دلتا کار خود را آغاز کرد
مأموریتی برای کشتن ایرانیها و آزادسازی جاسوسها!(پاورقی)
تالیف:پروین نخعی مقدم
طی روزهای بعد برای بکویث مشخص شد که نیروی زمینی کنترل دلتا را به ستاد مشترک واگذار کرده است. این مسئله وقتی برای سرهنگ روشنتر شد که به او دستور دادند باید به پنتاگون برود و گزارشی از دلتا را به ستاد مشترک در آن جا بدهد.
بعدازظهر دوشنبه هواپیمای سرهنگ به سمت پنتاگون پرواز کرد. بعدازظهری آفتابی و اوایل زمستان بود. یک اتومبیل نظامی در فرودگاه داوسون او را مستقیم به واشنگتن میبرد. پس از ورود به پنتاگون سرهنگ کارت شناساییاش را نشان داد و بعد از اینکه مسافت کوتاهی را در یک راهروی شلوغ طی کرد، وارد راهروی شماره 8 - جایی که دفتر رئیس ستاد مشترک بود - شد. در انتهای راهرو عکسهایی از دریاسالارها و روسای پیشین ستاد مشترک و ژنرالهای نیروی زمینی دیده میشد. آن طرف دری که به بخش ویژه ستاد مشترک باز میشد، انبوهی از آدمها در سالنی بزرگ در جنب و جوش بودند. کاغذهای زیادی در این طرف و آن طرف رد و بدل میشد و صدای ماشینهای تایپ، زنگ تلفنها و نجوای مکالمهها، درهم ریختگی خاصی به فضا میداد. آن جا به نظر شبیه دفتر یک روزنامه میآمد که آدمهایش درگیر چندین حادثه و رویداد همزمان شده بودند.
گروههای کوچک افسران عملیاتی دور هم جمع بودند و بکویث در میان این همهمه چیزی شبیه کلمه دلتا شنید.
«آیا میتوانیم دلتا را پیاده به آنجا بفرستیم؟»
ایستاد و به این صداها گوش داد.
به نظرش رسید، کسانی که او هرگز تا پیش از این آنها را ندیده بود، طوری درباره دلتا صحبت میکردند که گویی مشغول صحبت درباره سرخپوستها هستند. باکشات درست میگفت. مسئلهای جدید پیش آمده بود. سرهنگ به طرف دفتر رئیس عملیات ویژه، سرهنگ لاری استیمرز به راه افتاد.
در باز بود.
«بیا تو چارلی و در را ببند.»
این صدای ژنرال میر بود. چارلی به اطرافش نگاه کرد و دو ژنرال دیگر را دید. یکی از آن دو نفر کلن اوتیسم معاون ژنرال میر و دیگری ژنرال وات بود. او قبلا هم از دلتا دیدن کرده بود. آرام صحبت میکرد و چون عادت داشت موقع حرف زدن زیاد با کلمات بازی کند، به «مرد هلندی» مشهور بود. وات خودش را سربازی برای سربازی دیگر میدانست و چون در میدان سه جنگ؛ دوم جهانی، کره و ویتنام خدمت کرده بود، بیشاز دیگران احترام چارلی را نسبت به خودش برمیانگیخت.
در واقع این عقیده چارلی به جنگ بود که باعث میشد کسی را دوست داشته باشد یا از دیگری متنفر باشد. هر وقت نیروی جدیدی وارد گروهش میشد و قرار بود کلاه دلتا را بر سر بگذارد به او میگفت:
- یک کلاه سرباز خوب نمیسازد. کلاه فقط به این درد میخورد که سرت را گرم کنی یا وقتی در حال پرواز در هواپیما منتظر پرش با چتر هستی و هوازده شدی در آن استفراغ کنی.
برای چارلی یک جنگجوی خوب بودن از هر چیزی مهمتر بود. همین ویژگی ژنرال بود که علیرغم جاهطلبیاش او را درنظر چارلی فرماندهای قابل معرفی میکرد. وات ژنرال هوابرد بود و چارلی او را از وقتی رئیس ستاد لشکر هیجده هوابرد بود، میشناخت. وات مایل بود که همگی بدانند که او یک ژنرال و یک فرمانده است، لحن کلام و رفتارش حتی به دوستان صمیمیاش میگفت که نام کوچک او ژنرال است نه جیم! با این حال چارلی با او احساس راحتی میکرد.
