پرواز 655
نمایش آزادی در پارک لندن!(پاورقی)
يك ساعتي ماند و كمي از آشفتگي و غربت و اين كه وابسته فرهنگي است و عاشق ايران حرف زد و كمي هم از احوال ما پرسيد و بعد كمي نوشيدني خورد و رفت.
بدون اين كه ملتفت شويم، موقع بلند شدن تقويم كوچكش از جيب افتاده بود. البته آن يك تقويم جيبي نبود، دفتر يادداشت سياهي كه صفحات آن پر از علامت و حروف اختصاري بود. شايد حرفها، علامتي بود براي اين كه شخصي را به ناهار يا شام دعوت كند.
صفحات را ورق زديم و دست آخر به اين نتيجه رسيديم كه شايد آنها سياهه اسامي افرادي خاص بودند. كمي بعد به اين شك افتاديم كه شايد همه اينها هيچ مفهوم خاصي نداشت و زاييده اوهام و تصورات ما سه نفر بود.
از گشودن و سرك كشيدن به دفتر شخصي او ناراحت شدم اما از آنجا كه او رفته بود و براي بازگرداندن آن بايد راهي پيدا ميكرديم، ناراحتيام بيدليل بود.
نازنين پرسيد:
ـ اگر واقعاً جاسوس باشد چه؟ البته شايد هم نباشد چرا يك جاسوس بايد همه چيز را در تقويم بغلي با خودش اين طرف و آن طرف ببرد.
سهيل شانه بالا انداخت كه نميدانم، شايد اين طور باشد، شايد هم نه اما مالياتي كه خانوادههاي وابسته به دربار بابت هرزگيهايشان ميپردازند، روز به روز بيشتر ميشود و تعجبي ندارد كه اگر براي تامين اين هزينهها مجبور شوند از بچههايشان استفاده كرده و آنها براي ساواك خبرچيني كنند. به نظرم او خيلي براي شغلاش جوان است، بعيد نيست از همين خانوادهها باشد.
بعد با كنجكاوي بيشتري صفحات را ورق زد. چيز به درد به خوري دستگيرش نشد.
عاقبت دفترچه را بستيم و كناري گذاشتيم. مسلم بود كه ديگر به آن شخص اعتماد نميكرديم. در حالي كه ممكن بود او خودش يكي از مبارزيني باشد كه در اين سوي مرزها مخفيانه عليه حكومت مبارزه ميكند. اما اصلا از كجا معلوم كه راست گفته باشد؟ به توصيه سهيل بايد وانمود ميكرديم كه چيزي درباره دفترچه نميدانيم! و با اين كار او هرگز متوجه شكمان نسبت به خودش نميشود. اين تصورات كه چند ساعاتي ما را به خود مشغول كرده بود، روزهاي بعد كمرنگ و به تدريج فراموش شد، چرا كه ما ديگر هرگز آن مرد را نديديم.
***
ميهماناني كه لينو تلفني از آمدنشان خبردار شده بود، به پانسيون آمدند. دوباراني پوش آبي كوچك و يك باراني پوش خاكستري و يكي سياه.
ـ اينها آقاي آدامز و خانوادهاش هستند كه از لهستان آمدهاند، مدتي پيش ما ميمانند تا كار رفتنشان به فلسطين درست شود.
لينو اين را خطاب به من ميگويد كه تازه به ميز صبحانه رسيدهام.
خانم آدامز زن زيبا و كمرو و در عين حال نحيفي است كه لبخند كمرنگي به لب دارد. زبان انگليسي را نميداند و به لهستاني با بچههايش حرف ميزند.
مرد با انگليسي دست و پا شكستهاي از لينو تشكر ميكند و براي اينكه بچهها كف اتاق را با كفشهايشان گلي كردهاند، عذرخواهي ميكند.
لينو لبخندي از روي آرامش ميزند و ميگويد:
- اين وظيفه دينيماست كه در هر شرايطي به همكيشان خودمان خدمت كنيم.
اين جمله را قبلاً هم از لينو شنيده بودم، يهوديان طوري تربيت ميشوند كه در هر كجاي دنيا به هم كيشان خود خدمت كنند. وابستگي آنها به شعائر دينيشان به قدري زياد است كه كمتر كسي را ميتوان يافت كه تغيير مذهب دهد؛ مگر اينكه هدف خاصي را دنبال كند. لينو عصر همان روز ترتيب لباسهاي تازهاي را براي ميهمانان ژندهپوشاش داد و به نظرم بچهها به قدري خوشحال شدند كه انگار يكي از عيدها را جشن گرفتهاند.
لينو به آنها قول داد كه در سرزمين جديد صاحب چيزهاي بهتري ميشوند و برايشان توضيح داد يهودياني كه در سرزمينهاي ديگر وضعيت مناسبي ندارند، حتماً در شهركهاي يهودينشين فلسطين به آرامش و زندگي بهتري خواهند رسيد.
