ادوارد براون؛ جاسوس MI6 در پوشش «شرقشناس»
اقرار براون به کفرگویی بهائیان
براون سپس درباره افكار، عقايد، اشعار و در مجموع نوشتههاي معلمش، محمدباقر بواناتي اينگونه مينويسد:
«... ميرزا محمدباقر راست ميگفت و تا آثار خود را توضيح نميداد، من نميفهميدم و شايد ايرانيان دانشمند هم نميفهميدند. ميرزا محمدباقر وقتي كه شروع به خواندن كرد، بدواً راجع به شيرهاي علفخوار و خرسها و اژدها و ياجوج و ماجوج و متون كهن عبري و عربي صحبت كرد و بعد رشته صحبت را به حواريون و قديسين كشيد و ناگهان وارد مسايل سياسي روز شد و سپس افسانههاي قديم قوم اسراييل و پيشگوييهاي عهد كهن را مطرح كرد و آنگاه به عقايد زرتشت و افسانههاي باستاني ايران پرداخت و بار ديگر راجع به حواريون و علمالدين و فقه مذهب مسيح صحبت كرد و در وسط اين صحبتها هر وقت فرصتي به دست ميآمد آياتي از قرآن را ذكر مينمود و اسلوب انشاي او طوري سنگين و پيچيده و پر از استعاره و تشبيهات و اصطلاحات عرفاني و فلسفي بود كه من امروز كه بهتر زبان فارسي را ميفهمم فكر ميكنم شايد فصحا و ادباي ايران هم نميتوانستند بفهمند كه مفهوم و منظور (شميساي لندنيه) يعني (آفتاب كوچك لندن) چيست؟ و (شميساي لندنيه) نامي است كه ميرزا محمدباقر روي يكي از آثار خود گذاشته بود.»
براون در ادامه مينويسد: «يكي از استفادههاي بزرگي كه من از ميرزا باقر كردم اين بود كه رسالهاي را كه در خصوص تفسير بعضي از آيات قرآن به خط خود نوشته بود، قبل از حركت از انگلستان به رسم يادگار به من داد.»
روشن است كه با اين توضيح و تفسيري كه براون خود از معلمش به دست ميدهد، ميرزا بواناتي نميتوانسته است، جز مشتي خزعبلات تفسير ديگري از قرآن به براون بدهد و از همين رو است كه وقتي براون وارد ايران ميشود، چنان ديدگاهش نسبت به مسلمانان مخدوش است كه اولين كاري كه ميكند، نام نوكر تركش را از عمر به علي تغيير ميدهد تا به اعتقاد خودش مورد آزار شيعيان قرار نگيرد.
آن جا هم كه براون از ملاقاتهايش با مسلمانان سخن ميگويد، حرفي از ملاقات با يك عالم و دانشمند مسلمان نيست; بلكه او ترجيح ميدهد كه سخنان درويشي ساده لوح را با اين تأكيد كه او شيعه مرتضي علي(ع) است، به نوعي بيان كند كه همه مسلمانها را سخت درگير خرافات نشان دهد:
«او [درويش] گفت كه در دو فرسخي شرق يزدخواست كوهي است كه به نام (شاه خاناب) خوانده ميشود و دو پسر حضرت عباس هنگامي كه قشون كفار آنها را تعقيب ميكردند، به آن كوه پناه بردند و همين كه به كوه نزديك شدند، كوه شكم باز كرد و آنها را پناه داد ولي قشون كفار در تعقيب فرزندان حضرت عباس قدم به درون كوه گذاشتند و كوه ناگهان به هم آمد و تمام سربازان كفار از كوه فرو ريختند و سقوط كردند، گفتم: عجب... به راستي واقعه مهمي بوده ولي من فكر ميكنم كه كوه (خاناب) بعد از اينكه فرزندان حضرت عباس را پناه داد، اگر قبل از وصول قشون كفار به هم ميآمد بهتر بود. راوي گفت: آري همينطور است اما قشون كفار هنگامي كه سقوط كردند همه مبدل به سنگ شدند.
