kayhan.ir

کد خبر: ۷۶۰۲
تاریخ انتشار : ۱۶ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۸:۰۸
روایتی از اربعین‌های انقلاب اسلامی -9 (پاورقی)

17 خرداد 54 بر فیضیه چه گذشت؟ (پاورقی)


Research@kayhan.ir
 محسن حسینی نهوجی


 طلاب انقلابی، از دو سوی مخالف، به دو راه مخالف فراخوانده می‌شدند. از یک سو فرمان مطاع رهبر و مرجع و مقتدایشان، آنان را به مقاومت بیش از پیش و همه جانبه در برابر نقشه‌های خطرناک دشمن فراخوانده بود، از سوی دیگر دژخیمان با دادن تضمینی که عواقب سختی پشت آن نهفته بود، از آنان می‌خواستند، پیمان شکسته، مدرسه را ترک کنند. گذر از لحظات سرنوشت‌ساز و سخت و تردید بین فلاح و فاجعه، در فرصتی کوتاه، کار سهل و ساده‌ای نیست. اما واژه‌ای اسرارآمیز «خمینی» چون ذکری آرام‌بخش، فریادرس آن لحظات بود. آیا خمینی در چنین لحظاتی عبا بر سر می‌کشید و از صحنه می‌گذشت؟ تربیت شده خمینی، آگاه‌تر از آن بود که چنین فرصتی را، که در طول یک عمر، کمتر پیش می‌آید، از دست بدهد. طلبه پیرو خمینی، با درک حساسیت آن مقطع، بدون اعتنا به وسوسه دژخیمان، یک‌بار دیگر فریاد هیهات مناالذله، لبیک یا خمینی برآورده، بر پیوستگی گسست‌ناپذیر «پانزده‌خرداد» و «عاشورا» تأکید کردند. در آن مقطع حساس، اجرای فرمان امام، منوط به شکستن طلسم وحشت و دریدن پرده سکوت و سازش بود. مجاورت فیضیه با حرم حضرت معصومه(س) و حضور زائرینی از نقاط مختلف، زمینه مناسبی را برای کشاندن مبارزه به میان مردم، فراهم ساخته بود.
فریاد رسای فرزندان خمینی در فضای فیضیه و آستانه مقدسه حضرت معصومه(س) پیچید و بازتاب آن دژخیمان را به وحشت انداخت. پس از سرکوب خونین دوازده سال پیش، با گذر زمان، سایه شوم اختناق هر روز سنگین‌تر از روز قبل، پهنه کشور و شهر قیام را فراگرفته بود. اما اینک طنین نام پرصلابت و حماسی «خمینی» در شهر قم، محشری برپا کرده بود. تداوم تظاهرات در روز شانزدهم خرداد، موجب انعکاس و بازتاب خبری وسیع این مراسم، در رسانه‌های موج کوتاه شده بود و تلاش روزنامه‌های درباری و بلواگر نامیدن طلاب انقلابی، موجب انتشار و وسیع‌تر آن گشت. برق مدرسه و تک‌خط تلفن کتابخانه را قطع و محاصره فیضیه را تنگ‌تر کردند. جوانان قمی به زحمت توانستند از سمت رودخانه پشت مدرسه، چند کیسه نان سنگک و چند کارتن خرما به مدرسه برسانند. در سومین روز، مطبوعات وابسته با چاپ تصاویری از طلابی که با ماسک صورت خود را پوشانده بودند، از برافراشتن تکه پارچه سرخی که بدون دوراندیشی به عنوان نماد خونخواهی شهدای 15 خرداد 1342بر فراز کتابخانه مدرسه نصب شده بود، پیراهن عثمان ساخته، طلاب را مارکسیست اسلامی و بلواگر نامیدند. علاوه بر نیروهای کمکی شهربانی تهران، یک تیپ پیاده ارتش در محورهای اطراف، محدوده وسیعی را پوشش داده بودند.