ژنرال میرنظر چارلی را درباره عملیات نجات پرسید و وقتی چارلی همه سؤالاتی را که به ذهنش میرسید، مطرح کرد، ژنرال گفت: «چارلی لازم است بدانی که رساندن تو به تهران کار نیروی هوایی است اما این تو هستی که عملیات را طراحی میکنی. طراحی تاکتیک زمینی، تعداد افراد مورد نیاز، نوع وسایل و این که آیا تو آماده رفتن هستی یا نه؟ به عهده خود تست. اگر تو نتوانی به قسمت آخر این سؤال جواب مثبت بدهی، این به طور دقیق به رئیسجمهوری اطلاع داده خواهد شد.»
چارلی میخواست بگوید که او و گروهش برای انجام آن بخش از عملیات که مربوط به تخصص آنها میشد، آمادهاند اما برای این کار نهتنها افراد دیگری باید به دلتا ملحق میشدند، بلکه انبوهی از اطلاعات باید جمعآوری میشد.
هنوز درباره این اطلاعات فکری نشده بود. اگرچه استنفیلد ترنر اطمینان داده بود با تخصصی که نیروهای سیا دارند، اطلاعات لازم را برای هر نوع عملیاتی به دست خواهند آورد.
چند روز بعد وقتی ژنرال وات تلفن زد و نظر سرهنگ را درباره انتقال دلتا به آریزونا پرسید، در واقع افراد دلتا فراخوانده شده بودند. آنها باید بدون جلب توجه نیروهای شوروی و کوبایی پراگ را ترک میکردند.
اکنون به سرهنگ مأموریتی داده شده بود:
«به سفارت آمریکا در تهران هجوم ببر، دانشجوها را بکش، گروگانها را آزاد کن و همه را سالم از تهران بیرون بیاور!»
گفتن این جملهها ساده بود. تنها کاری که سرهنگ باید انجام میداد، تهیه نقشه حمله بود اما بدون داشتن اطلاعات کافی هیچچیز معنی نداشت.
آنها پیش از هر چیزی به اطلاعات نیاز داشتند. گروگانها در کدام قسمت سفارت نگهداری میشوند؟ چند نفر به گروگان گرفته شدهاند؟
در این زمان برای این که ایرانیها متوجه نشوند که شش آمریکایی در سفارت کانادا مخفی شدهاند، ارقام مختلفی به مطبوعات داده میشد اما دلتا میبایست رقم درست را بداند.
سفارتخانه چه شکلی است؟ گروگانها به صورت انفرادی نگهداری میشوند یا گروهی؟ چه کسانی آنها را گرفتهاند؟ آنها دانشجو، ارتشی یا سپاهیاند؟ به طور دقیق چند نفر نگهبان در آنجا هستند و سلاح آنها از چه نوعی است؟ مسیر و ساعت نگهبانی آنها، به خصوص در طول شب چگونه است؟ پستشان را کجا عوض میکنند؟ نگهبانهایی که قدم میزنند کجا هستند و محل نگهبانهای ثابت کجاست؟ آنها چه نیرویی را میتوانند به کمک بخواهند؟ برای گرفتن اطلاعات درباره ایران و جغرافیای آن باید به چه کسی مراجعه کرد؟ سرهنگ بکویث برای به دست آوردن این اطلاعات به یک افسر رابط سیا معرفی شد. او با اوضاع ایران به خوبی آشنا بود؛ زیرا قبلا در تهران خدمت کرده بود. سرهنگ به او گفت:
«کاری که ما باید بکنیم این است که با افرادمان در تهران تماس بگیریم و وظیفه جمعآوری اطلاعات را به عهده آنها بگذاریم.»
