هوشمندی امام(ره) در اوج بحران عضو نهضت آزادی را ناکام گذاشت(ایستگاه خاطره)
محسن رفیق دوست در کتاب خاطرات خود با عنوان «برای تاریخ میگویم » در شرح لحظات بحرانی ورود امام به کشور میگوید: «ازدحام به حدی بود که حاج حسین شاه حسینی از قدیمیهای جبهه ملی غش کرد و افتاد. افراد انتظامات دیگر نمیتوانستند مقاومت بکنند ...قرار ما این بود که آقای مطهری روی صندلی عقب، کنار امام بنشینند و حاج احمد آقا هم کنار من بنشیند. جای هاشم صباغیان هم پشت سر امام بود تا اوضاع را کنترل کند. آقای مطهری گفت که من با یک ماشین دیگر زودتر به بهشت زهرا میروم. آقای صباغیان رفت عقب بلیزر نشست. امام تا چشمشان به آقای صباغیان افتاد، گفتند: « ایشان چرا اینجا هستند؟»
هاشم صباغیان گفت: « من برای اداره استقبال از شما مسئولیت دارم.»
امام فرمودند: «خودش اداره میشود، بیایید پایین».
ایشان اصرار کرد. امام فرمودند: «بیایید پایین، مسئله میشود.»
آقای صباغیان پیاده شد، چون بلیزر دو در بود، احمد آقا از همان صندلی جلو که خوابانده بودیم رفت و در صندلی عقب نشست. امام هم کنار من نشست.
از زندان در «ماه عسل»
تا شکنجه قهرمان پرتاب نیزه تا حد مرگ!
احمد احمد از مبارزین مشهور پیش از انقلاب در خاطرات خود از روزهای سخت زندان آن هم چند روز پس از ازدواج چنین میگوید «دو سه روزی بیشتر از آغاز زندگی جدیدم نمیگذشت ...نام کمیته مشترک برایم نامی آشنا بود، ولی برای اولین مرتبه بود که مرا به آنجا میبردند، وقتی به آنجا رسیدیم مرا به اتاقی برده و با مشت و لگد به جانم افتادند... جلادان کمیته شب اول به شدت و به سختی مرا کتک زدند، هر چه سؤال کردند جواب سر بالا دادم، این بازجویی و شکنجه با هدایت مستقیم منوچهری معروف به دکتر صورت میگرفت، او فردی بیرحم، قوی، چاق و بدهیکل بود که جای بریدگی و جراحت روی گونه راست و پایین خط ریشش به طول ۴ سانتیمتر وجود داشت، یک جلاد به تمام معنا بود، شکنجه گران با ناشیگری از دستگاه شکنجهای معروف به آپولو استفاده میکردند. روز سوم، در سلول باز شد و در پی آن جوان رشید، هیکلی و خوش قد و بالایی را به داخل سلول هل دادند، قیافه او خیلی مضطرب بود، گویا برای اولین بار بود که قدم به چنین مکانی گذاشته بود، بعد از دقایقی او شروع به صحبت کرد و گفت که قهرمان پرتاب نیزه است و میگفت علت دستگیریش را نمیداند، از بد حادثه بازجوی او کسی به نام دانش بود، که فردی حقیر، زبون و عقدهای بود و زندانی هایش را خیلی اذیت میکرد.
صبح روز بعد قهرمان ورزش را برای بازجویی بردند، دانش برای شکنجه او از آپولو استفاده کرد و او را به طرز وحشیانهای شکنجه داد، بعدازظهر که من در کف سلول دراز کشیده و استراحت میکردم، ناگهان از پادری دو پای بزرگ و خون آلود دیدم، از جا برخاستم، در باز شد و قهرمان را به داخل هل دادند، او نتوانست روی پایش بایستد و با سر و سینه محکم به زمین خورد.
از پاهای او چرک و خون جاری بود، به طرف او رفتم و سرش را روی زانویم گذاشته و به طرف خودم برگرداندم، دیدم در حال احتضار و جان دادن است و هنگام نفس کشیدن خر خر میکند، فهمیدم که خون جلو تنفس او را گرفته است، با دسته قاشق رویی دهانش را باز کرده و چرک و خون را از دهانش بیرون کشیدم، به یکباره راه تنفس او باز شد و چند نفس عمیق کشید و بعد از هوش رفت.
شکنجه در طبقه سوم زندان زنان!
عزت الله مطهری (عزت شاهی) در خاطرات خود میگوید «اتاق شکنجه در طبقه سوم زندان زنان، مقابل اتاق شماره 11 بود. من تقریبا تیر و مرداد 52 را در آن جا به سر بردم. اتاق شکنجه حدوداً 4×3 متر بود. یک تخت فلزی به ابعاد تقریبی 2/1×2 متر، طنابی برای بستن دستها و پاها به تخت، چند عدد شلاق در اندازهها و ضخامتهای مختلف، یک باطری ماشین برای تأمین برق باتوم الکتریکی و... از جمله وسایل این اتاق بود.
وقتی متهم را به اتاق شکنجه میآوردند، اگر مهم بود، چند بازجو او را احاطه کرده با هم او را شلاق میزدند، «سین جیم» میکردند یا یکی شلاق میزد دیگری لگد و آن دیگری سیلی. که چاشنی همه اینها فحش و ناسزا بود. هم صدای آنها بلند بود و هم صدای مأمورین.
شکنجهها در آن زمان در حد سوزاندن با آتش سیگار و فندک بود. چک و لگد که جای خود داشت. بالاترین شکنجه هم شلاق بود. شلاق با کابل برق... تازیانههای شلاق به کف پا روی رشتههای عصبی اثر میگذاشت. با هر ضربه شلاق، درد تا مغز استخوان آدم را در بر میگرفت ... تکرار شلاق موجب میشد کف پا گوشت اضافی بیاورد و برآمدگی در کف پا ایجاد شود...دستبند زدن صلیبی از همه شکنجهها غیرقابل تحملتر بود.
در این شکنجه فرد را از مچ دست به دیوار صاف یا نردهای آویزان میکردند که سنگینی بدن موجب کشیده شدن دستها در طرفین و فشار طاقت فرسایی در مچ و آرنج و کتف میشد. آدم احساس میکرد که هر آن رگ هایش پاره خواهد شد. ادامه این شکنجه و تحمل آن بیشتر از بیست دقیقه ممکن نبود، چرا که دستها باد میکرد و حرکت خون کند و دستها کبود میشد، بعد چهار پایهای زیر پای فرد میگذاشتند و از او میخواستند که حرف بزند، اگر به زبان میآمد که هیچ، اگر دم فرو میبست دوباره چهار پایه را از زیر پایش میکشیدند.»