***
شبها قبل از خواب ميكوشم خودم را با جزييات صورت كساني كه دوستشان دارم، سرگرم كنم، تصوير شيرين را بيش از چند بار با همه خطوط به خاطر ميآورم، نه! واقعيت اين بود كه او را به كمال زيبا نميبينم، سپيدي پوست صورت و دستانش خيرهكننده نيست. چشمانش آن شعله درخشاني را كه هر جواني از محبوب خود ميطلبد، ندارد. حتي دندانهايش هم از نظم مرواريد گونه بيبهرهاند. با اين حال در اين چهره چيزي است كه همه چيزش با هم متناسب به نظر ميرسد. آن سر و گردن بلند با صورت بيضي و بيني كوچك و ابروهاي كشيدهاش و لبهايي كه به سرخي ميزند، همه با هم هماهنگ هستند. درست مثل يك مجسمه كه هر آدمي هرچه گيج و منگ، لحظهاي باز ميايستد و اين موجودي را كه آفريده هنرمندي توانا و چيره دست و نكته بين است را تماشا ميكند.
ميانديشم: «چرا ديشب او را در خواب اينگونه ديدم كه لجوجانه مرا نگاه ميكرد، چرا موقع رفتن آنگونه لبخند زد، اگر چيزي به اسم دل در سينه ميداشت بايد كه تا حالا از غصه ميايستاد. بايد كه از غم آب ميشد. با اين حال خدايا... او را ببخش، نميخواهم به او فكر كنم. امشب را فكر ميكنم و ديگر رهايش ميكنم.» اما صبح روز بعد و روز بعد، اولين تصويري كه به محض بيدار شدن، به نظرم ميرسد، تصوير اوست، بقيه روز با او در بحثي طولاني و پايانناپذير ميگذرد، بحثي كه اغلب به بيزاري از خودم منجر ميشود.
چرا هيچگاه به او نگفتهام كه چقدر برايم اهميت دارد؟
چرا وقتي فرصت داشتم شجاعت گفتن چيزهايي كه در درونم ميگذشت را پيدا نكردم؟ اگر خودم را در مقابلش آنقدر حقير نميديدم، اكنون زندگي به شكل ديگري ميگذشت.
***
يكشنبهها پارك بزرگ شهر پر از ازدحام و چهارپايه و رنگ و صداهاي مختلف است. يك نفر روي چهارپايهاي ايستاده و از حقوقي كه نگرفته شكايت ميكند. چند نفري دورش جمع ميشوند و با فاصلههاي نامنظم كم و زياد ميشوند. ميآيند، دمي ميمانند و بعد بيصدا ميروند. كمي آن سوتر چهارپايهاي ديگر و يكي كه بهخاطر حقوق شهروندي چيزهايي ميگويد، سهيل ميگويد:
- اينها اغلب از طرف حكومت آزادند كه بيايند اينجا و حتي به ملكه بد و بيراه بگويند، خب چند تا بد و بيراه كه به جايي بر نميخورد. فقط انعكاس صداي طبل آزادي را بيشتر ميكند. ضمن اينكه وقتي هر كسي حرفش را بزند، ديگر فرياد نميشود كه توي گلو بماند. بعد از چند داد و فرياد آدم ميرود پي كارش و ختم غائله. اين اعتراضها هيچوقت تبديل به حزب و دسته و تظاهرات نميشود. آدمها ميآيند و دمي گوش ميكنند، به ظاهر سري به تأييد تكان ميدهند و بعد ميروند! و در پايان روز انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده است، همه به خانههايشان ميروند، ميداني چرا؟ چون وقتي براي رفتن دهها مسير باشد، معمولاً آدم دچار ترديد است، براي همين هم گاهي آدم چندين راه متفاوت انتخاب ميكند كه هيچ يك را هم به پايان نميرساند، اين همه تشتت، ذهن را به پريشاني ميبرد و براي همين هم اغلب آدمها ترجيح ميدهند كه فقط به خود و كارشان مشغول باشند. به نظرم آنها احساس حماقت ميكنند اما با اين وجود خودشان را خوشبخت ميدانند.
در صداي سهيل زنگي است كه مدام تكرار ميشود، كلمات و واژههايش تند از مقابلم گذشته و تنها يك جمله مانده كه ذهنم در خودش تكرار ميكند: «آنها احساس حماقت ميكنند اما با اين وجود خودشان را خوشبخت ميدانند»، به خودم ميگويم: «من احساس حماقت ميكنم ولي چرا خودم را خوشبخت نميبينم؟»
***
كافه مثل هميشه پر بود از مخلوط بوهاي عطر و صابون و سيگار و عرق تن و تافت و الكل. ورود ما تقريباً هيچكس را تكان نداد، فقط چند نفري بر حسب كنجكاوي سرشان را بالا گرفتند و بعد دوباره به كار خودشان مشغول شدند.
خطري نيست، هيچكس كاري به كارمان ندارد، ماشينها ميآيند ميايستند، خالي و دوباره پر ميشوند و ميروند. تريا شلوغ است، مقابل ميزي مينشينم كه سهيل در آن سويش نشسته، چيزي ميخوريم. غذا به مزاجمان خوش نميآيد، كمي از طعم بد سوپ حرف ميزنيم و بعد ميرويم سراغ موسيقي و ادبيات و دست آخر سر از سياست در ميآوريم.