ساعت52
مرد هر روز دير سر کار حاضر ميشد، وقتي ميگفتند : چرا دير ميآيي؟ جواب ميداد: يک ساعت بيشتر ميخوابم تا انرژي زيادتري براي کار کردن داشته باشم، براي آن يک ساعت هم که پول نميگيرم !
مرد هر روز دير سر کار حاضر ميشد، وقتي ميگفتند : چرا دير ميآيي؟ جواب ميداد: يک ساعت بيشتر ميخوابم تا انرژي زيادتري براي کار کردن داشته باشم، براي آن يک ساعت هم که پول نميگيرم !
يک روز رئيس او را خواست و براي آخرين بار اخطار کرد که ديگر دير سر کار نيايد.
*
مرد هر وقت مطلب آماده براي تدريس نداشت به رئيس آموزشگاه زنگ ميزد تا شاگردها آن روز براي کلاس نيايند و وقتشان تلف نشود. يک روز از پچ پچهاي همکارانش فهميد ممکن است براي ترم بعد دعوت به کار نشود .
*
مرد هر زمان نميتوانست کار مشتري را با دقت و کيفيت، در زماني که آن ها ميخواهند تحويل دهد، سفارش را قبول نمي کرد و عذر مي خواست.
يک روز فهميد مشتريانش بسيار کمتر شده اند .
*
مرد نشسته بود. دستي به موهاي بلند و کم پشتش ميکشيد، به فکر فرو رفت ...
بايد کاري مي کرد. بايد خودش را اصلاح ميکرد ! ناگهان فکري به ذهنش رسيد. او مي توانست بازيگر باشد :
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر مي شد، کلاس هايش را مرتب تشکيل ميداد، و همه سفارشات مشتريانش را قبول ميکرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت ميزد!
وقتي براي تدريس آماده نبود در کلاس راه ميرفت، دست هايش را به هم ميماليد و با اعتماد به نفس بالا ميگفت: خوب بچهها درس جلسه قبل را مرور ميکنيم !
سفارشهاي مشتريانش را قبول ميکرد اما زمان تحويل بهانههاي مختلفي ميآورد تا کار را ديرتر تحويل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده و دهها بار به خواستگاري رفته بود ...
*
حالا رئيس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدير آموزشگاه راضي است که استاد کلاسش منظم شده و تازه مشتريان خودش هم مثل روزهاي اول زياد شده اند!
اما او ديگر با خودش «صادق » نيست. او الان يک بازيگر است؛ مثل خيلي از مردم!