kayhan.ir

کد خبر: ۸۱۹۶۰
تاریخ انتشار : ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۹:۳۹
گفت‌وگو با خانواده شهید مدافع حرم ابوالفضل نیکزاد(بخش پایانی)

زندگی عاشقانه‌ای که شهادت نتیجه‌اش بود


سیدمحمد مشکوهًْ‌الممالک
اشاره:
این روزها کشور حال و هوای دیگری به خود گرفته و لباس شهادت بر قامت جوانانی پوشانده است که تا دیروز در همین کوچه‌ها و خیابان‌ها در کنار ما بودند و امروز روح بلندشان در جوار اهل بیت‌علیهم‌السلام آرامش یافته و به وصال معشوق رسیده‌اند.
شهادت عهدی است که شهید با خدا و به عشق اربابش می‌بندد و در بازار بندگی زندگی نسیه‌اش را نقد معامله می‌کند. این مردان بزرگ روزگار ما با حضور حماسی و دفاع پیروزمندانه خود لقب مدافعان حرم را به خود نسبت دادند و توانستند خود را به عاشقان و شیفتگان هشت سال دفاع مقدس برسانند.
در این بین همسران و مادران شهدا رسالت سختی به دوش دارند که بایستی با این سرمایه پیش مادر سادات، سرمایه‌گذاری کنند.
هدفش تنها شهادت نبود
همسر شهید ابوالفضل نیکزاد می‌گوید: ابوالفضل، پسرعمه من بود؛ سال 85 که به خواستگاری ام آمد من دانشجوی فیزیک و او شاغل و کارمند سپاه بود. از جمله ویژگی‌هایی که می‌توانم از همسرم نام ببرم احساس مسئولیت بود؛ همین ویژگی ابوالفضل را به فیض شهادت نائل کرد. ابوالفضل به یک باره و از سر احساسات تصمیم به شرکت در جنگ نگرفته بود، از یک سال قبل که نزدیک منزل ما عکس شهدای مدافع حرم را هر هفته عوض می‌کردند و عکس‌های جدید می‌گذاشتند هر وقت که ما با هم بیرون می‌رفتیم، عکس‌ها را به من نشان می‌داد و ماجرای آن شهید را برای من تعریف می‌کرد، انگار می‌خواست که من را آماده کند.
از همان ابتدا که ازدواج کردیم می‌دانستم که ابوالفضل به شهادت علاقه دارد؛ نه اینکه تمام هدفش شهادت باشد، قبل از اعزام به سوریه گفت درست است که من شهادت را دوست دارم، اما هدف من از رفتن به سوریه شهید شدن نیست هدف من دفاع کردن از اسلام و احقاق حق است نه صرفا شهید شدن.
در طول این چند سال که با هم زندگی کردیم علاقه من به او روز‌به‌روز بیشتر می‌شد، وقتی اشتیاق ابوالفضل را می‌دیدم و از آنجا که خیلی به او علاقه داشتم نمی‌توانستم مانعش باشم، چرا که دوست داشتم در زندگی به همه اهدافش برسد. به خصوص که دیدم همسرم از همان ابتدا که نیت کرده بود، صادقانه به من گفت که قصد دارد به سوریه برود. البته چون ابوالفضل در راهی پا گذاشته بود که سلامتی و جانش در خطر بود، قطعا در این شرایط من خیلی نگران او بودم اما هرگز مانع نمی‌شدم.
مدت‌ها بود درباره اوضاع سوریه صحبت می‌کردیم؛ ما هر دو اعتقاد داشتیم هر جا ظلمی اتفاق بیفتد انسانیت حکم می‌کند به یاری مظلوم بشتابیم. چه مسلمان باشد چه غیرمسلمان. ایرانی باشد یا غیرایرانی. چه رسد به اینکه حرمت عمه‌سادات و مظلومیت شیعه به میان آید.