در کوتاهترین زمان، یک گروه اطلاعاتی تشکیل و به بررسی پیامهایی که از سازمان سیا میرسید، مشغول شد. هر پیامی هرچند ساده، مورد توجه بود. در اواخر نوامبر، وقتی که سیزده گروگان آزاد شدند، پنتاگون تازه فهمید که سه نفر از آمریکاییها در خارج از سفارت نگهداری میشوند. دلتا باید به وزارت خارجه هم حمله میکرد.
شبها نه فقط گروه اطلاعاتی بلکه ژنرالها و سرهنگ چارلی اخبار شبکه تلویزیونی را تماشا میکردند. بخشهای مربوط به ایران ضبط میشد و بارها و بارها به نمایش درمیآمد، این خبرها حاوی اطلاعات باارزشی بودند، اکنون آنها میتوانستند بفهمند که درها چگونه محافظت میشوند و این که دانشجوها در خارج از محوطه تفنگهای ژ-3 داشتند و نگهبانهای داخل به انواع سلاح از قبیل مسلسلهای یوزی، تفنگهای ام-یک و ژ-3 مسلح بودند. به نظر میرسید که آنها مانند آماتورها سلاحهایشان را جابجا میکنند، نارنجک یا قطار فشنگ اضافهای وجود نداشت. درطول روزهای بعد رفتوآمد خیابانها، ارتفاع ساختمانهای روبروی سفارت، طول و عرض خیابانها و تعداد تقریبی ساکنین به وسیله ماموران سیا و نیروهای ستون پنجم، همه و همه مورد بررسی قرار گرفت. با دیدن تصاویر تلویزیونی و اطلاعات ماموران سیا یا مسافرانی که از تهران بازگشته بودند، بالاخره ماکت بسیار بزرگی از سفارتخانه تهیه شد.
حتی اطلاعات تبعههای کشورهای دیگر که از ایران آمده بودند، مورد بررسی قرار گرفت. به این ترتیب طی هفتههای آینده، دلتا دهها دفتر یادداشت، مملو از اطلاعات داشت که وضعیت جادهها، محل فرود هواپیما، محلهای بازرسی، رادارها، پستهای بازرسی و... و تقریبا هر چیزی را که لازم بود، در اختیار داشت. حالا نوبت کشیدن نقشهای بود که گروگانها را به سلامت از تهران خارج میکرد.
طی روزهای بعد برای بکویث مشخص شد که نیروی زمینی کنترل دلتا را به ستاد مشترک واگذار کرده است. این مسئله وقتی برای سرهنگ روشنتر شد که به او دستور دادند باید به پنتاگون برود و گزارشی از دلتا را به ستاد مشترک در آن جا بدهد.
بعدازظهر دوشنبه هواپیمای سرهنگ به سمت پنتاگون پرواز کرد. بعدازظهری آفتابی و اوایل زمستان بود. یک اتومبیل نظامی در فرودگاه داوسون او را مستقیم به واشنگتن میبرد. پس از ورود به پنتاگون سرهنگ کارت شناساییاش را نشان داد و بعد از اینکه مسافت کوتاهی را در یک راهروی شلوغ طی کرد، وارد راهروی شماره 8 - جایی که دفتر رئیس ستاد مشترک بود - شد. در انتهای راهرو عکسهایی از دریاسالارها و روسای پیشین ستاد مشترک و ژنرالهای نیروی زمینی دیده میشد. آن طرف دری که به بخش ویژه ستاد مشترک باز میشد، انبوهی از آدمها در سالنی بزرگ در جنب و جوش بودند. کاغذهای زیادی در این طرف و آن طرف رد و بدل میشد و صدای ماشینهای تایپ، زنگ تلفنها و نجوای مکالمهها، درهم ریختگی خاصی به فضا میداد. آن جا به نظر شبیه دفتر یک روزنامه میآمد که آدمهایش درگیر چندین حادثه و رویداد همزمان شده بودند.
گروههای کوچک افسران عملیاتی دور هم جمع بودند و بکویث در میان این همهمه چیزی شبیه کلمه دلتا شنید.
«آیا میتوانیم دلتا را پیاده به آنجا بفرستیم؟»
ایستاد و به این صداها گوش داد.
