به یاد آزاده جانباز جاویدالاثر؛ زاگرس میرانی
مردی که صدام برای سرش 400 میلیون دینار جایزه تعیین کرد!
زاگرس میرانی، یکی از نامهای بزرگ بهجا مانده از دوران دفاع مقدس است. او مردی بود که با فرار از سیاهچالههای مخوف و غیرقابل گریز رژیم بعث عراق در موصل، صدام را شکنجه داد. همان زندانی که به عنوان یکی از امنترین اسارتگاههای جهان معرفی شده بود. اما زاگرس میرانی، این کوه استوار و راستقامت لشکر اسلام، در آن زمان، پس از 41 ماه اسارت، توانست از زندان موصل بگریزد و دستگاه امنیتی رژیم بعث را بیحیثیتتر از گذشته کند. فرار او از آن زندان به قدری برای صدام خسارت بار بود که برای سرش 400 میلیون دینار جایزه تعیین کرد.
او در مصاحبهای با روزنامه کیهان در سال 80، ماجرای فرار خود از زندان موصل را این گونه شرح داده بود: «برای من اسارت معنی نداشت و از همان روزهای اول به فکر فرار بودم. تا اینکه ارهای آهنبر، از عراقیها سرقت کردم و به همراه یکی دیگر از دوستانم - محمدرضا عبدی- پس از 18 ماه موفق شدیم میلههای یکی از حمام-دستشوییهای اسارتگاه را برش دهیم و از همان محفظه فرار کنیم. شب بیستونهم اسفند بود که گریختیم؛ شب تولدم. 12 عدد شکلات هم به عنوان آذوقه داشتیم. یک چوب پنبه و یک سوزن و یک تکه آهن را هم برای یافتن قبله و مسیر جغرافیایی. شب اول از راه نهری که پشت اردوگاه بود به طرف بالای آنجا حرکت کردیم و روز بعد را در لوله سیمانی آب به سر بردیم تا شب شد. عراقیها (بعثی) بالای همان لوله سیمانی هم رسیدند اما چون در باورشان نمیگنجید که ما دو نفر داخل آن لوله سیمانی مخفی شده باشیم در امان ماندیم.... ماندیم تا دوباره شب شد و شب دوباره به دویدن ادامه دادیم...»
اما زاگرس میرانی دو سال پس از این مصاحبه و در شرایطی که به خاطر عوارض ناشی از دوران حضور در جبهه، وضعیت جسمی و روانی اش مناسب نبود، از خانه خودش در تهران خارج شد و دیگر هیچ وقت برنگشت و هیچ خبری از او نشد.
سامان میرانی، فرزند ارشد زاگرس میرانی که 28 سال سن دارد، در گفت وگو با کیهان گفت که پدرش جانباز 45 درصد اعصاب و روان و فک و دهان بود. او به خاطر درد و رنج و مشکلات جسمی و عصبی، هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد. در سال 82 از خانه بیرون رفت و دیگر هیچ خبری از او نشد. ما تا یک سال به جستوجوی او پرداختیم. ارگانهای مربوطه و به ویژه بنیاد جانبازان هم مدتی به دنبال او میگشتند، اما پیدا نشد.حتی به واسطه یکی از اقوام که از مدیران سازمان پزشکی قانونی است، تلاش زیادی کردیم، اما نتوانستیم هیچ أثری از او بیابیم.
وی درباره آخرین خاطرهای که از پدرش در ذهن دارد هم گفت: آخرین بار، شب قبل از رفتن در خانه در کنار هم بودیم. حال خوشی نداشت و میتوانم بگویم چیزی از او باقی نمانده بود. وضع جسمی اش خیلی ناجور بود و درد شدیدی داشت. فردا از در خانه رفت بیرون و دیگر نیامد.
سامان درباره روزهای نبود پدرش گفت: دوران بسیار سختی بود. برادر کوچکترم که آن موقع چهار سال داشت، خیلی به پدر وابسته بود و به همین دلیل پس از رفتن پدر، حدود یک سال دچار لکنت زبان شد.
وی افزود: کسی که فوت میکند و به خاک میسپاریش، دیگر برایت تمام میشود. اما وقتی عزیزت مفقود میشود و هیچ خبری نیست و نمیدانی که چه بر سرش آمده و کجاست، همیشه در رنج هستی. مادربزرگم هنوز هم که هنوز است عاشقانه پدرم را دوست دارد. امکان ندارد غم نبودنش نباشد.
از او پرسیدیم که اگر روزی پدر برگردد، اولین چیزی که به او خواهد گفت چیست؟ که سامان این گونه جواب داد: انتظار دارید چه بگویم؟ فقط میتوانم خودم را در آغوش اش بیندازم و ساعتها گریه کنم.
او همچنین مصاحبه روزنامه کیهان با زاگرس میرانی در سال ۸۰ را یادآوری کرد که پس از آن مصاحبه به پدرش از طرف برخی از ارگانها کمکهایی شد، اما از آن پس و به خصوص پس از مفقود شدن پدر، آنها زندگی سختی را میگذرانند. میگوید: مادرم از بام تا شام کار خیاطی انجام میدهد و خود من هم در این سالها، هر کاری از دستم بر میآمده انجام دادم. در کنکور هم شرکت کردم و در رشته مهندسی مکانیک قبول شدم. اما چون هزینههای تحصیل در دانشگاه آزاد خیلی بالا بود، مجبور به انصراف از تحصیل شدم.