وقتی آقا ابوالفضل گفت که احساس مسئولیت ایجاب می‌کند که به سوریه برود، تنها جمله‌ای که به او گفتم این بود که «اگر احساس می‌کنی آنجا به حضورت احتیاج است و واقعا میتونی مفید باشی پیگیری کن و برو.» یادم نمی‌رود که وقتی این جمله را از من شنید اشک در چشمانش حلقه زد و از آن پس با اشتیاقی وصف نشدنی پیگیر اعزام شد. عشق او به ائمه معصومین و جهاد در راه خدا باعث می‌شد من در تصمیم خود مصمم‌تر باشم و قلبا به رفتن همسرم راضی شوم. هر چند می‌دانستم که راه سختی را در پیش رو خواهم داشت اما خودم هم ناخودآگاه مشوق راهش بودم.
من برنامه‌های مدافعان حرم را در تلویزیون می‌دیدم، سرگذشت آنها را مطالعه می‌کردم و سعی داشتم خودم را آماده کنم. می‌دانستم که هدف ابوالفضل هدف بزرگی است و فکر می‌کردم که اگر همسر من بتواند در راستای این هدف قدمی بردارد هر دوی ما رسالتمان را انجام داده‌ایم. هر چند که ممکن است برای من و پسرم خیلی سخت باشد اما راه و هدف ابوالفضل تصمیم‌گیری را برای من آسان می‌کرد.
وقتی کارهای اعزام را انجام داد و رفتنش قطعی شد، باز هم نظر من را پرسید و من با اطمینان خاطر گفتم که قلبا از این موضوع خوشحالم. این در حالی بود که اشک‌های مزاحم اجازه نمی‌داد صورت آرام ابولفضل را به خوبی بببنم. من همسرم را به حضرت زینب(س) سپردم و می‌دانم روزی او را در حالی ملاقات خواهم کرد که پیروز و سربلند است. آن روز، روز پیروزی کامل انسانیت در مقابل هر گونه ظلم  و جهل است.
 عاشق رهبر معظم انقلاب بود
همسر شهید در ادامه می‌گوید: همیشه در زندگی احساس رضایتمندی داشت؛ در سخت‌ترین شرایط هم اهل جزع و فزع نبود. با همه مشکلات و مسائلی که پیش می‌آمد بسیار منطقی برخورد می‌کرد. همیشه راضی به رضای خدا بود و من همیشه او را به خاطر داشتن چنین روحیه‌ای ستایش می‌کردم. از هر عنوان کتاب‌های دفاع مقدس چند جلد تهیه می‌کرد، یک جلد آن را در کتابخانه شخصی خود نگه می‌داشت و بقیه کتابها را به عنوان هدیه به دیگران می‌داد و همیشه می‌گفت دوست دارم حتی در هدیه دادن هم کار فرهنگی کرده باشم.
همسرم عاشق رهبر معظم انقلاب بود؛ آن‌قدر عشق و ارادتش به ایشان زیاد بود که حرف ایشان را حجت می‌دانست. در هر کاری نگاه می‌کرد ببیند نظر حضرت آقا بر چه موضوعی است.آقا ابوالفضل بسیار احساساتی بود، شاید در نگاه اول از چهره‌اش چنین برداشتی نمی‌شد. دوستانش می‌گفتند روز آخر از خوشحالی انگار که پرواز می‌کرد و با اشتیاقی وصف‌نشدنی به نبرد علیه باطل می‌رفت.
 آخرین دیدار
همسر شهید از آخرین دیدار می‌گوید: مدتی بود که پیگیر رفتن بود، حتی یک شب گفت احتمالا تا آخر هفته تاریخ اعزام مشخص می‌شود، ماه رمضان بود و من آن شب تا سحر نخوابیدم. خیلی نگران بودم. ساعت هشت صبح زنگ زدم و پرسیدم که تاریخ اعزامت مشخص شد؟ گفت هنوز خبر خاصی نیست. گوشی را قطع کردم و خوشحال شدم که فعلا خبری نیست و تا زمانی که وقت رفتنش برسد من فرصت دارم که خود را آماده کنم. همان روز ساعت یک تماس گرفت و گفت کارم درست شده و رفتنی هستم و باید ساعت سه فرودگاه باشم.  ابوالفضل فرصت نداشت که هم به خانه بیاید و هم به خانه مادرش برود، من گفتم که شما برو از مادرت خداحافظی کن من هم وسایلت را جمع می‌کنم. متاسفانه روز آخر چند لحظه‌ای بیشتر همسرم را ندیدم هنگام خداحافظی بدون آن که به چشمانش نگاه کنم کیف و وسایلش را به دستش دادم. نمی‌خواستم اشکهایم را ببیند خیلی سعی کردم آرام باشم و مرتب زیر لب حضرت زینب(س) را صدا می‌زدم.