من حيرتزده پرسيدم: همه مبدل به سنگ شدند؟ مرد گفت آري... و ممكن است خودتان برويد و با چشم ببينيد كه بدانيد من دروغ نميگويم و تمام مردها و اسبها و شترها و شتردارها و اطفال يك مرتبه سنگ شدند و حتي كتاب درس اطفال هم كه به دست آنها بود و ميخواندند سنگ شد. گفتم: به راستي حادثه عجيبي بوده است ولي من حيرت ميكنم كه قشون كفار هنگامي كه فرزندان حضرت عباس را تعقيب ميكردند چرا اطفال خود را با مدرسه نيز با خود ميآوردند اما شما نگفتيد كه آيا فرزندان حضرت عباس بعد از اينكه به كوه پناهنده شدند در آنجا ماندند و يا بعد از سنگ شدن قشون كفار از آنجا خارج گرديدند، آن مرد گفت، هنوز هم در آنجا هستند و هر سال با حضور خود معجزاتي ميكنند و يكي از آن معجزات اين است كه در آنجا يك بارگاه و دو منار وجود دارد و منارهاي مزبور هر سال عقب ميروند و سال ديگر باز هم به عقبتر نقل مكان ميكنند و اين موضوع را تمام مردم ميدانند و هركس كه آنجا برود و از روي صدق و ايمان آرزويي داشته باشد آرزوي او برآورده خواهد شد و اگر طلا و نقره و جواهر بخواهد به مراد خود ميرسد و كافي است كه خم شود و از كوه طلا و نقره و جواهر بردارد. گفتم: آيا ممكن است ما برويم و اين كوه جالب توجه را ببينیم؟ مرد گفت: نه... شما چون مسلمان نيستيد نميتوانيد برويد [...] زيرا كساني كه فرنگي هستند نبايد قدم به اينگونه مكانهاي مقدس بگذارند. گفتم: اين خودداري شما از نشان دادن اين مكان به فرنگيها خوب نيست زيرا آنها بعد از اينكه اعجاز را ديدند، ممكن است كه مسلمان شوند و اصلاً اثر اعجاز در فرنگيها زيادتر از مسلمانها ميباشد. مرد گفت: آري... همينطور است اما براي ديدن اعجاز لازم نيست حتماً به كوه برويم و در همين جا هم ممكن است معجزه را ديد. در ماه محرم گذشته يك بازان (بزكوهي) از صحرا آمد و در همين امامزاده كه ملاحظه ميكنيد منزل كرد و مدت شش ماه در اينجا بود و بالأخره مرد و لاشه او را زير درختي كه در حياط امامزاده است، دفن كردند و من يقين دارم آن بزكوهي را ائمه اطهار به امامزاده فرستاده بودند كه ايمان تمام مسلمانها محكمتر شود. من از صحبتهاي آن مرد لذت ميبردم.»
با اين وصف ميتوان گفت كه حتي تعريف براون از ايرانيها كه برخي را به اين اشتباه انداخته كه او ايرانيها را دوست ميداشت، به جهت روح خودپرست انگليسي اوست. در صورتي كه در بسياري نقل قولها كه شايد برخي ساخته پرداخته خود «ادوارد براون» باشد، تحقير، تمسخر... ايرانيان است.
«ما تصور ميكنيم كه ايرانيها مردمي هستند ساكت و گوشهنشين و خموش كه عمر آنها با فلسفه و تفكر ميگذرد و نسبت به همه چيز در زندگي بدبين ميباشند، بدون شك اينگونه ايرانيها وجود دارند و بلكه شماره افراد آنها زياد است اما در قبال آنها عده زيادي از ايرانيهاي ديگر هستند كه ذوق آنها شبيه به ما است و شوخي و مطايبه و احياناً هزليات را دوست ميدارند و روح فكاهي آنها مانند روح فكاهي ملت انگلستان ميباشد.»
