kayhan.ir

کد خبر: ۷۴۲۳۹
تاریخ انتشار : ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۹:۴۲
گفت وگو با خانواده شهید مدافع حرم «حاج عبدالکریم اصل غوابش»

راوی دفاع مقدس ؛ خادم شهدا



فاطمه زورمند
لبخند جزء لاینفک تمام تصاویری است که از او بر جای مانده، هنرمند بود و روح لطیفی داشت و اغلب از هنرش در راه شهدا مایه می‌گذاشت؛ عاشق برپا کردن یادواره‌های شهدا بود و همین اوصاف از او بود که جوانان یکی از  مساجد اهواز که هزینه چندانی برای برگزاری یادواره شهدای مسجدشان نداشتند و به هر جا زده بودند در بسته بود را به سوی حاجی کشاند. شنیده بودند که سرهنگی در سپاه همیشه کارهای هنری و ماکت یادواره‌های شهدا را انجام می‌دهد، اما مردد بودند و تا حدودی نگران که از پس دستمزد این افسر عالی رتبه بر می‌آیند و آیا او اصلا قبول می‌کند برای آنها کار کند؟ آنها خبر نداشتند که این کار عشق حاجی است نه کسب و کارش و هر جا حرف از یادواره شهدا باشد او یک پای مسلم کار است.
این خاطره‌ای است که از لابه لای سخنان شیرین همسر شهید مدافع حرم  «حاج عبدالکریم اصل غوابش» درباره این شهید بزرگوار روایت می‌شود، خانم غوابش که دختر عموی شهید نیز هست در دیدار و گفت و گویی صمیمانه از همسر شهیدش سخن می‌گوید.
* اگر امکان دارد در ابتدا شمه‌ای از زندگی شهید و رشد و نمو و نوجوانی با توجه به نسبتی که دارید بفرمایید.
در سال 1348 در یکی از مناطق محروم اهواز به نام حصیرآباد حاج عبدالکریم به عنوان ششمین فرزند خانواده غوابش پس از چهار دختر و یک پسر به دنیا آمد و خدا بعد از او نیز سه فرزند دیگر به این خانواده عطا کرد.
پدر ایشان که عموی بنده هم می‌شود دست اندر کار مسجد‌سازی و فروشنده مصالح ساختمانی بود و ساختمان مسجد محله حصیر آباد را بنا کرد و خودش نیز  پیش نماز مسجد بود، به همین خاطر عبدالکریم هم دنباله رو پدر بود و از همان دوران کودکی در فضای مسجد رشد کرد و برخلاف سایر هم سن و سال هایش که علاقه به بازی و بازیگوشی داشتند او معمولا مشغول نقاشی و انجام کارهای هنری بود.
او خیلی زود به مرحله پختگی رسید و قبل از رسیدن به سن تکلیف تمام فرایض را انجام می‌داد؛ به طوری که در سن 11 سالگی فعالیت فرهنگی خود در مسجد امام محمد باقر(ع) که معروف به لشکر قدس بود را آغاز کرد و همین زمان بود که جنگ تحمیلی آغاز شد.
* حاج عبدالکریم جانباز دفاع مقدس بودند؟
بله، ایشان سال سوم دبیرستان بودند که تصمیم گرفتند به جبهه بروند.
* با توجه به سنشان چطور اعزام شدند؟
یک روز بدون اطلاع قبلی از راه مدرسه به جبهه رفت و پدر و مادرش نیز که اطلاع نداشتند خیلی نگران شده بودند و پرس و جو می‌کردند تا اینکه خودش تماس گرفت و گفت که در دزفول تحت آموزش نظامی برای اعزام به جبهه است. بعد از گذراندن دوره‌های آموزشی به گردان امیرالمومنین(ع) پیوست و در عملیات‌های نصر 8 و والفجر 10 به عنوان نیروی خط شکن شرکت داشت تا اینکه از ناحیه دو پا مجروح و همزمان شیمیایی هم  شد؛ برای مداوا مستقیم از جبهه  به لاهیجان اعزام شد و پس از بهبودی و ترخیص تا اواخر جنگ دوره‌های درمان را می‌گذراند که قطعنامه پذیرفته و جنگ تمام شد.
* بعد از جنگ ایشان جایی مشغول شدند؟
بعد از جنگ در سپاه پاسداران استخدام شد و به گردان جعفر طیار تیپ یکم حضرت حجت(عج) پیوست. دوره‌های زرهی و تخصصی تعمیرات تانک را گذرانده بود ولی به خاطر آثار جراحتی که در کمر و پا داشت به اصرار مسئولان در قسمت فرهنگی مشغول به فعالیت شد.
