پرواز 655
ماهیگیری از آب گل آلود!(پاورقی)
بين راه ظرفيت تاكسي با 3 نفر ديگر تكميل ميشود، جوانك بغل دستيام لباس سربازي پوشيده، دستش توي بانداژ است و سرش هم پانسمان شده. راننده ميپرسد: «مگر كجا خدمت ميكني پسر كه اينطور لتوپار شدي؟»
جوان با لبخندي كه دندانهاي سفيد و مرتبش را نشان ميداد، ميگويد:
- اين دسته گل يكي از دوستان توي كردستان است. بنده خدا ضامن نارنجك را كشيد و بعد آنقدر هول شد كه صاف انداخت جلوي ما، شانس آورديم كه فقط يك دستم زخمي شد.
راننده دوباره نگاهي از آينه به جوان ميكند و ميگويد:
- پس توي كردستان خدمت ميكني! خب آن طرفها چه خبر است؟ ميگويند بدجوري شلوغ شده، چه خبر است؟ چه ميخواهند؟
- راستش اينطور كه ما شنيديم انقلاب كه شد يك عده كه همه چيز را آماده و رو به سامان ديدند، اعلام موجوديت كردند، يكياش همين دمكراتها. الان هم دم از قانون و انتخابات و خودمختاري كردستان ميزنند، خودشان كه ميگويند يك جور قانون ايالتي. يعني اينكه با دولت مركزي مشكلي ندارند، منتهي بايد همه چيز كردستان را خودشان اداره كنند اما در عمل بعيد نيست كه اين كارشان به تجزيه كشور منجر شود.
روي ديوارها هنوز جابهجا پر از شعار است. مشغول خواندن شعارها ميشوم؛ درحاليكه هنوز گوشم به حرفهاي جوانك سرباز است:
- معلوم است كه دولت موافقت نميكند!
- براي همين هم تهديد ميكنند، به روستاها ميريزند و ميكشند و غارت ميكنند، به پادگانها حمله ميكنند و...
راننده با كنجكاوي زياد ميپرسد:
- خب چرا جلويشان را نميگيرند، مگر چند نفرند؟ چقدر اسحله و مهمات دارند، هرچه باشد، در مقابل پادگانها نميتوانند بايستند!
سرباز كه تازه انگار گرم شده، روي لبه صندلي مينشيند و ميگويد:
- برادر كجاي كاري؟ همان روزهاي اول انقلاب كه اوضاع هنوز سامان نگرفته بود، ريختند و خيلي از پادگانها را گرفتند. مرا كه ميبينيد بايد تا حالا هفت تا كفن پوسانده باشم.
- چطور؟
- درست هشت روز از انقلاب گذشته بود و ما تازه به دستور امام به پادگانها برگشته بوديم كه يكباره ريختند و پادگان مهاباد را محاصره كردند. كلي مهمات و سلاح توي پادگان بود. بعد چند مسئول دولتي براي مذاكره آمدند به سربازها و درجهدارها اجازه تيراندازي ندادند اما از بيرون مدام به سمتمان شليك ميشد. چند افسر و تعدادي سرباز هم توسط نيروهاي خائن كه در داخل پادگان بين كادر افسرها و سربازها نفوذ كرده بودند، كشته شدند. آنها پادگان را به گلوله بستند و عاقبت پادگان به دست شورشیها افتاد. حداقل 18-17 تانك و نزديك به 40 قبضه توپ سنگين و كلي سلاح و مهمات توي همين يك پادگان بود كه همه را بردند. بعد هم پادگان را آتش زدند و ما را چون سرباز بوديم، آزاد كردند اما خدمت كه تمامي ندارد. اين بار به يك پادگان ديگر منتقل شدم و دوباره لباس سربازي پوشيدم. نميدانيد در اين يك سال چه چيزها كه نديدم؛ يك روز صبح كه راننده خوابش برده بود، و دير سر پستمان رسيديم چهار گروه دو نفره از سربازها را داخل سنگرهايشان سربريده بودند؛ درست همان وقت كه بايد شيفت را تحويل ميگرفتيم. وقتي رسيديم هنوز در سرماي زير صفر بدنشان گرم بود. اگر به موقع رسيده بوديم الان زنده نبودم و سرما را هم بريده بودند.
سهيل آرام در گوشم نجوا ميكند:
- نگفتم حالا هر كسي سهماش را ميخواهد.
ماشين از ميدان شهياد كه اسمش را همان روزهاي نخست ميدان آزادي گذاشته بودند، به سمت جنوب خيابان آيزنهاور (آزادي فعلي) پيچيد.
راننده ميپرسد:
- حالا چه وقت اين كارهاست؟
توي صندلي جابهجا ميشوم.