بنده از آقا ابوالفضل خواستم که ما تا فرودگاه همراهش برویم ولی قبول نکرد، گفت اکثر بچه‌هایی که با ما می‌آیند بچه‌های شهرستان هستند و خانواده‌هایشان کنارشان نیستند اگر شما هم نیایید بهتر است. از طرف دیگر هم برای خودم سخت است که شما بیایید من هم قبول کردم چون نمی‌خواستم که اذیت شود.
ساعت یازده شب زنگ زد و گفت ما هنوز در فرودگاه هستیم، بعد از آن تا سه روز تماسی نداشتیم. اوایل که رفته بود هر شب زنگ نمی‌زد اما بعد از 10 روز هر شب تماس می‌گرفت. البته مکالمه‌ها خیلی کوتاه بود، کیفیت صدا هم خوب نبود اما هر بار که تماس می‌گرفت من گوشی را به پسرم می‌دادم تا با پدرش صحبت کند. من فقط می‌پرسیدم اوضاع آنجا چطور است که می‌گفت آرامه، مشکل خاصی وجود ندارد، هیچ خبری نیست و نگران نباشید. بعضی از کارهایش را فرصت نکرده بود انجام دهد در این مکالمه‌های کوتاهی که داشتیم مدام روی کارهای عقب افتاده یا بدهی‌هایی که داشت تاکید می‌کرد و از من می‌خواست که حواسم به آنها باشد.
روز سه‌شنبه یعنی یک شب قبل از شهادتش هر قدر منتظر شدیم تماس نگرفت حتی پسرم می‌خواست بخوابد، من بیدارش نگه می‌داشتم که با پدرش صحبت کند. آن شب بعد از اینکه پسرم خوابید حدود ساعت دوازده و نیم شب بود که زنگ زد، پرسیدم چرا دیر زنگ زدی؟ گفت من اینجا مسئولیت جدیدی گرفتم فرصت نمی‌کنم زیاد تماس بگیرم، شما منتظر تماس من نباشید و نگران نشوید. آخرین باری که من با ابوالفضل صحبت کردم همان سه‌شنبه بود. چهارشنبه دیگر تماس نگرفت و من آن روز حال خوبی نداشتم؛ خیلی نگران بودم استرس زیادی داشتم، پنج‌شنبه صبح آقا جواد برادرش زنگ زد و بعد از احوالپرسی گوشی را زود قطع کرد. دوباره تماس گرفت و پرسید دایی منزل است که وقتی گفتم نه پدرم نیست، شماره پدرم را از من خواست. وقتی این طور گفتند قلبم ریخت فهمیدم که حتما اتفاقی افتاده، با پدرم تماس گرفتم و از او سؤال کردم حس کردم پدرم نمی‌تواند صحبت کند، دوباره با آقا جواد تماس گرفتم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده که از حال آقا جواد متوجه شدم که قضیه چیست.
 باور شهادت همسرم برایم سخت است
همسر شهید در ادامه می‌گوید: هیچ‌گاه نمی‌خواستم بپذیرم که روزی ابوالفضل شهید شود. اما با توجه به روحیاتی که از او سراغ داشتم احتمال شهادت را زیاد می‌دانستم. سفرش 45 روزه بود. من گاهی به شوخی می‌گفتم شصت روزه که رفتی برگرد، با خنده می‌گفت چطور می‌شماری که شصت روز شده است.
ابوالفضل فوق‌العاده باهوش بود، این جمله را همیشه تکرار می‌کرد که «اَلمُومِنُ كَيِس». چند باری که درباره مسئله شهادت با ایشان صحبت کردم، آقا ابوالفضل می‌گفت مومن باید زیرک باشد، همه ما قرار است این مسیر را برویم پس چرا به مرگ طبیعی برویم؟ می‌توانیم با خدا معامله کنیم؛ یک معامله زیرکانه! شهادت ابوالفضل از هوش زیاد او بود.