* در چه سالی ازدواج کردید؟
سال 68 بود که خانواده عمویم به خواستگاریم آمدند؛ البته حاجی آن موقع با عصا راه می‌رفت و هنوز کاملا بهبود پیدا نکرده بود و به خانواده اش هم گفته بود که چطور با این وضعیت می‌خواهید برای من زن بگیرید که عمویم گفته بود شما کاری به این کارها نداشته باش. پدرم هم با من صحبت کرد و گفت: ممکن است او در همین وضعیت بماند و خوب نشود، در واقع اتمام حجت کرد و تصمیم را به خودم واگذار کرد.
* وضعیتی که ایشان داشت شما را نگران نمی‌کرد؟ روحیات شهید غوابش چگونه بود که شما را راضی به این ازدواج کرد؟
حاجی وقتی به خواستگاری من آمد به دلیل شدت مجروحیتی که پشت سر گذاشته بود ضعیف شده بود و خیلی نمی‌توانست حرف بزند و یا یکجا بنشیند، چهره مهربانی داشت وقتی به او نگاه می‌کردم آرامش میگرفتم.
می دانستم که از لحاظ اخلاقی و ایمانی چیزی کم ندارد و برای سلامت جسمش هم  به خدا توکل کردم اميدواربودم كه سرانجام اين انتخاب خير باشد. در واقع دوست داشتم در جهاد جانبازي او سهمي داشته باشم.13 مهر 1368 ازدواج کردیم.
* پس از ادواج زندگی مستقلی داشتید؟
در ابتدا در خانه عمویم، پدر حاج کریم زندگی می‌کردیم ولی مدتی بعد زمینی در یکی از مناطق محروم شهر خریدیم و چون هزینه کارگر و بنا نداشتیم حاجی بنایی می‌کرد و من هم به عنوان کارگر مصالح به او می‌دادم تا بالاخره خانه‌مان را ساختیم بزرگ و خوب بود و 5 سالی آنجا بودیم ؛اما به دلیل نزدیکی کارخانه آرد و آلودگی آن و تاثیر بدی که بر عارضه شیمیایی حاجی داشت مجبور به فروش آن و جابجایی به محله قدیمی خود حصیر آباد شدیم و مجبور شدیم در یک خانه 40 متری زندگی کنیم.
* ماحصل ازدواجتان چند فرزند است؟
یک دختر و یک پسر به نام‌های مهین و مجید.
* زندگی در کنار فردی که شما را تا این حد مجذوب خود کرده بود چه اثراتی برای شما داشت؟
به جرئت می‌توانم بگویم اگر حاجی نبود من از لحاظ اعتقادی به این رشد نمی‌رسیدم، تحمیلی در کار نبود بلکه با رفتارش اطرافیان را تحت تاثیر قرار می‌داد، فداکاری و مهربانی و دلسوز بودنش و ساده زیستی و بی‌ریا و کم توقع بودنش او را از دیگران متفاوت می‌کرد.
*  مصداق و نمود این رفتارها در زندگی شما چگونه بود؟
پیش می‌آمد به حاجی می‌گفتم فرش‌ها را عوض کنیم. می‌گفت: پاره هستند یا مشکلی دارند؟ می‌گفتم: نه ولی قدیمی شده اند؛ می‌شود به صورت قسطی فرش جدید خرید. حاجی میگفت: چرا مال مردم را در خانه امانت بگذاریم به نظرم این کار را نکنیم. به قدری نرم می‌گفت که من هم قانع می‌شدم.
توکل و ایمان حاجی مثال زدنی بود، مجید به صورت روزمزد در سپاه کار می‌کرد که عذرش را خواستند من خیلی ناراحت شدم نه به خاطر بیکار شدنش به خاطر اینکه یک نیروی ولایی و دلسوز بیکار شده بود. به حاجی گفتم: باید بروی صحبت کنی ببینی چرا این کار را کرده‌اند شما سرهنگی و این‌ها دوستان تو هستند؛ اما حاجی بدون هیچ ناراحتی گفت: شما خیلی قضیه را بزرگ کرده‌ای؛ حتما رزقش جای دیگری است. گفتم: حالا که شما کاری نمی‌کنی من پیش سردار فرماندهی می‌روم. حاجی گفت: میدانی با این کارت وقت سردار را می‌گیری؟ خواهش میکنم از این کار منصرف شو. مدتی نگذشته بود که مجید گفت: تصمیم گرفته ام که در حوزه مشغول تحصیل شوم و تازه من به حرف حاجی رسیدم که می‌گفت راهش از جای دیگری می‌گذرد و رزقش جای دیگری است یعنی چه.
