌های همسرت نشوی، او فردی مستعد، با جرات و شهامت است. بگذار برای اسلام و علیه ظلم مبارزه کند، هر چه هم ثواب و اجر و مزدش باشد، شما در آن سهیم هستید.» شوهرم با کمی تامل گفت: حاج آقا! اصلا مرضیه برای اسلام، قرآن و آقای خمینی است. من دیگر حرفی نمی‌زنم و مانع نمی‌شوم، هر چه شما مصلحت بدانید.»
چنین بود که همسرم به ادامه راهی که می‌رفتم، رضایت داد؛ و به واقع در طول این سال‌ها که من در حال مبارزه، زندان و دور از وطن بودم، او حتی یک بار هم بازخواستم نکرد. و خود مسئولیت‌های خانه و خانواده را به عهده گرفت و من تمام و کمال به مبارزه مشغول شدم.
نان قندی تلخ
در آن ایام، گرفتن اعلامیه‌ها و بیانیه‌های آیات عظام و مراجع تقلید و روحانیون مبارز از جمله حضرت امام(ره) و بعد توزیع آنها در تهران و سایر شهرستان‌ها، یکی از ده‌ها کاری بود که در برنامه فعالیت‌هایم قرار داشت.
سه‌شنبه روزی وارد شهر قم شدم، پس از زیارت حرم حضرت معصومه(س) برای دریافت اعلامیه‌ها به نشانی که داشتم، رفتم. هنگام عصر به جمکران و مسجد صاحب‌الزمان(عج) رفتم. وقتی به آن جا رسیدم پس از نماز آداب مستحبی بجا آوردم و بعد تعدادی از اعلامیه‌های همراهم را با زیرکی تمام داخل کتاب‌های قرآن، مفاتیح و ادعیه گذاشتم، سپس گوشه گوشه‌ مسجد را گشتم و با حوصله تمام بین بیشتر کتاب‌ها اعلامیه‌ای گذاشتم.
پس از خواندن نماز صبح، در حالی که هنوز هوا روشن نشده بود؛ مقداری نان قندی خریدم و بقیه اعلامیه‌ها را بین آنها گذاشتم و راهی شدم. بایستی طوری خودم را به تهران می‌رساندم که بچه‌هایم برای رفتن به مدرسه آماده شوند. در آن وقت صبح ماشینی به طرف تهران حرکت نمی‌کرد، در کنار جاده منتظر ماشین ایستادم. دقایقی نگذشت که یک ماشین سواری فولکس جلو پایم ترمز کرد. دیدم یک روحانی پشت فرمان است، او شیشه را پایین کشید؛ و پرسید: «حاج خانم کجا تشریف می‌برید؟»
گفتم: «تهران، دیشب به جمکران آمدم و حالا باید هر چه زودتر پیش از رفتن بچه‌هایم به مدرسه خودم را به تهران برسانم.»
گفت: «بیا بالا، من هم به تهران می‌روم، می‌رسانمتان.»
گفتم: «خدا را شکر!»
روحانی مزبور پایین آمد و نان قندی‌ها را گرفت و در صندوق جلو ماشین گذاشت. سپس صندلی جلو را تا کرد و من داخل شده در صندلی عقب جای گرفتم.
وقتی کمی از جاده را پیمودیم، او ماشین را به کناری کشید و توقف کرد و گفت: «خانم! اگر می‌شود بیایید جلو بنشینید. این پشت بد است، حالا فکر می‌کنند من روحانی مسافر سوار کرده‌ام.» حرفش را پذیرفته به جلو آمدم.
هوا هنوز گرگ و میش بود. در میانه راه، او دوباره ماشین را در یکی از پارکینگ‌های کنار جاده متوقف کرد و پیاده شد. بعد در صندوق جلو را بالا زد، دیگر من چیزی ندیدم. در این فرصت، شاید از روی کنجکاوی و شاید با هدایت یک نیرو و حس درونی، نه با شک دستم به سوی داشبورد رفت و آن را باز کردم. از چیزی که می‌دیدم تعجب کردم. یک اسلحه کلت کمری و یک چشم‌بند. خیلی نگران شدم و به تشویش و اضطراب افتادم. به فکر فرو رفتم که خدایا چه کنم؟ تکلیفم چیست؟ چطور و به چه بهانه‌ای از این مخمصه رها شوم؟ هرچه فکر کردم راه به جایی نبردم. آخر به این نتیجه رسیدم که باید حالت عادی داشته باشم، صلاح نیست از ماشین پیاده شوم، اگر او شک کند و سوءظنش برانگیخته شود وضع از این هم بدتر خواهد شد. ناگهان به یاد نان قندی‌ها و اعلامیه‌های بین آن افتادم، حدس زدم که به آنها نگاه می‌کند. بنابراین بیشتر نگران شدم. هر طوری بود به خودم مسلط شدم.
وقتی که او برگشت، دیگر از آن روحانی خبری نبود، قیافه‌اش تغییر کرده بود. عبا و عمامه را برداشته و کاپشن و شلوار لی پوشیده بود و موی سرش را نیز مرتب و شانه کرده بود و بوی عطر می‌داد. دیگر «اشهد»م را خواندم. خودم را دستگیر شده و اسیرش دیدم، فکر کردم که او مامور ساواک در لباس مبدل بوده است.