 دلش می‌خواست پسرش برای جامعه مفید باشد
همسر شهید در پایان حرف‌های خود می‌گوید: بعضی از انسان‌ها از زندگی سیر هستند، به واسطه مشکلاتی که دارند و تمایل چندانی به ادامه زندگی ندارند، انگار هدف و برنامه خاصی برای زندگی ندارند. اما ابوالفضل اصلا این طور نبود. آدمی نبود که فقط به دنبال این باشد که برود و جان خود را از دست بدهد و همه بگویند که شهید شده، اتفاقا خیلی هم عاشق زندگی کردن بود. خیلی وقت‌ها از برنامه‌های خود برای پنج سال آینده حرف می‌زد. آدمی نبود که یک جا بنشیند. برای تک تک لحظه‌هایش برنامه داشت شور زندگی به تمام معنا در وجودش تجلی داشت این طور نبود که از زندگی سیر باشد و در این مسیر قدم بردارد.
آقا ابوالفضل قبل از رفتن سعی کرد از پسرمان علی  رضایت ضمنی بگیرد. بارها پیش می‌آمد که به علی می‌گفت:علی آقا بابا بره سوریه مدافع حرم بشه؟علی هم می‌گفت: بله! در حال حاضر هم  با کلام کودکانه اش می‌گوید بابام رفته مدافع حرم شده.
پسرم به تازگی یاد گرفته که نام پدرش را درست تلفظ کند، اگر ابوالفضل بود، حتما از شنیدن نامش از زبان علی خیلی خوشحال می‌شد.
یادم می‌آید یک بار که از سوریه زنگ زده بود و با علی صحبت می‌کرد با کلی شوق و ذوق به من گفت علی دراین مدتی که من نبودم چقدر شیرین زبان شده است.
آقا ابوالفضل در وصیتنامه‌ خود یک پاراگراف هم برای علی نوشت که من شخصا دوست دارم که پسرم با توجه به اقتضای جامعه و شرایط، انسان مفیدی باشد. گاهی جامعه به یک دانشمند نیاز دارد و گاهی هم به نیروی دفاعی، بسته به شرایط دوران مسئولیت انسان‌ها فرق می‌کند. به نظر من اقتضای زمان مسئولیت انسان‌ها را تعیین می‌کند اما من دوست دارم هر کاری که می‌کند برای جامعه خود مفید باشد.
شهید شدن، ثمره‌ خوب زندگی کردن است
محمود ملاطایفه دایی و پدر همسر شهید ابوالفضل نیکزاد می‌گوید: شهید ابوالفضل نیکزاد که داماد، خواهرزاده و فرزند بنده محسوب می‌شود بنای کعبه‌ ایمان خود را به زیباترین شکل ممکن معماری کرد و با چنین انتخاب باشکوهی تعالی اندیشه، عظمت روح و نمونه بودن شخصیت خودش را با ماهرانه‌ترین کارگردانی به تصویر کشید.
بنده یکی از جملات ایشان که با قلم اندیشه و گوهر رفتار و جوهر خون خود نوشت را این گونه بیان می‌کنم که خوب مردن ثمره‌ خوب زندگی کردن است.
ابوالفضل شیعه بودن را در پیروی کردن از مراد خود حضرت امیر(ع) و دیگر ائمه معصوم(ع) می‌دانست تا جایی که با اقتدار به امام حسین(ع) که ارزنده‌ترین معیار برای رشد یافتن جامعه انسانی و اسلامی است با شهادت خود که در حقیقت تبدیل شدن آنچه که هست به آنچه که باید باشد است در مقطعی از تاریخ مردانه همچنان شمعی ایستاد تا راه حفاظت از ارزشهای انسانی را برای دیگر افراد جامعه روشن نماید.شهید ابوالفضل نیکزاد، با انتخاب نوع مرگ خویش، در مقطعی از زمان ایستاد تا برای همیشه تاریخ به نفع مظلومان و ستمدیدگان علیه ظالمان و ستم پیشگان زمانه شهادت بدهد.