توکلش خیلی زیاد بود بارها می‌شد که مشکلی یا کمبودی پیش می‌آمد و من می‌گفتم: «حاجی حالا چیکار کنیم؟» حاج عبدالکریم می‌گفت: «خدا کریم است هنوز خیلی وقت هست جور می‌شود» و واقعا هم همین طور می‌شد.دلبستگی به مال دنیا نداشت به گونه‌ای که وقتی به او گفتم برای خرید ماشین اقدام کنیم گفت: خودت بخر و گواهینامه بگیر و استفاده کن؛ به شوخی گفتم: حاجی ماشین به نام من می‌شود آن وقت سوارت نمی‌کنم! گفت: می‌خواهی با این آهن پاره مرا تهدید کنی؟ خانه و ماشین و زندگی همه برای خودت، اگر روزی دیدی حاج کریم بگوید چیزی مال من است.
آدم متحجری نبود و با زمانه پیش می‌رفت و هر جا می‌رفت مرا همراه خود می‌برد و با همکارانش آشنا می‌کرد.    
* شهید غوابش را بیشتر به فعالیت‌های فرهنگی‌اش می‌شناسند در این خصوص توضیح بفرمایید.
ایشان راوی دفاع مقدس در چذابه و شلمچه بود و فرمانده پایگاه مقاومت بسیج شهید نریمی و مسئولیت هیئت امنای مسجد امام علی (ع) حصیرآباد را هم بر عهده داشت و چند باب از منازل اطراف مسجد را خریداری کرد و به ساختمان مسجد ملحق و مسجد را احیا کرد. کار حاجی شب و روز نداشت و دائم در ماموریت بود و تنها روزهای جمعه آن هم نه همیشه منزل بود که همان یک روز را هم یا به انجام کارهای تعمیراتی مدارس بچه‌ها و رنگ آمیزی و تعویض شیشه و غیره می‌گذراند یا به فعایت‌های مسجد و پایگاه بسیج، یعنی ما حاجی را خیلی نمی‌دیدیم چون همه مردم محل از او انتظار داشتند.
حاجی یک هیئت زنجیر زنی را با 10 نفر در محل راه اندازی کرد که حالا  به 500 نفر زنجیر زن رسیده است که هر سال ماه محرم 10 شب مداحی و زنجیرزنی برگزار می‌کنند.
حاجی یک تنه همه این کارها را می‌کرد به طوری که امسال که حاجی در میان ما نبود و برادرهایش کارهای او را بر عهده گرفتند اظهار تعجب می‌کردند که چگونه حاجی تنهایی این همه کار را انجام می‌داده و ما چند نفریم و به کارها نمی‌رسیم.
شهید غوابش در انجام دکور یادواره شهدا در اهواز و خارج از اهواز شناخته شده بود و هر جا یادواره شهدا بود با علاقه می‌رفت و چند روز وقت می‌گذاشت با وجود اینکه از دردهای کهنه اش رنج می‌برد ولی با روحیه بر درد‌ها غلبه می‌کرد. به او می‌گفتم: این همه زحمت می‌کشید چیزی هم به شما می‌دهند؟ می‌گفت: کسی که برای شهدا کار می‌کند نباید انتظار دستمزد داشته باشد.
* رابطه حاجی با فرزندانش با توجه به اینکه می‌فرمایید مدام در ماموریت بود چگونه بود؟
حاجی خیلی بچه‌ها را دوست داشت مخصوصا به مهین علاقه خاصی داشت واین ارتباط دو طرفه بود آنها عاشق هم بودند وقتی مهین کوچک بود و حاجی بعضا یک ماه ماموریت می‌رفت وقتی برمی‌گشت تا مدتی طرف پدرش نمی‌رفت و غریبی می‌کرد. می‌گفتم حاجی این‌قدر ماموریتت طول کشید که بچه  شما را از یاد برده ولی حاجی عاشق مهین بود و حتی بعد از ازدواج مهین هم این رابطه ادامه داشت. و موقع رفتن به سوریه هم به خاطر اینکه ناراحت نشود با او خداحافظی نکرد.
