چشم به راه سپیده
تو را غایب نامیدهاند، چون «ظاهر» نیستی، نه اینکه «حاضر» نباشی.
«غیبت» به معنای «حاضر نبودن»، تهمت ناروایی است که به تو زدهاند و آنان که بر این پندارند، فرق میان «ظهور» و «حضور» را نمیدانند، آمدنت که در انتظار آنیم به معنای «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را میخوانند، ظهورت را از خدا میطلبند نه حضورت را. وقتی ظاهر میشوی، همه انگشت حیرت به دندان میگزند با تعجب میگویند که تو را پیش از این هم دیدهاند. و راست میگویند، چرا که تو در میان مائی، زیرا امام مائی، جمعه که از راه میرسد، صاحبدلان «دل» از دست میدهند و قرار ازکف مینهند و قافله دلهای بیقرار روی به قبله میکنند و آمدنت را به انتظار مینشینند...
و اینک ای قبله هر قافله و ای «شبروان را مشعله»، در آستانه آدینهای دیگر با دلدادگان دیگری از خیل منتظرانت سرود انتظار را زمزمه میکنیم.
گریه آسمان
ای شعر من، فدای دو چشمان خستهات
ای چشم من، به پای صدای شکستهات
ای آخرین حماسه بیداری صدا
وی اولین تصادف بیداد با خدا
چشمان مست تو به کجا میکشد مرا
میآیی و خدای صدا میکشد مرا
ای هایهای گریه مستانهام بیا
وی بغض در گلو به پرستاریام بیا
آغاز من بیا و مرا باز زنده کن
در این غروب سرد دلم را تو بنده کن
این را بدان که باز ستاره شکست و رفت
آمد به شوق دیدن تو مست گشت و رفت
من میروم ولی برای تو آشفتهام بدان
چون در صدای عشق تو بشکفتهام بدان
این را بدان که از غم تو آسمان شکافت
این نور عشق بود که بر بیکران بتافت
دیشب هزار بار ناله زدم آسمان گریست
از عرش تا به حرمت کون و مکان گریست
امشب به پاس گریه افلاک بازگرد
ای نازنین ستاره ادراک بازگرد
***
شعر تنهایی
سکوت کوچههای تار جانم، گریه میخواهد
تمام بندبند استخوانم، گریه میخواهد
ببار ای ابر بارانزا! میان شعرهای من
که بغض آشنای آسمانم، گریه میخواهد
بهاری کن مرا جانا! که من پابند پاییزم
و آهنگ غزلهای جوانم، گریه میخواهد
نمیخواهم دگر آیینه را؛ چشمان من مردند
که در متنش نگاه ناتوانم، گریه میخواهد
چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی
که حتی گریههای بیامانم، گریه میخواهد
فرهام شاهآبادی فراهانی
***
شعله جانسوز
سالی گذرد بیتو مرا روز، بیا
جان سوخت، تو ای شعله جانسوز بیا
لبریز شده کاسه صبرم، جانا
ای از همه غایب، ای دلافروز، بیا
***
ما بیتو دل به لذت عالم نمیدهیم...
عشق تو را به عالم و آدم نمیدهیم
هر روز در نبودن تو پیرتر شدیم...
در سینهمان هوای به جز غم نمیدهیم
سر باز کرده در هوست زخمهایمان...
زخمی که هیچ وقت به مرهم نمیدهیم
از جام مهر و عشق تو در قلبهایمان
یک جرعه را به چشمه زمزم نمیدهیم
آقا بیا اگر چه نداریم توشهای...
جز جان خویش در ره همدم نمیدهیم
دار و ندارمان دل و دل دادن به توست...
هر چند وسعمان نرسد کم نمیدهیم
سید مهدی نژادهاشمی (م-شوریده)