شعری را بنده برای شهید سروده‌ام:
آمدم تا بگویمت جانا
راه تو تا همیشه راه من است
بهر این ادعا ابوالفضلم
جگر سوخته ام گواه من است
بر بلندا و عمق اهدافت
بعد از این تا ابد نگاه من است
وصیتنامه شهید نیکزاد
بسم الله الرحمن الرحیم
پس از سلام و درود بر روح پاک و مطهر ائمه معصومین(علیهم‌السلام)، امام راحل و شهدای گران‌قدر ایران اسلامی و آرزوی توفیق روزافزون برای امام خامنه‌ای(مدظله العالی) می‌نگارم آنچه را که تمامی مسلمانان موظف به آنند.
قال الله تبارک و تعالی: کل نفس ذائقه الموت هر نفسی طعم مرگ را می‌چشد.
اکنون که این وصیتنامه را می‌نگارم نتوانستم توشه‌ای اخروی برای خود مهیا سازم و اعمالم نیز کمکی به این بنده حقیر نمی‌نماید و بهتر از هر کسی می‌دانم در حق خود ظلم کرده‌ام و چه زیبا امیرالمومنین علی(ع) آن اسوه صبر و شجاعت در دعای کمیل می‌فرماید ظلمت نفسی. حال اینکه این بزرگوار خود اول مظلوم عالم است و در حقش ظلم شده است.
و از خدا می‌خواهم که این بنده را مورد مغفرت قرار دهد و باز از دعای کمیل امیرالمومنین کمک می‌گیرم که ایشان چه زیبا فرمودند یارب ارحم ضعف بدنی.
از همه دوستان و همکارانی که در حق آنها ظلمی روا داشته ام طلب عفو و بخشش می‌نمایم چرا که می‌دانم حق الناس زیادی بر گردنم است و توان پاسخگویی آن را ندارم.
خدا را بابت همه نعمت‌هایی که به این بنده حقیر ارزانی داشت سپاسگزارم و می‌خواهم که از ناشکریها و ناسپاسی‌هایم درگذرد.
در اینجا می‌بایست از پدر، برادر و داماد عزیزمان که در قید حیات نیستند یاد کنم و از زحماتی که در حق اینجانب کشیدند تشکر کنم و از خداوند منان برای آنها طلب غفران الهی نمایم.
از مادرم می‌خواهم که مرا حلال نماید و اگر نتوانستم جبران خوبیهای ایشان را بکنم از من درگذرد و برایم دعای خیر نماید.
از برادران، خواهرم و خانواده‌هایشان می‌خواهم از سر تقصیرات این بنده حقیر درگذرند و برایم طلب غفران نمایند.
در اینجا عرض می‌نمایم در تمامی اموراتم همسرم وصی من است هر طور که صلاح می‌داندعمل نماید. از همسر عزیزم به خاطر ناملایمت‌هایی که در زندگی با این بنده حقیر متحمل شدعذرخواهی می‌نمایم و می‌خواهم تا کم و کاستی‌ها و اخلاق بد من را به بزرگواری خود ببخشد.
از همسرم می‌خواهم تا فرزند دلبندم علی آقا را با مهر و محبت بزرگ نماید و جای خالی پدر را برایش پر نماید.
اما سخنی هم به علی آقا عرض کنم، علی جان این را بدان که من تو را خیلی دوست دارم و همیشه و همه جا با تو خواهم بود. پسر عزیزم از تو می‌خواهم همیشه در مسیر درست گام‌برداری و مایه سرافرازی بنده و مادرت باشی و از این طریق اعمال خیر نامشخص به من هبه نمایی و ولایت فقیه و رهبری فرزانه انقلاب را برای خود الگو و راهبر قرار دهی.
همسرعزیزم در انتهای سررسید تمامی طلب‌ها و بدهی‌ها و حساب‌هایم را ثبت نموده‌ام که زحمت آنها به گردن شما می‌باشد.
در خاتمه عرض می‌نمایم که دلم برای زیارت کربلا تنگ می‌شود حتما در زیارت کربلا مرا هم یاد کنید و این شعر را زمزمه نمایید:
شبهای جمعه می‌گیرم هواتو   
اشک غریبی می‌ریزم براتو
بیچاره اون که ندیده حرم رو
بیچاره‌تر اون که دید کربلاتو
در مراسمات و مناسبت‌ها حتما ذکر بی‌بی دو عالم اول مظلومه عالم حضرت زهرا(س) گرفته شود و مرا با این ذکر راهی منزل آخرت نمایید.
والسلام
الحقیر ابوالفضل نیکزاد