در آن موقعیت فکر می‌کردم که چگونه به دوستان و برادران اطلاع دهم که دستگیر شده‌ام، تا آنها نیز گرفتار نشوند. ولی چاره‌ای نبود، نتیجه‌ای از این افکار نمی‌گرفتم. گفتم توکل بر خدا؛ می‌رویم ببینیم چه پیش می‌آید.
دیگر هوا روشن شده بود. به نزدیکی تهران رسیدیم. او سر صحبت را باز کرد و پرسید: «چرا از من نپرسیدید که چرا لباسم را عوض کردم؟»
گفتم: «مگر من فضولم، چه کار به لباس شما دارم.»
گفت: «نه، تعجب نکن، من روحانی‌ام، ولی دوست دارم به سینما بروم و تفریح کنم؛ و روزهای آخر هفته را به تهران می‌آیم، و بعد از دیدن چند فیلم دوباره به قم برمی‌گردم. شما چی؟ با سینما چطورید؟»
احساس کردم فرجی شد. حدس زدم هنوز متوجه اعلامیه‌ها نشده است، از رفتارش پیدا بود. فرصت خوبی بود. با زیرکی پاسخ دادم: «خب من هم بدم نمی‌آید گاهی سینما بروم.»
بدون مقدمه پیشنهاد داد: «پس وقتی به تهران رسیدیم، بیا با هم به سینما برویم.» تیرم به هدف خورده بود. گفتم: «من باید بروم بچه‌ها را به مدرسه بفرستم، الان نمی‌توانم به سینما بیایم.» گفت: «عیب ندارد، اگر مایل هستی قراری با هم بگذاریم.» گفتم: «باشد، این‌طور بهتر است!» پرسید: «کجا و چه وقت؟» گفتم: «امروز عصر ساعت چهار، میدان شوش جلو سینما، شما آنجا بایستید تا من بیایم.» او خوشحال شد و گفت: «باشد.» بعد به راهش ادامه داد. وقتی به میدان شوش رسیدیم گفتم: «نه، بهتر است اینجا پیاده شوم و با سواری خطی به منزل بروم. اگر کسی ببیند من با شما هستم، خوب نیست. البته اگر شما لباس روحانی داشتید، عیبی نداشت. اما این‌جوری اگر کسی، دوستی، آشنایی و یا فامیلی ما را ببیند، برایم مشکل پیش می‌آید.»
خلاصه در میدان شوش ماشین را نگه داشت و صندوق جلو را باز کرد و من نان قندی‌ها را برداشتم و راه افتادم. هنگام رفتن، هر لحظه، انتظار می‌کشیدم که ساواک و ماموران احاطه‌ام کرده دستگیرم کنند؛ ولی خبری نشد. سوار اتوبوس شدم. مطمئن شدم که کسی تعقیبم نمی‌کند و آن فکر وقیحانه، چشم آن مامور ساواک را بسته بود. گفتم: «الحمدلله!»
به منزل که رسیدم، اعلامیه‌ها را جاسازی و سریع با یکی از برادران تماس گرفته گفتم: «برایتان یک طعمه پیدا کرده‌ام» بعد آن‌چه را که گذشته بود شرح دادم. قرار شد حسابی او را ادب کنیم! زمان و مکان قرار را برای آنها مشخص کرده و گفتم: «خوب است یک گوش‌مالی درست و حسابی به او بدهیم، کتکی جانانه! اگر یک ساواکی هم کتک بخورد غنیمت است.»
سر ساعت مقرر به میدان شوش رفتم، در حالی که برادران دورادور مراقبم بودند. ساواکی مزبور خیلی تمیز و مرتب در محل تعیین شده منتظرم بود. به طرف او رفته سلام دادم. در حال احوالپرسی یکی از برادران از راه رسید، و طبق نقشه به صورت من از روی چادر سیلی زد که «آبجی! این جا چکار می‌کنی؟ با این مردیکه چکار داری؟!» و بعد با ساواکی دست به یقه شد، حالا نزن، کی بزن! من هم به کناری آمده و سوار ماشین یکی دیگر از برادران شدم و بازگشتم.
کتک کاری بین آن دو به حدی می‌رسد که پلیس وارد قضیه شده و هر دو را به کلانتری می‌برد، آن برادرمان می‌گوید: «این مردک خواهر مرا اغفال کرده و...» رئیس کلانتری او را به بیرون از اتاق هدایت، و بعد با آن ساواکی صحبت می‌کند. این که چه گفتند و چه شنیدند معلوم نشد، اما بعد آن برادر را صدا کرده می‌گوید: «من صلاح می‌بینم شما رضایت بدهید، بالاخره خواهر شما هم شوهر دارد، بچه دارد، جوان هم هست، برایش حرف درمی‌آید و...» به هر حال قضیه فیصله می‌یابد و ما خشنود بودیم که توانسته بودیم حال یک ساواکی مزدور را جا آورده تنبیه‌اش کنیم.
برادری که خود را در این ماجرا دخیل کرد نامش «حمید» بود که در آستانه پیروزی انقلاب به شهادت رسید.