تحرکات، جابجائی‌ها، رژه پر سر و صدای سحرگاه و استقرار و گسترش نیروها در صبح روز 17خرداد، از در پیش بودن تهاجم و سرکوبی خونین خبر می‌داد. هنوز هوا تاریک بود که یکی از طلاب فریاد زد: ای طلاب بیدارید؟ و طلاب با پاسخ قاطع و صدای بلندشان که: «بیداریم، بیداریم، از پهلوی بیزاریم، درود بر خمینی» نشان دادند حضور انبوه دژخیمان مجهز در اطراف فیضیه، تزلزلی در اراده آنان و پیروی از امام خمینی ایجاد نکرده است.هلی‌کوپترهای شناسایی به پرواز درآمدند و از طلابی که اکثرا ماسک‌های کاغذی و پارچه‌ای بر صورت زده بودند، فیلم و عکس تهیه کردند. دیری نپایید که حلقه محاصره تنگ‌تر شد. قرائن و شواهد نشان می‌داد، به زودی گردان‌های کماندوئی گارد، سرکوب و دستگیری طلاب را آغاز خواهند کرد. علاوه بر هلی‌کوپترهای شناسایی، چند فروند هلی‌کوپتر شینوک و 214 بر فراز آسمان مدرسه ظاهر شد و لحظاتی بعد، از آسمان و زمین، چون مور و ملخ، جانیانی بدهیبت، فیضیه را در میان گرفتند. تجهیزات و ماسک ضد گاز سیاه رنگ آمریکائی، با فیلتر برآمده‌اش، به کماندوهای سیاهپوش و عظیم‌الجثه‌ای که در دستی سپر گرفته، با دست دیگر گرز بلند خویش را در هوا می‌چرخاندند و عربده می‌کشیدند، قیافه‌ای هیولائی بخشیده بود. عربده مستانه کماندوها، فریاد مظلومانه یا حسین طلاب را محو می‌کرد. صدای لگد دژخیمانی که هیولای ماقبل تاریخ و دایناسورها را تداعی می‌کردند و صدای شکستن و فرو ریختن پنجره‌ها و درب حجره‌ها و ضجه و ناله طلابی که از طبقه دوم نقش بر زمین حیاط مدرسه می‌شدند، درهم آمیخته، صحنه رقت‌باری را ایجاد کرده بود. زوزه کابل‌هایی که با سرعت هوا را می‌شکافت و از هر سو بر سر و روی طلاب فرود می‌آمد، چون موسیقی متن یک فیلم خشونت‌بار پایان‌ناپذیر بود. زمان زیادی طول نکشید تا نیروهای مجهز و ورزیده، طلاب نحیفی را که در طول سه روز، با تکه‌ای نان و چند عدد خرما، سدجوع کرده بودند، مغلوب سازند و فیضیه خونین را به تسخیر خویش درآورند. اما با غلبه دژخیمان، جنایت و قساوت پایان نیافت.
جنایتکاران، با آرایش تاکتیکی و استقرار نفرات خود در دو ستون موازی، معبر مارپیچ مانندی را به‌وجود آوردند که طول آن، حیاط مدرسه تا در خروجی را دربرمی‌گرفت. طلاب مصدومی که رمق چندانی نداشتند، با ضربات پیاپی دژخیمان، به سمت این معبر رانده می‌شدند. انبوه متراکم گاز اشک‌آور، تنفس را مختل کرده، چشم‌ها را ملتهب و تار ساخته بود. جانیان قسی‌القلب، باتوم به دست در دو سوی معبر خونین، رجزخوانی و برای بدرقه طلاب بی‌تابی می‌کردند. عبور از معبر، اجتناب‌ناپذیر بود. دست‌های پیچیده‌ بر سر و گردن تنها حفاظ قابل استفاده برای محافظت جمجمه، و شیون یا حسین(ع) و یا زهرا(س) آرام‌بخش و تسلای عابرین مظلوم آن معبر خونین بود. زمان به کندی می‌گذشت و گذر از معبر طاقت‌فرسا، زمان را هم از حرکت بازداشته بود. چشمانم تار شده بود. با زحمت به کف معبر خیره شده بودم، اما در امتداد لخته‌های خون، هر چه تلاش می‌کردم تا دوردست‌ها، نشانی از خط پایان نمی‌یافتم.از سر و صورتم خون می‌ریخت و دیگر نای رفتن نداشتم. همچنان که مادر رهبرم، زهرا(س) را صدا می‌زدم، لحظه‌ای از رفتن بازایستادم، تا شاید رمقی بیابم، که ضربه‌ای کاری، استراحتی اجباری نصیبم کرد. کف معبر افتاده بودم، و دوستانم به ناچار، از روی تنم می‌گذشتند و کمی آن طرف‌تر، چون من، نعش بر زمین می‌شدند.
منابع در دفتر روزنامه موجود است