وی گفت که طرح راه اندازی یک کارگاه تولیدی را در دست دارد، اما هیچ بودجهای برای آن ندارد و هیچ کس حمایت مالی نمیکند.
او در مصاحبهای با روزنامه کیهان در سال 80، ماجرای فرار خود از زندان موصل را این گونه شرح داده بود: «برای من اسارت معنی نداشت و از همان روزهای اول به فکر فرار بودم. تا اینکه ارهای آهنبر، از عراقیها سرقت کردم و به همراه یکی دیگر از دوستانم - محمدرضا عبدی- پس از 18 ماه موفق شدیم میلههای یکی از حمام-دستشوییهای اسارتگاه را برش دهیم و از همان محفظه فرار کنیم. شب بیستونهم اسفند بود که گریختیم؛ شب تولدم. 12 عدد شکلات هم به عنوان آذوقه داشتیم. یک چوب پنبه و یک سوزن و یک تکه آهن را هم برای یافتن قبله و مسیر جغرافیایی. شب اول از راه نهری که پشت اردوگاه بود به طرف بالای آنجا حرکت کردیم و روز بعد را در لوله سیمانی آب به سر بردیم تا شب شد. عراقیها (بعثی) بالای همان لوله سیمانی هم رسیدند اما چون در باورشان نمیگنجید که ما دو نفر داخل آن لوله سیمانی مخفی شده باشیم در امان ماندیم.... ماندیم تا دوباره شب شد و شب دوباره به دویدن ادامه دادیم...»
اما زاگرس میرانی دو سال پس از این مصاحبه و در شرایطی که به خاطر عوارض ناشی از دوران حضور در جبهه، وضعیت جسمی و روانی اش مناسب نبود، از خانه خودش در تهران خارج شد و دیگر هیچ وقت برنگشت و هیچ خبری از او نشد.
سامان میرانی، فرزند ارشد زاگرس میرانی که 28 سال سن دارد، در گفت وگو با کیهان گفت که پدرش جانباز 45 درصد اعصاب و روان و فک و دهان بود. او به خاطر درد و رنج و مشکلات جسمی و عصبی، هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد. در سال 82 از خانه بیرون رفت و دیگر هیچ خبری از او نشد. ما تا یک سال به جستوجوی او پرداختیم. ارگانهای مربوطه و به ویژه بنیاد جانبازان هم مدتی به دنبال او میگشتند، اما پیدا نشد.حتی به واسطه یکی از اقوام که از مدیران سازمان پزشکی قانونی است، تلاش زیادی کردیم، اما نتوانستیم هیچ أثری از او بیابیم.
وی درباره آخرین خاطرهای که از پدرش در ذهن دارد هم گفت: آخرین بار، شب قبل از رفتن در خانه در کنار هم بودیم. حال خوشی نداشت و میتوانم بگویم چیزی از او باقی نمانده بود. وضع جسمی اش خیلی ناجور بود و درد شدیدی داشت. فردا از در خانه رفت بیرون و دیگر نیامد.
سامان درباره روزهای نبود پدرش گفت: دوران بسیار سختی بود. برادر کوچکترم که آن موقع چهار سال داشت، خیلی به پدر وابسته بود و به همین دلیل پس از رفتن پدر، حدود یک سال دچار لکنت زبان شد.
وی افزود: کسی که فوت میکند و به خاک میسپاریش، دیگر برایت تمام میشود. اما وقتی عزیزت مفقود میشود و هیچ خبری نیست و نمیدانی که چه بر سرش آمده و کجاست، همیشه در رنج هستی. مادربزرگم هنوز هم که هنوز است عاشقانه پدرم را دوست دارد. امکان ندارد غم نبودنش نباشد.
از او پرسیدیم که اگر روزی پدر برگردد، اولین چیزی که به او خواهد گفت چیست؟ که سامان این گونه جواب داد: انتظار دارید چه بگویم؟ فقط میتوانم خودم را در آغوش اش بیندازم و ساعتها گریه کنم.
او همچنین مصاحبه روزنامه کیهان با زاگرس میرانی در سال ۸۰ را یادآوری کرد که پس از آن مصاحبه به پدرش از طرف برخی از ارگانها کمکهایی شد، اما از آن پس و به خصوص پس از مفقود شدن پدر، آنها زندگی سختی را میگذرانند. میگوید: مادرم از بام تا شام کار خیاطی انجام میدهد و خود من هم در این سالها، هر کاری از دستم بر میآمده انجام دادم. در کنکور هم شرکت کردم و در رشته مهندسی مکانیک قبول شدم. اما چون هزینههای تحصیل در دانشگاه آزاد خیلی بالا بود، مجبور به انصراف از تحصیل شدم.
وی گفت که طرح راه اندازی یک کارگاه تولیدی را در دست دارد، اما هیچ بودجهای برای آن ندارد و هیچ کس حمایت مالی نمیکند.