پرواز 655
تردید؛ بدترین بلا(پاورقی)
بابا علي مقداري هيزم توي بخاري ريخت و دوباره به انتظار نشست:
- روزي پسر تصميم گرفت، عشقاش را به دختر بيان كند، غافل از اينكه دلش بهخاطر ترس دنبال بهانهاي براي طفره رفتن از زير بار اين عشق بود. او بيجهت بهدنبال نشانهاي بود تا بيتوجهي دختر را نسبت به خودش اثبات كند. براي همين احساس كرد كه دختر به ديگري علاقهمند است. او نتوانست علاقه دختر را نسبت به خودش درك كند؛ چون چشمانش از حقارت و حسادت كور شده بود. حسادت به چيزي كه از همان حس حقارت او نسبت به خودش سرچشمه ميگرفت. وقتي حس احترام و وفاداري دختر مورد علاقهاش را به دوست مشترك ديگري ديد، نشست و با خودش هزاران گمان بد كرد، بعد با خودش تصميم گرفت تا ديگر نگذارد، دلش او را فريب دهد. شايد بهتر بود دختر را به حال خودش رها ميكرد، پس همين كار را كرد.
نگاه بابا علي براي لحظهاي دور شد، حركات چشمش محدود و ساكن به نقطهاي بود. در اين لحظه در باز شد و زن روستايي برايمان ظرفي تخممرغ آورد.
با رفتن او گمان كردم او داستان مرا به حال خود گذاشته است اما او پرسيد:
- پسر خيال ميكرد يا آن چه ديده بود، واقعيت داشت؟
با حسرت گفتم:
- كاش ميتوانستم بگويم كه مطمئنم خيال ميكرد يا حتي مطمئنم كه واقعيت بود.
گفت: «ترديد بدترين بلا است، اگر آدمي بتواند نسبت به عشق ديگران ايمان داشته باشد، هرگز ايمان خودش را نسبت به عشق از دست نميدهد و تو... تو از دست دادي؟»
- نه ندادم! هنوز ندادم. من بهخاطر آن زن اينجا هستم. چون خواستم از او محافظت كنم.
- و البته از عشق خودت.
- بله! اين تنها چيزي است كه به آن ايمان دارم...
و بعد بقيه ماجرا را همانطور كه بود، برايش گفتم.
باباعلي بلند شد و به طرف بيمار رفت. پيشانياش را كه از عرق خيس بود، خشك كرد، نبضاش را با نرمي انگشتان دست اندازه گرفت و گفت: «خطر را گذراند، امشب يا فردا ميتوانند او را با خود ببرند.»
لبخند ميزد، گويي وساطت زندگي كسي را با خدا كرده بود. گفتم:
- شما ميدانيد كه من چه كردهام و چرا اين جايم اما به نظرم شما هم رازي داريد!
لبخند زد و گفت:
- بله! هر انساني براي خودش رازي دارد.
گفتم:
- شما مهارت يك پزشك را داريد، نكند شما پزشك بوديد؟ سكوتش را به علامت تأييد گرفتم و گفتم:
- آدمي مثل شما اينجا چه ميكند، در اين كلبه دور افتاده؟
لحظهاي ديگر به سكوت گذشت. ميتوانستم ببينم سؤال من واكنش غمانگيزي را در او ايجاد كرده است. با صداي آهستهاي گفت:
- آدمها خيلي وقتها درباره زندگيشان اشتباه ميكنند. گاهي بابت اين اشتباهات هيچكس را نميتوان سرزنش كرد؛ چون اشتباه، فقط اشتباه است! اما اين واقعيت هميشه وجود دارد كه همه ما با آزادي اراده اين اشتباهات را انجام ميدهيم و همين اشتباهات اوضاع و احوال آينده ما را رقم ميزند. زماني من نيز زني را دوست داشتم، زن جوان و زيبايي كه با وجود همه سختيها با يكديگر ازدواج كرديم.