به نظرش رسید، کسانی که او هرگز تا پیش از این آنها را ندیده بود، طوری درباره دلتا صحبت میکردند که گویی مشغول صحبت درباره سرخپوستها هستند. باکشات درست میگفت. مسئلهای جدید پیش آمده بود. سرهنگ به طرف دفتر رئیس عملیات ویژه، سرهنگ لاری استیمرز به راه افتاد.
در باز بود.
«بیا تو چارلی و در را ببند.»
این صدای ژنرال میر بود. چارلی به اطرافش نگاه کرد و دو ژنرال دیگر را دید. یکی از آن دو نفر کلن اوتیسم معاون ژنرال میر و دیگری ژنرال وات بود. او قبلا هم از دلتا دیدن کرده بود. آرام صحبت میکرد و چون عادت داشت موقع حرف زدن زیاد با کلمات بازی کند، به «مرد هلندی» مشهور بود. وات خودش را سربازی برای سربازی دیگر میدانست و چون در میدان سه جنگ؛ دوم جهانی، کره و ویتنام خدمت کرده بود، بیشاز دیگران احترام چارلی را نسبت به خودش برمیانگیخت.
در واقع این عقیده چارلی به جنگ بود که باعث میشد کسی را دوست داشته باشد یا از دیگری متنفر باشد. هر وقت نیروی جدیدی وارد گروهش میشد و قرار بود کلاه دلتا را بر سر بگذارد به او میگفت:
- یک کلاه سرباز خوب نمیسازد. کلاه فقط به این درد میخورد که سرت را گرم کنی یا وقتی در حال پرواز در هواپیما منتظر پرش با چتر هستی و هوازده شدی در آن استفراغ کنی.
برای چارلی یک جنگجوی خوب بودن از هر چیزی مهمتر بود. همین ویژگی ژنرال بود که علیرغم جاهطلبیاش او را درنظر چارلی فرماندهای قابل معرفی میکرد. وات ژنرال هوابرد بود و چارلی او را از وقتی رئیس ستاد لشکر هیجده هوابرد بود، میشناخت. وات مایل بود که همگی بدانند که او یک ژنرال و یک فرمانده است، لحن کلام و رفتارش حتی به دوستان صمیمیاش میگفت که نام کوچک او ژنرال است نه جیم! با این حال چارلی با او احساس راحتی میکرد.
ژنرال میرنظر چارلی را درباره عملیات نجات پرسید و وقتی چارلی همه سؤالاتی را که به ذهنش میرسید، مطرح کرد، ژنرال گفت: «چارلی لازم است بدانی که رساندن تو به تهران کار نیروی هوایی است اما این تو هستی که عملیات را طراحی میکنی. طراحی تاکتیک زمینی، تعداد افراد مورد نیاز، نوع وسایل و این که آیا تو آماده رفتن هستی یا نه؟ به عهده خود تست. اگر تو نتوانی به قسمت آخر این سؤال جواب مثبت بدهی، این به طور دقیق به رئیسجمهوری اطلاع داده خواهد شد.»
چارلی میخواست بگوید که او و گروهش برای انجام آن بخش از عملیات که مربوط به تخصص آنها میشد، آمادهاند اما برای این کار نهتنها افراد دیگری باید به دلتا ملحق میشدند، بلکه انبوهی از اطلاعات باید جمعآوری میشد.
هنوز درباره این اطلاعات فکری نشده بود. اگرچه استنفیلد ترنر اطمینان داده بود با تخصصی که نیروهای سیا دارند، اطلاعات لازم را برای هر نوع عملیاتی به دست خواهند آورد.
چند روز بعد وقتی ژنرال وات تلفن زد و نظر سرهنگ را درباره انتقال دلتا به آریزونا پرسید، در واقع افراد دلتا فراخوانده شده بودند. آنها باید بدون جلب توجه نیروهای شوروی و کوبایی پراگ را ترک میکردند.
اکنون به سرهنگ مأموریتی داده شده بود:
«به سفارت آمریکا در تهران هجوم ببر، دانشجوها را بکش، گروگانها را آزاد کن و همه را سالم از تهران بیرون بیاور!»