سرباز ميگويد: «لابد اسم شيخ عزالدين حسيني امام جمعه مهاباد را شنيدهايد؟ اين آقا در يك مصاحبه مطبوعاتي گفته كه مبارزه براي خودمختاري كردستان ادامه دارد و اگر به درخواستهاي ما كه در قطعنامه هشت مادهاي منتشر شده، توجه نشود، ما هر طور بدانيم مبارزه میکنیم.»
راننده صدايش را بالا ميبرد و ميپرسد:
- كسي از شما كرد است؟
ـ ها! كه چي؟
صداي مرد ميانسالي بود كه در صندلي جلو جا خوش كرده بود.
راننده نگاهي به او مياندازد و ميگويد:
- هيچي برادر! بهتان برنخورد اما خدا وكيلي وقت اين كارهاست؟ تا حالا كه اين مملكت انقلاب نكرده بود، خبري از خود مختاري خلق كرد نبود، حالا كه انقلاب شده چرا؟ مردم كرد كه اين همه تعصب و غيرت ديني دارند چرا حالا اعتراض ميكنند؟
مرد با صدايي ناراحت ميگويد: «والله ما هم مثل شما! كي دلش ميخواهد از ايران جدا بشود؟ ما؟ به والله نه! درست است كه كردها براي خودشان يك ملت هستند اما تا جايي كه ميدانيم آباء و اجداد ما هم ايراني بودهاند. اين حرف خود مختاري و خلق كرد هم فقط حرف يك عدهاس كه ميخواهند از آب گل آلود ماهي بگيرند وگرنه به خدا ما هم دلمان آرامش و آبادي ميخواهد و بس.»
سرباز دوباره قاطي ماجرا ميشود و ميگويد:
- واقعاً هم اگر اينطور باشد بايد كشور را تكهتكه كرد، بلوچ و كرد و لر و عرب هم ميتوانند ادعا كنند كه يك ملت هستند... دروغ ميگويم؟
سرم به بحث داغ كردستان گرم ميشود.
ـ بله! حق با شماست، چرا همين كه انقلاب شد اين گروهها سربرآوردند؟ چون آشوب داخلي به نفع دشمنان ماست.
دلشوره ميگيرم، همه انقلابها آشوب و تسويه حساب و جنگ داخلي دارند. ميپرسم:
- يعني شما فكر ميكنيد اينجا هم جنگ داخلي شود؟
در صدايم دلهره است خودم اين را حس ميكنم.
- بله! نتيجه آن همه غارت اين شده كه كلي اسلحه و مهمات به دست ياغيها افتاده و جولان ميدهند. از يك طرف فشار ميآورند كه بندها را بپذيريد و از آن طرف هم زمزمه ميكنند كه چون ارتش طاغوتي است، بايد منحل شود و همه به اين علت است كه ميخواهند دولت مركزي را در آنجاها تضعيف كنند.
به ميدان 24 اسفند ميرسيم، مجسمه شاه ديگر در وسط ميدان نيست اسم ميدان، انقلاب شده است.
- پس خطر آشوب داخلي هست؟ درست است؟
جملهام را تكرار ميكنم.
سهيل متفكرانه جواب ميدهد: «خب! اين طبيعت انقلاب است كه تا تثبيت و تصفيه شود، آشوب و شورش دارد.»
راننده حرفش را تأييد ميكند:
- بله جوان ممكن است. شنيدهام كه عدهای در خرمشهر تظاهرات كردهاند و حرفشان خلق عرب است. در بندرشاه هم عدهای خلق تركمن تركمن ميكنند، در كردستان هم كه شنيديد؟ هر جا يك قوميت وجود دارد، اسم خلق هم آمده است. كرد و بلوچ و لر و ترك، انگار ميخواهند مملكت را تكهتكه كنند. همه هم ميگويند قصد تجزيهطلبي ندارند اما همه هم حرف از فرهنگ خودمان، زبان خودمان، تصميم خودمان، قانون خودمان، ... و همه چي خودمان ميزنند، پس اين ايران ايران گفتنها چه سودي دارد؟
به اطرافم نگاه ميكنم و يك دفعه به خود ميآيم:
- اي داد! آقا از شاپور گذشتيم؟
- آره برادر خيلي وقت است، قبل از اينكه شاه فرار كند از شاپور گذشتيم.
از حاضر جوابياش خوشم ميآيد.
- آخ! پس لطفاً همين جا نگه داريد.
تا راننده ماشين را نگه دارد، چند جمله ديگر هم رد و بدل ميشود كه در گوشم ميماند.
ـ اصلاً بهخاطر همين تجزيهطلبيها اگر جنگ نشد؟ كردستان اگر خودمختار شود، كردهاي عراق هم شورش ميكنند. اين آشوبها همسايههاي مرزي را هم به فكر تجاوز مياندازد. مگر همين چند وقت قبل هواپيماهاي عراقي يك منطقه را در مرز بمباران نكردند؟