***
در مقابل اين همه اطلاعات غلط و بغضي كه براون در نوشتههايش نسبت به مسلمانان نشان ميدهد، او اغلب در برخورد با بابيها احساسات مثبتي از خود نشان ميدهد و آنها را افرادي سالم و صادق به تصوير ميكشد كه او را جذب ميكنند. او در برابر آن همه مطالب متعددي كه در خصوص تبليغات بهاييها از جمله عندليب شاعر براي بابي شدنش عنوان ميكند، وقتي به مسلمانها ميرسد، جز دورويي و دروغ و خرافهپرستي چيزي از آنها به دست نميدهد.
«ملاباشي گفت كه حاجي ميرزا محسن در همه جا ميگويد كه شما [براون] يكي از بزرگترين رمالان مغرب زمين هستيد و در جلسهاي شما و او با يكديگر زور آزمايي كردهايد و هر يك تا آنجا كه ميتوانستيد قدرت خود را نشان داديد ولي او با هنرنماييهاي خود شما را قرين حيرت كرد و از جمله چند سطر روي كاغذي نوشت و مقابل شما سوزانيد و آن گاه كاغذ مزبور را از جيب شما درآورد. بعد شما گفتيد اگر او بتواند روح پدر شما را احضار نمايد و روح مزبور با شما به زبان فرانسه صحبت كند، شما بهدين اسلام در خواهيد آمد... آيا شما واقعاً ميخواهيد مسلمان شويد؟
گفتم: نه چنين خيالي ندارم و حاجي محسن كه حالا فهميدم آدم دروغگويي است...»
در واقع از ديد براون حاجي محسن نماد بسياري از مسلمانهاست كه او كمابيش آنها را يا از ديد خود يا دوستان بهايي و زرتشتي يا حتي ساير مسافران خارجي به همين گونه به تصوير كشيده است و اين خود نمونههاي دروغين ترسيم و تصوير جامعه ايران است.
گفتگوي براون با سيد جندقي كه شيعه است نيز از همين دست است.
***
براون به دنبال ويرانسازي فرهنگ و شخصيت ايران بود
به استناد عملكرد براون برخي تصور ميكنند كه او به بابيت گرايش پيدا كرده و حتي بابي شده بود. در حالي كه بايد گفت، با وجود علاقه فراوان براون به معاشرت با بابيان، او مسيحي معتقدي بود و عليرغم آن همه ستايشي كه در نوشتههايش از بابيان و بهاييان كرده است، در هر جلسهاي كه با آنها داشت، درباره اعتقاداتشان با اعضاي اين دو فرقه، مشاجره ميكرد و در پايان بحث در جمعبندياش به اين نتيجه ميرسيد كه اين اعتقادات مردود است. او آنها را به خاطر پايداري ميستود اما از عقايدشان سخت بيزاري ميجست; و البته مهمترين هدف او در همه اين بحثها اين بود كه ريشه همه مشكلات را به نوعي به اسلام ربط دهد. او آن جا كه متوجه شرك بابيان ميشود، با وجود آگاهي بر اين مطلب سعي در تخطئه مسلمانان و اسلام دارد و مينويسد:
«من از اين بتپرستي يا انسانپرستي طوري حيرت كردم كه گفتم پناه بر خدا... خدا نكند كه من به تصور اين كه ميروم و خدا را ميبينم به عكره بروم شما هم اكنون شعر مثنوي را ميخوانديد و گفتيد (مه ببالا دان نه اندر آب جو) و اين گفته اظهار شما را داير بر اينكه بها همان خداوند ميباشد رو ميكند زيرا ماه در آب جو نيست بلكه در آسمان است مثنوي ميخواهد بگويد كه اگر ميخواهيد خداوند را بشناسيد از اين دنياي مادي كه دنياي صور و حوادث است خارج شويد آنچه شما در اينجا ميبينيد عكسي است كه در آيينهاي افتاده ولي خود عكس در اينجا نيست و احتياجي هم به آيينه ندارد.