گفتن این جملهها ساده بود. تنها کاری که سرهنگ باید انجام میداد، تهیه نقشه حمله بود اما بدون داشتن اطلاعات کافی هیچچیز معنی نداشت.
آنها پیش از هر چیزی به اطلاعات نیاز داشتند. گروگانها در کدام قسمت سفارت نگهداری میشوند؟ چند نفر به گروگان گرفته شدهاند؟
در این زمان برای این که ایرانیها متوجه نشوند که شش آمریکایی در سفارت کانادا مخفی شدهاند، ارقام مختلفی به مطبوعات داده میشد اما دلتا میبایست رقم درست را بداند.
سفارتخانه چه شکلی است؟ گروگانها به صورت انفرادی نگهداری میشوند یا گروهی؟ چه کسانی آنها را گرفتهاند؟ آنها دانشجو، ارتشی یا سپاهیاند؟ به طور دقیق چند نفر نگهبان در آنجا هستند و سلاح آنها از چه نوعی است؟ مسیر و ساعت نگهبانی آنها، به خصوص در طول شب چگونه است؟ پستشان را کجا عوض میکنند؟ نگهبانهایی که قدم میزنند کجا هستند و محل نگهبانهای ثابت کجاست؟ آنها چه نیرویی را میتوانند به کمک بخواهند؟ برای گرفتن اطلاعات درباره ایران و جغرافیای آن باید به چه کسی مراجعه کرد؟ سرهنگ بکویث برای به دست آوردن این اطلاعات به یک افسر رابط سیا معرفی شد. او با اوضاع ایران به خوبی آشنا بود؛ زیرا قبلا در تهران خدمت کرده بود. سرهنگ به او گفت:
«کاری که ما باید بکنیم این است که با افرادمان در تهران تماس بگیریم و وظیفه جمعآوری اطلاعات را به عهده آنها بگذاریم.»
در کوتاهترین زمان، یک گروه اطلاعاتی تشکیل و به بررسی پیامهایی که از سازمان سیا میرسید، مشغول شد. هر پیامی هرچند ساده، مورد توجه بود. در اواخر نوامبر، وقتی که سیزده گروگان آزاد شدند، پنتاگون تازه فهمید که سه نفر از آمریکاییها در خارج از سفارت نگهداری میشوند. دلتا باید به وزارت خارجه هم حمله میکرد.
شبها نه فقط گروه اطلاعاتی بلکه ژنرالها و سرهنگ چارلی اخبار شبکه تلویزیونی را تماشا میکردند. بخشهای مربوط به ایران ضبط میشد و بارها و بارها به نمایش درمیآمد، این خبرها حاوی اطلاعات باارزشی بودند، اکنون آنها میتوانستند بفهمند که درها چگونه محافظت میشوند و این که دانشجوها در خارج از محوطه تفنگهای ژ-3 داشتند و نگهبانهای داخل به انواع سلاح از قبیل مسلسلهای یوزی، تفنگهای ام-یک و ژ-3 مسلح بودند. به نظر میرسید که آنها مانند آماتورها سلاحهایشان را جابجا میکنند، نارنجک یا قطار فشنگ اضافهای وجود نداشت. درطول روزهای بعد رفتوآمد خیابانها، ارتفاع ساختمانهای روبروی سفارت، طول و عرض خیابانها و تعداد تقریبی ساکنین به وسیله ماموران سیا و نیروهای ستون پنجم، همه و همه مورد بررسی قرار گرفت. با دیدن تصاویر تلویزیونی و اطلاعات ماموران سیا یا مسافرانی که از تهران بازگشته بودند، بالاخره ماکت بسیار بزرگی از سفارتخانه تهیه شد.
حتی اطلاعات تبعههای کشورهای دیگر که از ایران آمده بودند، مورد بررسی قرار گرفت. به این ترتیب طی هفتههای آینده، دلتا دهها دفتر یادداشت، مملو از اطلاعات داشت که وضعیت جادهها، محل فرود هواپیما، محلهای بازرسی، رادارها، پستهای بازرسی و... و تقریبا هر چیزی را که لازم بود، در اختیار داشت. حالا نوبت کشیدن نقشهای بود که گروگانها را به سلامت از تهران خارج میکرد.