شعر
تماشا
محمد مهدی سیار
باز در من چشم وا كن تا تماشايت كنم
دردِ ديدن را دوا كن تا تماشايت كنم
آشكارا آشكاري مثل روز روشني
رازها را برملا كن تا تماشايت كنم
چشم باطن بين نميخواهم، تو پنهان نيستي
چشم ظاهر بين عطا كن تا تماشايت كنم!
چشمبنديهاي دنيا مهلت ديدن نداد
زودتر محشر به پا كن تا تماشايت كنم
تندي نور تو زد چشم مرا اي آفتاب
جلوه در آيينهها كن تا تماشايت كنم
میروی؟ باشد! برو... اما بدان شاید اگر...
رضا احسان پور
آیههای اشک ِمن تفسیر میشد، بد نبود
دل اگر از غصّه خوردن سیر میشد، بد نبود
شورِ ماتم، دشتیِ غم، بغضهای اصفهان
در بیاتِ تُرکِ شب، تحریر میشد، بد نبود
من خرابم! گفتهام ساقی بریزد بادهای
این خرابیها کمی تعمیر میشد، بد نبود!
عقل ِ من با عشق ِتو درگیر شد؛ دیوانهام
عقلِ تو با عشقِ من، درگیر میشد، بد نبود
چون غلافی کهنهام؛ تا کی نمردن... زندگی؟
قسمتام یک بوسه شمشیر میشد، بد نبود
خواب دیدم یوسفام اما زلیخا سیرتم
خوابها روزی اگر تعبیر میشد، بد نبود
*
عشق؛ این مجنون که لیلا را جنون آموختهست
مثل یک دیوانه در زنجیر میشد، بد نبود
*
تو نمیمانی... نه! میمانی... نمیمانی...اگر
زودهایت، دیر ِدیر ِدیر میشد، بد نبود
میروی؟ باشد! برو... اما بدان شاید اگر
این «تو»، این «من»، «ما»ی عالمگیر میشد، بد نبود