* عدم حضور ایشان در منزل  کار و مسئولیت شما را سنگین نمی‌کرد؟
حاجی تمام اختیار زندگی را به من سپرده بود و اصلا در ریز مسائل وارد نمی‌شد و می‌گفت: شما اختیار کامل داری، چون من شغلم طوری است که یک روز هستم و چند روز نیستم.
وقتی خانه بود خیلی سعی می‌کرد به ما برسد و مدام از من معذرت خواهی می‌کرد و می‌گفت: سنگینی بار این زندگی بر دوش شماست. چون خرید منزل هم با من بود و حاجی از هیچ چیز خبر نداشت. می‌گفت وقتی همکاران از قیمت ارزاق صحبت می‌کنند من حرفی برای گفتن ندارم.
* فرزندانتان کم سن و سال هستند ولی ظاهرا ازدواج کرده و فرزند هم دارند درست است؟
بله، پسرم 19 سالش بود و سال اول دانشگاه بود که یک روز به خانه آمد و گفت: می‌خواهم موضوعی را مطرح کنم می‌دانم مخالفید ولی من زن می‌خواهم. من با تعجب گفتم: شما هم از لحاظ سنی و هم شغل و درآمد در سطحی نیستید که ما اقدام کنیم؛ برای کدام دختر برویم که شرایط شما را قبول کند؟ حالا زود است صبر کن به وقتش. حاجی با خونسردی گفت: خانم کار شما مثل این است که فردی بگوید تشنه هستم و شما بگویی صبر کن 4-5 سال دیگر به تو آب می‌دهم، در این میان این فرد تلف می‌شود. حاجی گفت: بابا کار خوبی کردی که موضوع را مطرح کردی، چون اگر خدای نکرده فشاری را تحمل و یا خطایی بر تو می‌رفت پای من و مادرت نوشته می‌شد.خلاصه دست به کار شدیم و خدا هم قسمت کرد و پسرمان ازدواج کرد. دامادم نیز نیروی حاجی بود و وقتی مدتی او را زیر نظر داشت و تحقیق کرد؛ به مهین گفت: اگر مورد ازدواج پیش بیاد با پاسدار ازدواج می‌کنی؟ دخترم گفت: اگر مثل شما باشد بله.
* ایشان در چه قسمت‌ها و سمت‌هایی فعالیت داشتند؟
حاجی هنگام اعزام به سوریه سرهنگ و در روابط عمومی حوزه نمایندگی مشغول بودند و پیش از آن هم در سمت‌های فرهنگی و زرهی تیپ زرهی حضرت حجت(عج) مشغول بودند؛ سوریه هم کارشناس زرهی بودند و تعمیرات تانک‌ها را بر عهده داشتند.
حاجی به قدری جذبه داشت که می‌گویند رزمندگان سوری را با اخلاق خود جذب نماز جماعت می‌کرد و ارتباط آنها با حاجی به گونه‌ای بود که او را از جمع خود جدا نمی‌کردند.
* جریان سوریه رفتن شهید غوابش از کجا شروع شد؟
 آبان ماه 93 بود که حاجی به من گفت: ثبت نام کردم برای اعزام به سوریه شما که راضی هستید؟ ولی هنوز فرماندهی اجازه نداده، گفتم: اگر بگویم راضی نیستم چه می‌گویید؟ گفت: پس معلوم شد که مرا دوست نداری؛ از شما که یک زن صبور و مقاوم هستید بعید است.
* اصلا چطور شد که تصمیم گرفتند  به سوریه بروند؟
چون حرم حضرت زینب(س) در وضعیت مخاطره آمیزی قرار گرفته بود و طبق فرمایش رهبری که دفاع از اسلام و مسلمین به مرزهای ایران ختم نمی‌شود و همین امر حجت را برای حاجی تمام کرد زیرا همیشه می‌گفت: اگر رهبر بگوید به درون آتش برو بدون چون و چرا می‌روم. به همه افرادی هم که قصد ورود به سپاه را داشتند گوش زد می‌کرد، باید دلسوز نظام و مطیع رهبر باشید اگر برای حقوق و کار می‌خواهید وارد سپاه شوید همان بهتر که نیایید.
