kayhan.ir

کد خبر: ۶۵۵۱۹
تاریخ انتشار : ۲۲ دی ۱۳۹۴ - ۱۸:۰۶
پرواز 655

گریه‌های تلخِ شیرین!(پاورقی)


- اين فكر احمقانه را كنار بگذار، فكر كردي كه چه كارت مي‌كنند؟ به‌خصوص وقتي معلوم شود تو دختر مهندس يوسفي‌، زنداني سياسي مخالف شاه هستي‌، لابد...
حرفم را قطع مي‌كند و مي‌گويد: «اهميتي ندارد، من فقط در اين لحظه نگران مادرم هستم‌. تازه چه ربطي به پدرم دارد؟»
مي‌گويم‌: «پس من چه‌؟ من بعد از تو چه كار كنم‌؟»
صدايش مي‌لرزد و با گريه جواب مي‌دهد: «محمود! عذابم نده‌، تو در تمام اين سال‌ها نفهميدي كه چقدر دوستت داشتم‌. حالا براي گفتن اين حرف‌ها خيلي دير است‌،...»
حس درماندگي دارم‌، زانوهايم را بغل گرفته‌ام‌، مرد دراز به دراز كف حياط افتاده‌، باريكه‌ خون گوشه لبش خشك شده و زير تابش اولين شعاع نور از مهتابي‌، چشم‌هايش به طرز مرموزي ترسناك به نظر مي‌رسد. دلم آشوب مي‌شود و گوشه‌ باغچه استفراغ مي‌كنم‌، تا چند دقيقه هيچ كدام حرفي نمي‌زنيم‌. انگار هر دو منتظريم كه يك نفر بيايد و ما را از اين وضع كوفتي نجات دهد اما كسي نمي‌آيد.
كمي بعد صداي ضعيف ريحانه خانوم از اتاق مي‌آيد:
- شيرين‌، شيرين‌! مادر كجايي‌؟
شيرين با دلواپسي نگاهي به من مي‌اندازد و مي‌گويد:
- محمود! مادرم‌. التماست مي‌كنم او را با خودت ببر.
با چشم‌ها جوابش را مي‌دهم‌. «برو! بعد فكري برايش مي‌كنيم‌.»
 ***
شب هم از راه مي‌رسد، به اين نتيجه مي‌رسم كه بايد جسد را بردارم و از آن‌جا ببرم‌، به كجا؟ نمي‌دانم‌. فقط مي‌دانم كه بايد خطر را دور كنم‌. كوچه ديگر درگذر عابرين نيست‌، با اين حال صبر مي‌كنم تا هوا تاريكتر شود. ملحفه‌اي دور جسد مي‌پيچم و جسد را توي صندوق عقب ماشين مي‌گذارم‌. شيرين هنوز گريه مي‌كند، پشت پلك‌هايش پف قرمز رنگي نشسته است‌. با لحني كه سعي مي‌كنم‌، آرام باشد، مي‌گويم‌: «در اين‌باره با هيچكس حرف نزن‌. با هيچكس‌. تو نه مرا ديده‌اي و نه اين مرد را. هر اتفاقي كه افتاد تو ساكت باش‌. من زود برمي‌گردم‌!»
دكمه‌هاي پالتو را مي‌بندم و يقه‌ام را تا بيخ گوش بالا مي‌زنم‌، برمي‌گردم‌، دوباره نگاهي به شيرين مي‌كنم كه هنوز روي پله ايستاده‌، لب‌هايش تكان مي‌خورد، صدايش را مي‌شنوم‌: ـ خدايا! خدايا! خودت كمك كن‌!
با تصور كاري كه مي‌خواهم بكنم‌، به اين فكر مي‌افتم كه شايد اين آخرين ديدارمان باشد لحظه‌اي طول مي‌دهم و بعد نگاهم را از چشمان معصومش برمي‌دارم‌.
- فراموش نكن‌! تو تقصيري نداشتي‌، به‌خاطر مادرت عاقل باش‌! خب‌؟ بگذار امشب بگذرد بعد درباره‌اش فكر مي‌كنيم‌، باشد؟
با همان حجب و حياي هميشگي مي‌گويد:
- دير كردي محمود! دير!
قدم‌هايم را تند مي‌كنم و در را پشت سرم مي‌بندم‌.
راست مي‌گفت‌، براي اين نگاه و براي اين فداكاري دير بود.
اگر ترديد احمقانه‌ام را كنار گذاشته بودم و زودتر پا پيش مي‌گذاشتم‌، هيچكدام از اين اتفاقات نمي‌افتاد.
به خودم مي‌انديشم‌: «بله محمود آقا! تو بيشتر از همه مقصري‌، مردك فكر كرده اين‌ها بي‌كس و كارند، تو اگر زودتر پا پيش گذاشته بودي‌... به هر حال اين فكرها ديگر فايده‌اي ندارد، حالا بايد تصميم بگيرم‌. بايد خودم را معرفي كنم و قتل را گردن بگيرم اما شايد حبس ابد بخورم‌. اصلاً چه دليلي براي اين قتل دارم‌؟ چه دليلي مي‌توانم بياورم كه پاي شيرين به ميان نيايد؟» مثل آدم‌هاي بهت‌زده راسته خيابان را به سمت كلانتري بالا مي‌روم‌.
ساعت از 9 گذشته و در يكي از خيابان‌ها سربازي ايست مي‌دهد.
- آقا من بايد بروم كلانتري‌، من آدم كشته‌ام‌! من بايد خودم را معرفي كنم‌.
سرباز به خيالش مي‌رسد كه ديوانه‌ام‌، با اين حال ماشين را وارسي مي‌كنند.