پرواز 655
راز مگو!(پاورقی)
مرد طوري نگاهم كرد كه انگار ميخواهد همه وجودم را كنكاش كند، نگاهم را از او نگرفتم، مدتي به چشمانم خيره ماند و گفت:
- نميدانم! شايد راست بگويي، هر كسي در درون خود رازي دارد، من داستانهاي زيادي را شنيدهام، وقتي جوانتر بودم به سفرهاي بسياري رفتم، نيمي از ايران را زير پا گذاشتهام اما باور دارم كه هيچ چيزي در دنيا شگفتانگيزتر از انسان و رازهايش نيست.
گفتم: «بله هر انساني يك راز دارد، من هم يك راز دارم اما نميتوانم براي شما بگويم حتي اگر همين حالا مرا از اين كلبه با اين حالم بيرون كنيد، يا مرا تحويل پليس بدهيد.»
مرد گفت: «ميداني كه چنين كاري نميكنم وگرنه در اين سه روز كه بيهوش بودي ترا ميبردم و در جنگل رها ميكردم اما اين را هم بگويم كه اگر روزي بفهمم كه به يك قاتل يا يك جنايتكار كمك كردهام، خودم را نفرين خواهم كرد و اين كار را از عمق وجودم خواهم كرد. مرد را فقط نفرين خودش بر زمين ميزند، اين را ميداني؟ نفرين در حق خودت اگر از عمق وجودت باشد، كشتي جانت را شده براي لحظاتي در تلاطم مياندازد، آن وقت اگر ميلات را به زندگي از دست داده باشي، مثل يك كشتي واقعي كج ميشوي و به ته اقيانوس فرو ميروي، آن وقت تو باعث مرگم خواهي بود، فهميدي؟ و من ترا از اين بابت هرگز نخواهم بخشيد!»
گفتم: «اطمينان داشته باشيد كه من هيچكس را نكشتهام، باور كنيد، دروغ گفتم تا جان كسي ديگر را نجات بدهم.»
- جان يك قاتل را؟
- نه يك بيگناه را!
مرد عجيبي بود، بار ديگر از پنجره نگاهي به بيرون انداختم، به احتمال زياد آن كلبه تنها چيز غريبي بودكه در طبيعت اطرافم وجود داشت. مرد گفت:
- تا چند كيلومتري اينجا آبادي وجود ندارد.
چيزي نگفتم، مرد بار ديگر گفت:
- همانطور كه گفتم همه آدمها داستان خودشان را دارند، دلم ميخواهد تا وسايل شام را آماده ميكنم، داستان خودت را آماده و برايم تعريف كني البته رازت را نميخواهم اگر كه راست گفته باشي. و بعد دستي به سر سگ سياهي كه يك گوشش را جانوري جويده بود كشيد و با صداي بلندي گفت: «بله! ما هر دو حكايت آدمها را دوست داريم. هم من و هم اين سگ وفادار كه بيشتر گوش ميكند و كمتر حرف ميزند. اينطور نيست؟»
سگ كه لحظاتي پيش وارد كلبه شده بود، پارس كوتاهي كرد و مرد با لبخند گفت:
- ميداني او هميشه مرا تأييد ميكند، ما آدمها به كسي كه به غلط يا درست تأييدمان كند، بيشتر علاقه داريم. من هم اين سگ را كه هيچوقت ساز مخالف نميزند، بيشتر از هر كسي دوست دارم.
با اينكه دلم ميخواست بيدار بمانم قبل از اينكه مرد ميز شام را بچيند به خواب عميقي رفتم، وقتي بيدار شدم جنگل در تاريكي عميقي فرورفته بود. گرسنه بودم و مجبور شدم سوپ سردي را كه كنار دستم روي ميز بود، بخورم، بوي جنگل و طعم علف و دارچين ميداد.