 از طرف دیگر حاجی دوستان و همکارانی داشت که به سوریه رفته بودند به همین خاطر ایشان دوست داشتند که دنبال آنها بروند و وقتی خبر شهادت چند تن از آنها را شنید؛ بر خواسته خود مصر شد؛ ولی فرماندهی موافقت نمی‌کردند چون در داخل کشور به ایشان نیاز بود. به گفته همکارانش که بعد از شهادت نقل کردند حاجی تا مدتی با آنها سرسنگین شده بود و همه می‌گفتند حاج غوابش با ما قهر کرده و همین رفتار او فرماندهی را مجبور می‌کند که نامش را در لیست اعزام اضافه کنند.
حاجی برای رحلت امام بچه‌های بسیج را برای اردو به  تهران برده بود و ازآنجا هم برای پیگیری اعزام یک سر هم به نیروی زمینی زده بودند ولی گفته بودند تاریخ اعزام مشخص نیست.
وقتی به اهواز رسید با او تماس گرفتند، حاجی سراسیمه مشغول جمع کردن وسایلش شد و گفت: باید بروم تهران، گفتم: «تو دیروز از تهران آمدی دوباره می‌خواهی بروی، اتفاقی افتاده؟» گفت: می‌خواهم بروم سوریه، فقط 10 دقیقه فرصت خداحافظی من و حاجی بود. گفت : «به هیچ‌کس نگو سوریه ام بگو رفته تهران و کسی را نگران نکن.»
وقتی حاجی رفت و خودم تنها شدم از اعماق وجود گریه کردم، احساس کردم دلم را از جا کند و با خود برد، در حالی که حاجی پیش از این بارها به ماموریت‌های سخت و دور در مرز رفته بود.
حاجی 19 خرداد 94 اعزام شد و دو روز بعد تماس گرفت با صدایی بشاش گفت: نایب الزیاره شما هستم. در تمام تماس‌هایی که از سوریه می‌گرفت خیلی خوشحال بود و وقتی از اوضاع جسمی و جراحت هایش می‌پرسیدم گفت: «باور می‌کنی خوب شده‌ام و به قدری مشغولم که وقت ندارم به خودم فکر کنم و همه چیز را فراموش کرده‌ام.»
حاجی قرار بود 45 روزه برگردد؛ یک ماه از حضورش در سوریه گذشته بود، شب قدر و ضربت خوردن حضرت علی(ع) بود و من در مسجد و مراسم احیا بودم که حاجی زنگ زد و احوالپرسی کرد و گفت: برای من و همکارانم دعا کن، چهار روز بعد از این تماس دیگر حاجی تماسی نگرفت تا جمعه آخر ماه مبارک رمضان(19 تیر1394) که روز قدس بود و من خیلی نگران بودم چون یک روز در میان در جریان احوال ایشان قرار می‌گرفتیم. دامادم گفت: شاید عملیات یا ماموریتی هستند که امکان تماس وجود ندارد. گفتم: خدا کند این‌طور باشد چون فقط سلامتی حاجی برایم مهم است.صبح روز قدس با یک روحیه خراب به خاطر بی‌خبری از حاجی به راهپیمایی رفتم.
خواهر کوچک حاجی و همسرش را آنجا دیدم و سراغ عبدالکریم را گرفتند، گفتم‌خوب است الحمدلله. البته خانواده حاجی تا مدتی خبر نداشتند که حاجی سوریه است، در مراسم افطار منزل اخوی حاجی که  همه خواهر و برادرها جمع بودند برادر بزرگ حاجی گفت: حاج کریم اوقات همه را تلخ کرده! خواهر حاجی پرسید: چرا؟ ایشان هم گفت: حاج عبدالکریم رفته سوریه و همین اسباب ناراحتی خانواده حاجی را فراهم کرد. ولی من سعی کردم آنها را دلداری بدهم و با صحبت کردن آنها را قانع کنم.
