kayhan.ir

کد خبر: ۸۷۷۴۸
تاریخ انتشار : ۲۴ مهر ۱۳۹۵ - ۱۹:۳۸

شهیدی که به مرگ هم لبخند زد


 پوریا بهرادکیان

 همسايه بوديم، بيشتر وقت‌ها، اول صبح که از درب خانه به قصد مدرسه بيرون مى زدم، در حالى که نان بربرى به دست داشت،  با سرفه هاى  خشک و لبخندى روى لب ، توجهم را جلب مى کرد،  هميشه از خودم مى پرسيدم مگر مى شود ، چهار فصل سال مريض باشى و لبخند روى لبانت بنشيند؟! آخر آن سال‌ها فکر مى کردم،  دليل سرفه‌ها و  چهره بى رنگ و رويش سرما خوردگى است، همسایه‌مان را می‌گویم. روز ها،  ماه‌ها و سال‌ها سپرى شد، من بزرگتر شده بودم و او افتاده تر، اين اواخر آثار پيرى با جشنواره‌اى از چين و چروک روى صورتش نشسته و به نگاهش عمق بخشيده بود، صرفه هايش هم با شدت بيشترى همچون خنجر ديواره گلو را مى خراشيد و حرف زدن را برایش سخت‌تر می‌کرد، اما آن لبخند قدیمی همچنان جزلاینفک چهره‌اش بود. لبخندى که از جان بلند مى شد و لاجرم بر دل و جانت مى‌نشست، از پدر شنيده بودم که شیمیایی شده و تمام مدت هشت سال جنگ تحميلى را در جبهه‌ها حضور داشته است و هر بار که نامه‌ای می‌نوشته و خبر از بازگشتش می‌داده،  پدر و مادرش جلوی خانه  را آب پاشى مى کردند و دل دل که زود‌تر فرزندشان خلوت کوچه را پر کند و با لباس‌های خاکی و کوله‌ای بر دوش، نگاه پدر و مادرغرق در شور شود. وقتی هم که می‌رسید، برايش اسپند دود مى کردند و او هم در میان صدای صلوات همسایه‌ها، اول دستان مادر را از لای چادر گلدار سفید رنگی که بوی سجاده می‌داد، می‌بوسید و بعد هم شانه‌های پدر را که مانند سنگری بود برای دلتنگی‌های گاه و بی‌گاهش؛ اما پس از پایان جنگ، چند سالی می‌شد که ديگر از پدر و مادر جز ردى از خاطره در نگاه مرد همسایه باقی نمانده بود و همسرش هم پس از ماه‌ها مبارزه با بيمارى سرطان، در یکی از سرد‌ترین روز‌های دی ماه سال 92 او را با يک دنيا درد تنها گذاشته بود. از آن جایی هم که جانباز شیمیایی بود، دکتر‌ها به او گفته بودند، دیگر امکان فرزند‌دار شدن ندارد و به همین دلیل او ماند و حیاطی که محصور ساختمان‌های چند طبقه شده بود و دیگر پیچک کنار باغچه هم برگ نورسی نمی‌داد، البته هر سال به مناسبت هفته دفاع مقدس، بعضى از همرزمان قديمىاش با گل و شيرینى به او سر مى‌زدند و در ميان آنها بعضا، مسئول رد بالايى هم به چشم می‌خورد،  اما اين ديدار‌ها  محدود به همين ايام خاص بود، تا اينکه سال گذشته، نه به عنوان همسايه که در قامت يک روزنامه‌نگار، تصميم گرفتم، مصاحبه‌اى با او ترتيب دهم تا در یکی از روزهای هفته دفاع مقدس، در رسانه‌ای منتشر شود، هنوز چند روزى وقت داشتم. در عصر يکى از روزهاى نيمه دوم شهريور که تازه از سر کار برگشته بودم و سوال‌هایی که قرار بود در این مصاحبه بپرسم را در ذهنم حلاجی می‌کردم، ناگهان شلوغى سر کوچه توجهم را جلب کرد، چند نفرى با پيراهن مشکى، مشغول صحبت کردن با هم بودند و با سرعت به اين طرف و آن طرف مى‌رفتند، يکى دو نفر هم به درب خانه همسايه‌مان سياه مى زدند، شوکه شده بودم و نگاه بى رمقم خيره مانده بود، حتى نمىخواستم به اشک جرات سرازير شدن بدهم که ناگهان صدايى بغض‌آلود، من را به خودم آورد، اعلاميه‌ها آماده شد، بدون اينکه سوالى بپرسم با ترسی که وجودم را پر کرده بود، به سراغ شخصى که اعلاميه‌هاى لوله شده را در دست داشت رفتم و يکى از آنها را گرفتم، وقتى به عکس اعلاميه نگاه کردم، همسايه‌مان را ديدم که هنوز لبخند مى‌زد، گویی مرگ هم نتوانسته بود لبخند را از او بگیرد. او بعد از بيست وهفت سال به جمع رفقاى شهيدش پيوسته بود.