خلاصه بعد از راهپیمایی و نماز جمعه به خانه رفتم و خوابیدم ولی مدام بر نگرانی من اضافه می‌شد هر چند سعی می‌کردم که این حالت‌ها را به اطرافیانم منتقل نکنم. موعد سحری بود که به دامادم زنگ زده بودند و خبر شهادت حاجی را به او داده بودند و او هم در تاریکی نشسته بود باخود خلوت کرده بود و من هم بی‌خبر از همه جا به او گفتم؛ استراحت کن دو ساعت دیگر باید بروی سرکار؛صبح فردا حوالی ساعت ۹/۳۰ صبح بود که خانم نبهانی، یکی از دوستان قدیمی تماس گرفت و احوال پرسی کرد و گفت: «منزل هستی؟ دارم میام پیشت، خداحافظ.»  نگران شدم. بعد از ربع ساعت پسرم و ابراهیم برادر حاجی هم آمدند. گفتم: به مجید گفتم مگه سرکار نرفتی؟ گفت: مرخصی گرفته‌ام. گفتم: چیزی شده؟ که یک دفعه برادر حاجی نشست و زد زیر گریه، به مجید گفتم: بابات شهید شده؟ گفت: آره. گفتم: «مطمئن هستید؟ نه صحت نداره؛ شاید مجروح شده بروید تحقیق کنید.» پسرم دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: «مامان به خودت مسلط باش بابا شهید شده» مهین هم از اتاق بیرون آمد و با شنیدن خبر بی‌قراری می‌کرد که پسرم به او گفت: «چرا گریه می‌کنی بابا عاقبت به خیر شد.» دوستم هم در این فاصله رسید و دید که خبر‌دار شده ام و خیلی با من همدردی کرد.
* چطور با شهادت حاجی کنار آمدید؟
پسرم که خیلی راحت با این مسئله کنار آمد بعد از شنیدن خبر شهادت پدرش اول نماز شکر خواند و گفت: اگر پرده‌های دنیا کنار برود و حقیقت جایگاه پدر را ببینید به جای گریه شیرینی پخش می‌کنید. حتی حاضر نشد پیراهن سیاه بپوشد و به جای آن لباس سفید پوشید و خوشحال می‌شد که به او تبریک بگویند.
حاجی من و فرزندانش را با فرهنگ ایثار و شهادت و جهاد آشنا کرده بود و برای ما موضوعی غریب نبود.
* محل و نحوه شهادت ایشان را می‌دانید؟
ایشان روزجمعه آخر ماه مبارک رمضان (19 تیر1394)برای تعمیر تانکی که در منطقه عملیاتی خراب شده بود اعزام می‌شوند و بعد از اتمام کار هنگام بازگشت به همراه سه نیروی سوری که همراه حاجی بودند در تله انفجاری تکفیری‌‌ها گرفتار می‌شوند و به شهادت می‌رسند.
پیکر حاجی سه شنبه 27 تیر به اهواز رسید و این را باید تاکید کنم که حضور پرشور مردم واقعا برای خانواده شهدا موثر و دلگرمی بزرگی است و تنها گوشه‌ای از بار این غم بر دوش خانواده شهید است و بقیه اش را مردم بر دوش می‌گیرند و کمک می‌کنند تا ما به یقین برسیم که خون شهیدمان به هدر نرفته و مردم اهواز به ویژه مردم حصیرآباد به حق سنگ‌تمام گذاشتند. البته این صحنه‌ها و حضورآگاهانه تازه و عجیب نیست زیرا از صدر اسلام تا کنون درخت اسلام با خون شهدا آبیاری شده است. شهید فقط متعلق به خانواده اش نیست و متعلق به ملت ایران است.
* آیا پس از شهادت حاجی در سوریه بازخوردهای منفی را هم شاهد بودید؟
بالاخره همه هم عقیده هم نیستند و برخی ابراز می‌داشتند که چرا حاجی رفت؟ جنگ در سوریه به ما چه ارتباطی دارد و مواردی از این دست، گفتم: شما می‌گویید شیعه هستید اگر اوضاع سوریه آرام باشد برای زیارت حضرت زینب می‌روید؛ پس حالا که در خطر افتاده نباید کاری بکنیم فقط وقتی در آرامش است او را می‌خواهید؟ یا برخی می‌گفتند اگر حاجی نمی‌رفت، شهید نمی‌شد و تو هم در این سن و سال تنها نمی‌شدی، من با یقین و سند قرآنی آیه 156 سوره آل عمران که می‌گوید: «ای کسانی که ایمان آورده اید، همانند کسانی نباشید که کفر ورزیدند و درباره برادرانشان، هنگامی که آنها مسافرت کردند ( و در سفر مردند ) و یا رزمنده بودند ( و شهید گشتند ) گفتند: اگر در نزد ما مانده بودند نمی‌مردند و کشته نمی‌شدند! (بگذارید)  تا خداوند این ( عقیده و گفتار ) را حسرتی در دل‌های آنان قرار دهد. و خداست که زنده می‌کند و می‌میراند و خدا به آنچه می‌کنید بیناست». برای آنها استدلال می‌کردم و می‌گفتم: این تقدیر است و این آیه سندی بر جهاد شهدای مدافع حرم است و ما به این راه اعتقاد داریم.